ساحل عشق



در کنار ساحل دلباز عشق روبروی امواج متلاطم دریای عشق بر روی
 
شن های گرم ساحل نشسته بودم .

حس عاشقی در من بیشتر شده بود به غروبی که کم کم به آسمان سلام می کرد
 
می نگریستم و به دریایی که رو به سرخی بود .

یک تکه کاغذ و یک قلم در آن سوی ساحل ، یک یار مهربان ،

یک یار همزبان در سوی دیگر و من هم در این سو.

از مهر بنویسم ، از محبتش ، از نگاه عاشقانه اش به دریا ، از چه بنویسم ؟

چشمان آبی او آبی تر شده بود با نگاه کردن به دریا و دریا هم که رو به سرخی
 
می رفت چشم او هم از سرخی پر از اشک شده بود .

چشم او تبدیل به دریا شده بود چشمی آبی و پر از اشک.

در چشمانش نگاه می انداختم و می نوشتم او را به زیباترین چهره ها تشبیه می کردم
 
چون او لیاقت آن همه زیبایی را داشت او برایم مقدس بود ،

او برایم عزیز بود .با همان کا غذ و قلم و با همان ساز باد و موج ها ،
 
چه زیبا بود چه لحظه به یاد ماندنی بود . صدای امواج دریا ، کنار ساحل دلباز ،

غروب با رنگ نازش همراه با اشک های یارم مرا به دنیای دیگری برده بود

دنیایی که شاید بتوان آن را دید اما در خواب ، در رویا.



 

بعضی از خاطرات رو میشه از دفترچه زتدگی پاک کرد.

بعضی از خاطرات رو میشه توی جعبه

گذاشت و برای صاحبش بازپس فرستاد.

بعضی از خاطرات رو میشه به دار آویخت

 و بعضی از خاطرات رو میشه سوزاند...


اما تکلیف خاطراتی که از بین نمیره.. 

سوزونده وپاک نمیشه چیه؟...



حرف دل



عشق آن نیست که یک دل




 به صد یارد هید 


عشق آن است که صد دل


به یک یار دهید

 

زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق


             زندگی یعنی لطافت گم شدن در نرمی عشق


                    زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق


                                رفتن و آخر رسیدن بر در آبادی عشق

 

لیلی و مجنون قسمت سوم


در قسمتهای پیش خواندیم که پدر لیلی خواستگاری خانواده مجنون را

نپذیرفت و اینک ادامه ماجرا:





   



... یک روز یکی از دوستان مجنون از سر دلسوزی و ترحم او را به کناری

کشید و گفت: ای قیس! آخر این چه بلائیست که بر خود آورده ای؟ نه از حال
 
و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات. تو در بند
 
عاشقی هستی و ما در بند نام و ننگ تو. همیشه از این می ترسیم که به

جرم دیوانگی از شهر برانندت. هرشب با این اضطراب به خواب می رویم که

فردا جنازه ات را برایمان بیاورند ..."

و اما مجنون انگار گوشی برای شنیدن این سخنان نداشت:

"آنی را که شما به نام قیس می شناختید مدتهاست که مرده است.

مدتهاست که شیشه عمر مرا به جور شکسته اند. نیازی به راندنم از شهر
 
نیست که من خود رانده کوی یار هستم. شما هم مرا رها کنید که نه من

حرفهای شما را می فهمم نه شما سوز و آه من را"


ای بیخبران ز درد و آهم **** خیزید و رها کنید راهم

من گمشده ام مرا مجوئید **** با گمشدگان سخن مگوئید

بیرون مکنید از این دیارم **** من خود به گریختن سوارم


و شروع کرد به شرح دلدادگی. چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت.

عده ای که نظاره گر این ماجرا بودند، غمزده و افسرده او را به خانه اش

رساندند. آری! عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده می شود
 
و خلاص عاشق از عشق ناممکن! مجنون هر روز ضعیف تر و خمیده تر
 
می گشت و در عشق استوارتر و بی تاب تر. تمامی مساجد و خانه ها و

اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زیارت شدند و همه جا دخیل بسته
 
شد. بس نذرها که برای سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما

داستان همان بود و حکایت همان. در نهایت یکی از نزدیکان پیشنهاد داد که او
 
را به سفر حج ببرند. تنها خانه مقدسی که باقی مانده است مقدس ترین

 آنها  – کعبه – است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمین و آسمان است و تمام

جهانیان. پدر قیس کمی به فکر فرو رفت. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟

"می برمش مکه. شاید دیدار خالق، هوس مخلوق را از سرش بدر کند! .
 
موسم حج هم نزدیکه و امید سلامت قیس رنج دوری و سختی سفر رو

آسون می کنه!"مجنون اما حاضر به دور شدن از کوی لیلی نبود. هر چند دیدار
 
لیلی نصیبش نمی شد اما همین که می توانست از دور خرگاه و خیمه او را

تماشا کند، همین که هر چند روز یکبار می توانست خبری از او بگیرد برایش
 
دنیایی ارزش داشت. دوری از لیلی برایش حکم از دست دادن او را داشت.

بعضی وقتها فکر می کرد اصرار عجیب و غریب این آدمها برای کشاندن او به

سفری دور شاید نوعی فریب باشد برای جدای همیشگیش از لیلی. اما یک

چیز به او قوت قلب می داد: این که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و
 
او اعتمادی بی پایان به پدر داشت. با هزار زحمت و خواهش راضیش کردند

برای سفر حج. کاروانی عظیم راه انداختند به سوی کعبه ...

رایت کعبه که از دور پدیدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پیاده شد.

آهسته در گوشش خواند: "پسرم قیس! اینجا کعبه است. خانه خدا. جایی که
 
آرزوی همه آزادمردان چنگ زدن بر حلقه های خانه اش است. از خدا بخواه که
 
این هوی و هوس بچه گانه را از سرت بیرون کند و راه رستگاری را نشانت

دهد. به هوش باش! جماعتی چشم انتظارند که من برگردم با همان قیس
 
جوان، شاداب، پر انرژی و سر براه"


گفت ای پسر این نه جای بازیست **** بشتاب که جای چاره سازیست

گو یارب از این گزاف کاری **** توفیق دهم به رستگاری

رحمت کن و در پناهم آور **** زین شیفتگی براهم آور


مجنون ابتدا گریست. خیلی سخت و مردانه. پس از آن لبخندی زد و مثل مار

از جای برجست. دستان پدر را رها کرد و سوی کعبه شتافت دست در حلقه
 
کعبه زد و گفت: "من امروز مثل مثل این حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من

می گن از عشق بپرهیز و دوری کن. ولی آخه تمام قوت و توان من از عشقه.
 
اگه عشق تو وجود من بمیره من هم می میرم. ای خدا! تو را به کمال

پادشاهی و نهایت خدائیت قسم! مرا به آنچنان عشقی رسان که اگر من

نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوری برایم فرست تا سرمه

چشمانم کنم. هر چند مست و دیوانه عشقم، ولی از این هم

 آشفته ترم کن، سیرابم کن


گرچه ز شراب عشق مستم **** عاشق تر از این کنم که هستم


خدایا! میل لیلی را در دلم افزون کن! باقیمانده عمر مرا بگیر و به عمر او اضافه
 
کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مویی شده ام ولی نمی خواهم

سر مویی از وجودش کم بشه. خدایا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..."

مجنون می گفت و می خندید و می گریست. پدر گوشه ای ایستاده بود و با

تعجب او را می نگریست. کم کم برای او هم روشن شد که این نه یک هوی و
 
هوس زودگذر و از سر جوانی و نابخردی است که عشقی است تمام و کمال.
 
طلبی است مقدس و حیرانی است عظیم. آهسته به سوی کاروان برگشت
 
و ماجرا را برای همراهیان بازگو کرد: "خیال می کردم به کعبه که برسد، لبیک
 
اللهم لک لبیک که بگوید، قرآن که بخواند از رنج و محنت لیلی رهایی

 می یابد، نمی دانستم دست در حلقه کعبه که می زند حلقه بگوشیش

بخاطرش می آید، نمی دانستم سیاهی پرده کعبع او را به شبستان گیسوی
 
لیلی رهنمون می کند، نمی دانستم اینجا هم که بیاید نفرین خود می گوید
 
و حمد و ثنای او ..."


ادامه دارد...



امتحان ثلث سکوت ...



نمی دانم کجا خواندم بر آب ٬‌

که هر چه بنویسی آب  - باران نخواهد بارید !

- مهم آسمانی ست که بالای گریه هایت

رازدار تکلم تشنگی ست .

 

 

نمی دانم از کدام تشنه شنیده ام ٬

که همپیاله ی آسمان از خواب آب خواهیم گذشت .

 

 

آیا اگر نترسیم

برای بروز آن حرف نانوشته

فرصتی باقی خواهد ماند !؟

 

 

-فرصتی نمانده است ...

 برو شعار بارانخورده ی کوچه ئی را

در انتهای برزن قحطسال زمزمه کن :


- دیگران نبودند که ما زاده شدیم ٬


اما به قولی ؛‌ ما می میریم تا دیگران زندگی کنند ... -




تا قیامت



زیبا



من میگم بهم نگاه کن 

تو میگی که جون فدا کن
 
 من میگم چشمات قشنگه

تو میگی دنیا دو رنگه

من میگم دلم اسیره 

 تو میگی که خیلی دیره

من میگم چشمات و واکن

تو میگی من و رها کن

من میگم قلبم رو نشکن

تو میگی من می شکنم من ؟

من میگم دلم رو بردی

تو میگی به من سپردی ؟

 من میگم دلم شکسته است

تو میگی خوب میشه خسته است

من میگم بمون همیشه

تو میگی ببین نمی شه

من میگم تنهام می ذاری

تو میگی طاقت نداری

من میگم تنهایی سخته

تو میگی این دست بخته

من میگم خدا به همرات

 تو میگی چه تلخه حرفات

من میگم  که تا قیامت

برو زیبا به سلامت

من میگم خدا به همرات

تو میگی چه تلخه حرفات

من میگم که تا قیامت

برو زیبا به سلامت




دخترک تنها

هوای رفتن


 

می خوام یه قصری بسازم

پنجره هاش آبی باشه

من باشم و تو باشی و

یه شب مهتابی باشه

امشب می خوام از آسمون

یاسهای خوشبو بچینم

امشب می خوام عکس تو رو

تو خواب گل ها ببینم

کاشکی بدونی چشمات رو

به صد تا دنیا نمی دم

یه موج گیسوی تو رو

به صد تا دریا نمی دم

کاش تو هوای عاشقی

همیشه پیشم بمونی

از تو کتاب زندگی

حرفای رنگی بخونی

حتی اگه دلت نخواد

اسم تو ، تو قلب منه

چهره تو یادم میاد

وقتی که بارون می زنه

امشب می خوام برای تو

یه فال حافظ بگیرم اگر که خوب در نیومد

به احترامت بمیرم

امشب می خوام رو آسمون

عکس چشات رو بکشم

اگر نگاهم نکنی

ناز نگات رو بکشم

می خوام تو رو قسم بدم

به جون هر چی عاشقه

به جون هر چی قلب صاف

رنگ گل شقایقه

یه وقتی که من نبودم

بی خبر از اینجا نری

بدون یه خداحافظی

پر نزنی تنها نری

وقتی که اینجا بمونی

بارون قشنگ و نم نمه

هوای رفتن که کنی

مرگ گلهای مریمه