ای یگانه ترین

تو عاشقانه ترین نام

و جاودانه ترین یادی

 تو از تبار بهاری تو باز می گردی

تو آن یگانه ترین رازی ای یگانه ترین

تو جاودانه ترینی

برای آنکه نمی داند

برای آنکه نمی خواهد

برای آنکه نمی داند و نمی خواهد

تو بی نشانه ترین باش

ای یگانه ترین


152352.jpg..

.

.

.

چشم‌هایت

دوست من

پنجره‌های روحت هستند.

در آنها به تماشا می نشینم

اندوهت را

زنده بودنت را

خستگیت را

اشتیاقت به عشق را

وفادار‌یت را

هراست را

امیدت را

خوشی زندگیت را

چشم‌هایت

دوست من

پنجره‌های روحت هستند

در نگاهت

کشف می‌کنم

تو را .


.;.مارگوت بیکل .;.
 

 

 

واقعا برای آین بچه های معصوم چکار میشه کرد؟


161502.jpg
 
از مدرسه که آمدم

«به دست خود درختى مى نشانم»

مشق هایم را که نوشتم

«به پایش جوى آبى مى کشانم»

کلى صبر مى کنم

تا بزرگ شود

آنقدر بزرگ

که بتوانم خود را از آن بیاویزم!

 آیا   اون بچه هایی که شبا بیرون میخوابن می تونن جایی رو پیدا کنن!!!
 
 اونایی که حتی برای تمیزکردن شیشه ماشین شما توانی ندارن
 
اونایی که با جبر این طبیعت به دنیا میان و با جبر و نا مهربونی از دنیا میرن 
 
آهای اونایی که هنوز هم مهربونید کافیه به دستهای کوچیک این بچه ها نگاه کنید
 
واقعا برای آین بچه های معصوم چکار میشه کرد؟
 
«به دست خود درختى مى نشانم»

«به پایش جوى آبى مى کشانم»
 
111795.jpg 

 

من شمع نیمه جانی بودم

منه بی تو

در تنگنای باریکه ی آفریده ها 

فاصله ها بود بین من و تو ؛

 من شمع نیمه جانی بودم

که در آن شعله ی کور کورانه اش منت بسیار داشتم .

 در این درگاه بی عدالتی من خاموش شدم و تو ماندی . 

اما ...

خاموشی ام در گذر از تند باد حادثه ها نبود ؛

 من را کسانی بی فروزش داشتند که

 در فروزان تر شدنم فریاد می زدند ....

و دردا کسی به آن ها نگفت که :

رفیقا ! یارا ! رو به شمع فریاد نزن !

انرژی عشق

اگر کسی بتواند بی قید و شرط محبوبش را دوست بدارد؛

دارد عشق به خدا را نشان می دهد .

اگر عشق به خدا را تجلی بدهد ؛هم نوعش را هم دوست می دارد.

اگر هم نوعش را دوست بدارد ؛ خودش را هم دوست می دارد .

اگر خودش را دوست بدارد ؛

 همه چیز بر می گردد سر جای خودش .

 تاریخ عوض می شود .

تاریخ هرگز به خاطر سیاست یا فتوحات یا فرضیه پردازی یا جنگ عوض نمی شود .

از آغاز زمان دیده ایم که این چیز ها فقط تکرار می شود و چیزی را عوض نمی کند .

تاریخ وقتی عوض می شود که بتوانیم از انرژی عشق استفاده کنیم ؛

 همان طور که از انرژی باد, دریا, یا اتم استفاده می کنیم .

سهراب !

ta ra neh ha 

سهراب! گفتی چشمها را باید شست

شستم ولی...

گفتی جور دیگر باید دید

 دیدم ولی...

گفتی زبر باران باید رفت

 رفتم ولی او

 نه چشم های خیس و شسته ام را

، نه نگاه دیگرم را ،

 هیچکدام را ندید،

 فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :

دیوانه ی باران ندیده!


در تالار فکر

ta ra neh ha

 

بوی تعفن میدهد

لحظه های مبتذل و لغزنده­ی اضطراب

روزهای زرد و تن فروش دعوت کننده آنقدر دروغ گفتند

که خورشید سوگند ماه را نمیپذیرد !

این ثانیه تا ثانیه ، روز تا روز ، ماه تا ماه ، سال تا سال ، عمر تا عمر

و نسل تا نسل

بیهوده لذت در تعریف سعادت غرق تکاپوست !

 پایان یعنی نقطه­ی مقابل سعادت

میمیرد آدم ، میمیرد زشت و آشفته

اگر آن سوی این شب محقرانه­ی تاریک

یگانه انسانی نباشد ، بیدار

 که حقیر، زبان وجودش را به ستایش دقایق زمان نگشاید

مردی باید باشد ، مردی

که سر به سرکشی داشته باشد

آرمان مردی که مفهوم طغیان است

آنچه معلوم شده‌، نوشته شده

تقدیر

آن سوی این شب محقرانه باید سرزمینی باشد

شهری ، که در آن وجود خدا استدلال بودن «کلمه» باشد

و « واژه» دلیل بودن نازک احساس

من خدایی میخواهم ، که حس بشود

با همین ابزار نارسای بودنم

 بودنی میخواهم ، دلیل وجودم باشد

و دنیا ، همه دنیای من ، خلاصه در نظم دیدنِ«من»

همه دنیای من وظیفه دارند مهیا کنند ، آنچه میخواهم !

اینکه هستم من ، چند سطر نوشته­ی محجوب

آراسته شده ام به زیباترین نیاز ها

هر چند ، پاسخی نیستم کامل و ثابت به نیازی

زیبا ، عشوه گر در تالار فکر به خود نمایی مشغولم !

 

باورت شود!

ta ra neh ha

هر چه بود همین بود، نه دروغ بود و نه خیال...

 هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بغض.

رؤیا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی.

دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور.

مسح دستانی که همیشه داغ بود از بودن.

هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز هم دلتنگی.

هر چه بود همین بود...

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه نبودن ِ تو؟

 تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی؟

تو می دانی چرا هر چه این نگاه میبارد، این بغض سبک نمی شود؟!

 چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم می کند؟

 چقدر گفتم اینهمه زمزمه نبودن بیتاب ترم می کند؟

من گفتم اما تو باور نکردی.

دلتنگ تر شدم...

بیتاب تر شدم...

بعد هم من ماندم و خودم!

من ماندم و این همه فراموشی ِ گاه و بیگاهی که به نگاهت چنگ می اندازد!

 من ماندم و...

بگذریم!

نمی دانم چرا همیشه برای گرفتن سهممان دیر می رسیم!

همیشه وقتی می رسیم که دیگر هیچ نمانده جز حسرت!

نمی دانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی!

تنها می دانم من وقتی رسیدم که دیگر هیچ نمانده بود از تو و من به همان هیچ قانع!

من به همان هیچ قانع و تو...

آخ که نمی دانی لحظه های نداشتنت چه با من کردند!

چقدر آغوش به روی ستاره ها گشودم تا پنهانی عطر تو را برایم بیاورند.

چقدر آبی آسمان را به صداقت ابرها قسم دادم که نازنین را به یاد تو بیندازد.

چقدر عطر باران را به نسیم ها سپردم تا نشانی از من برایت باشد.

نمی دانی چقدر می ترسیدم دلت را تنگ کنم.

می ترسیدم بگویم نیازمندت هستم و تو صدایم را نشنوی.

می دانستم از کهنگی نگاهم همه را خوانده بودی!

می دانستم می دانستی سرشارم از تو، اما سکوت می کردی!

پرواز می شدی در خیالم و من باز می ترسیدم بیشتر دلتنگت کنم.

 اما تو حتی از ترساندن من نمی ترسیدی!

حتی از بغض نگاهم نمی ترسیدی!

 حتی از نداشتنم نمی ترسیدی!

و من... باز دلتنگ تر می شدم...

 بیتاب تر می شدم...

 باز هم من می ماندم و خودم!

من می ماندم و لمس همیشگی نداشتنت!

من می ماندم و پایان قصه!

کار از کار گذشته است...باورت می شود؟!

باورت می شود قصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتظر من هم.

 تو مانده باشی و یک دنیا بی خیالی سرد که تن لرزان خیالت را رنجور کند.

 تو مانده باشی و یک دنیا توجیه تو مانده باشی و یک دنیا دروغ.

 تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ.

 باورت می شود، قصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ؟

هر چه بود همین بود، نه دروغ بود و نه خیال...

هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بغض.

رؤیا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی.

دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور.

مسح دستانی که همیشه داغ بود از بودن.

هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز هم دلتنگی.

هر چه بود همین بود...

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت؟

 تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه نبودن ِ تو؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی؟

تو می دانی چرا هر چه این نگاه میبارد، این بغض سبک نمی شود؟!

چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم می کند؟

 چقدر گفتم اینهمه زمزمه نبودن بیتاب ترم می کند؟

من گفتم اما تو باور نکردی.

دلتنگ تر شدم...

بیتاب تر شدم...

بعد هم من ماندم و خودم!

من ماندم و این همه فراموشی ِ گاه و بیگاهی که به نگاهت چنگ می اندازد!

من ماندم و...

بگذریم!

نمی دانم چرا همیشه برای گرفتن سهممان دیر می رسیم!

 همیشه وقتی می رسیم که دیگر هیچ نمانده جز حسرت!

نمی دانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی!

تنها می دانم من وقتی رسیدم که دیگر هیچ نمانده بود از تو و من به همان هیچ قانع!

من به همان هیچ قانع و تو...

آخ که نمی دانی لحظه های نداشتنت چه با من کردند!

چقدر آغوش به روی ستاره ها گشودم تا پنهانی عطر تو را برایم بیاورند.

چقدر آبی آسمان را به صداقت ابرها قسم دادم که نازنین را به یاد تو بیندازد.

چقدر عطر باران را به نسیم ها سپردم تا نشانی از من برایت باشد.

نمی دانی چقدر می ترسیدم دلت را تنگ کنم.

می ترسیدم بگویم نیازمندت هستم و تو صدایم را نشنوی.

می دانستم از کهنگی نگاهم همه را خوانده بودی!

می دانستم می دانستی سرشارم از تو، اما سکوت می کردی!

 پرواز می شدی در خیالم و من باز می ترسیدم بیشتر دلتنگت کنم.

اما تو حتی از ترساندن من نمی ترسیدی!

حتی از بغض نگاهم نمی ترسیدی!

 حتی از نداشتنم نمی ترسیدی!

و من... باز دلتنگ تر می شدم...

بیتاب تر می شدم...

باز هم من می ماندم و خودم!

من می ماندم و لمس همیشگی نداشتنت!

من می ماندم و پایان قصه!

کار از کار گذشته است...

باورت می شود؟!

باورت می شود قصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتظر من هم.

تو مانده باشی و یک دنیا بی خیالی سرد که تن لرزان خیالت را رنجور کند.

تو مانده باشی و یک دنیا توجیهتو مانده باشی و یک دنیا دروغ.

تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ.

باورت می شود، قصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ؟

باورت شود!

قصه تمام شد!!!

تو ماندی و هیچ!

ta ra neh ha

 

به نام آفریننده ی بغض..

بغض هم برای خودش رویایی داشت...

 دلش میخواست لبخند بزند ولی نمیتوانست ...

از همان نزدیکی بوی باران را حس کرد...

بغض ترک خورد

 و...

 نم نم بارید.

به نام آفریننده ی بغض..

ta ra neh ha

می خواهم آسمانی شوم

3D-graphics

با کدام حرف ...

با کدام جمله ...

سکوت کهنه ی واژه های زنده به گور ذهنم را بشکنم ؟

امتداد نگاه من خالی ست ...

در امتداد نگاه من ....

دیگر هیچ رویایی نیست ....

دیگر پشت پنجره ام فقط به دنبال آسمان می گردم ...

دلم میخواهد فرار کنم از این همه صورتهای پشت نقاب...

صورتهای رنگارنگی که پشت نقابهای سیاه و سفید

معصومیت چشم هایشان را فراموش کرده اند ...

دلم میخواهد بروم یک کنج خلوت

جایی که کلمه ها دور باشند از من ،

آدمها دور باشند از من ،

 فقط آسمان را ببینم و قدمهام را

از روی زمین بردارم و آسمانی شوم !!!!

هیچ صدایی ... گوشهام هیچ صدایی نشنوند ... 

چشمهام هیچ تصویری را نبینند ... هیچ رنگی ...

دلم می خواهد مثل دریا ها که هیچ گاه سقفی بر سر ندارند

هیچ سقفی روی سرم نباشد

فقط آسمان باشد و... پاکیش ... صداقش ....و یکرنگیش .....

تا با تمام وجودم آسمانی شدن را احساس کنم !

.

.

.

پشت کدامین لحظه بن بست جا ماندی تا ببینی

دختری اینجا می خواست در تنهایی خویش

 آسمانش را با تو قسمت کند !

وسعت آسمان تو آنقدر بزرگ بود

 که حتی تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد ...

هیچ کس ندانست در بی پناهی شبهای تاریکم

چگونه قلبم پر از احساس وآسمانم پراز ستاره بود....

و من چقدر بر حقیقی بودنش برخود میبالیدم...

اما !!!

شاید که دیگر مهم نیست

که از تو گلایه کنم

دیگر از خدایم هم نخواهم پرسید

که چرا سهم من از این همه سکوت و گذشت وسادگی ...

چیزی جز سرکوب غرور

سنگسار احساس


و منطقهای بی دلیل نبود!

من میروم تا در پس ستارگان خاموش خویش گم شوم

بی آنکه تو را در آسمان کوچکم گم کنم...

و دیگر هرگز

از تو نخواهم پرسید

که چــــــــــــرا

وسعت آسمان تو

آنقدر بزرگ بود که حتی تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد؟

دیگر هرگز

نخواهم پرسید :

چرا ؟

.

.

.

ای آن که به تو رسیدن نا ممکن ترین حادثه زندگی ِ من است

 از تو با خدای خویش سخن می گویم

دیگر ...

در سرزمین آرزو های سوخته ام سراغ از تو میگیرم

سرزمینی که در آنجا ... گذشته ام را گم کرده ام....

وآینده ام را به دست باد هایی داده ام که

 از سرزمین فراموشی ها می آیند و به دیاری پوچی ها می روند .

من اینجا نه دیگر می توانم فکر کنم و نه

حتی می توانم از قلب پاره پاره ام یادی کنم ...

نه گریه ...

نه خنده ...

و نه هیچ چیز دیگر ...

من اینجا فقط در حسرت از دست دادن آرزو های سوخته ام سکوت می کنم

سکوتی سنگین

سکوتی سخت تر از فریاد

سکوتی که حرف های نگفته ام را هوار می کشد ...

سکوتی که بوی مرگ می دهد

کاش بودی

کاش حتی برای یک لحظه بودی و می دیدی ....

دختری که چشمانش تندیس معصومیت بود

 و لبهایش لبخندی به زیبایی تمامی گلهای یاس ...

چگونه اینچنین با مدادی به سیاهی یک شب بی ستاره ...

 صفحه دیروز و امروز و فرداهایش را خط می زند !

.

.

.

تاریک که می شود ،

و تو که نباشی ،

ترس سالیان غربت رویا های آبی ام را می رباید .

تازگی ها ، شب که می شود به شمارش ستاره ها می نشینم

و در خیالم ، به جستجوی تو می آیم .

ملالی نیست ،

فقط تنها مانده ام ، همین !

در این میانه شلوغ و سردرگم

دلخوش رویای توام

که شبی میان ستاره ها ، بشمارمت

چه درونم تنهاست !

.

.

.

 

من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم؛

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم؛

بر لب کلبه ی محصور وجود،

من در این خلوت خاموش سکوت،

اگر از یاد تو یادی نکنم، می شکنم

اگر از هجر تو آهی نکشم،

تک و تنها ...

به خدا می شکنم... می شکنم !

 

بگذار تنها باشم !


باز تو اینجایی!!!

  و من ...

  در ابعاد نا مفهوم فاصله !

تو این جایی .... کنارم  ...  

و من در مرز عاشقانه های تکراری!!!

عطر نفسهایت همین جاست

و من بی نفس ... بی شوق ...  

 پر از بغضم ...  پر از گریه

پر از فریاد های سرد و خاموش! 

بگذار تنها باشم  !!!!!!