از ما گذشت


دلی از جنس هزار توی زندگی


دلی دریایی اما با دلی از جنس


صبح


نوشتم و خواندم


گذشتم و به گذشته خطی قرمز راندم


تا دیگر دلم دریایی نشود


آری


نوشتم که چه بر من آمد


و باز هم خواهد آمد


کشته شدن لحظه را


رخصتی برای دوست داشتن دانستم


هیچ نمی دانستم خود روزی


رخصتی می شوم


برای گذر لحظه ها


خنده ام نمی اید


شاید سوار بر شب


بخوانم و بازهم بگویم


از ما گذشت
 

 

گفتم بمون ..گفتی؟؟؟؟

گفتم بمون

گفتی دلم دریا میخواد

رفتی منم رفتم


اما نگات مثل یه تیر چشمامو هدف گذاشت


آخه چشات نقاشی ساده بچگونه بود


ناز بود و دلبری میکرد


یه روزی که تنها بودم


خواستم اشک بریزم واسه چشات


اما بازم تیر چشات چشمای منو هدف گذاشت


منم ترسیدم


با بوسه ای به اون نگات رفتم یه دنیای دیگه


آره با خودم زمزمه کردم


من موندم و این همه چشم


ولی نگات غروب نداشت


میدونی چرا؟؟؟؟


آخه دلت دریا میخواست


خودش دریا بود اما


صدا میخواست


منم فقط شمع شدم و روی صدام


خط کشیدم


نگاه زیبای تو  رو...


اما دلم بازم گرفت


غمگین اون صدات شدم


آره یه روز می رسه که ....



آنسوترها


گل همیشه عاشقی خفته است

که روزی عاشق ترین بود

برای دلی که هنوز هم
 
گاهی برایش آواز سر میدهد

آری

غنچه نشکفته دل

پرپر شد

دیگر عاشقی هیچ معنایی برای عشق ندارد

دستم بگیر

فراموش شدم

چون به نذر دیوانگی تو

شبهایی را تا صبح

عاشقانه اشک ریختم

تا این دل بی درمان را

دوایی باشد

نذر تو

راستی

اونجا هستی
 
یاد منم باش





تمنای دل

تو به تمنای دلم

حادثه شو

تا دلم برایت اشکهای بیقراری بریزد

تو به سکوت به  شبهای عاشیمان نخند

تا دلم برایت

شاخه ای از باغ زندگی هدیه دهد

تو قرار را بیقرار مکن
 
تا شب را برایت چراغانی به رنگ

روز کنم

تو دربدر حیرانی مکن مرا

تا لغت را کتابی کنم

برای لحظات دیوانگی تو

ای کاش بودی و میدیدی چه حیران

به دیوانگی بهار زل می زنم

و به حیرانی پاییز لبخند  میزنم
 
تا شاید زمستان را

که همرنگ دلت است در آغوش بکشم

آری

دیدار را

به دیدار وعده کردی

اما

به قیامت...


 


جام می عشق را امشب

در آِغوش میخواهم

به دلتنگی

تمام خوب بودنهایش را

درمان این تن تمام درد میدانم

دو سال پیش در چنین روزی تو را یافتم

با دیدنت

تمام وجودم لرزید

اشک اتفاق آن شبم بود

و دل اعتبارم برای بدست آوردن

تو

تو را به دست آوردم

تمام روزگارم شدی

زندگی و شاید هم

تمام خیالم

به اشک راه را با تو آمدم

به اشک

به اشک

به اشک

چه روزها که باهم داشتیم

چه حرفها که بهم نگفتیم

آخر دیوانه تو که میدانستی می روی

چرا با رفتنت

دنیا را بر سرم خراب کردی

میدانی چه به من آمده ؟؟؟

خوب گوش کن

سکوت تنها حکایت من است

با وجود خسته هزار تکه ام

سخن تنها به اشارت دیگران

فرصت حضور می یابد 

دل

 حتی به تبسم هم مهر باطل شد

می زند

تو کجایی که بدانی

تو کجایی که بدانی
 
تو کجایی که بدانی ؟؟؟؟

( با تو هستم ای مسافر

ای که به جاده تن سپرده

ای که دلتنگی غربت منو از یاد تو برده

هنوزم هوای خونه عطر دیدار تو داره

گل به گل گوشه به گوشه

تو رو یاد من میاره

.....

به گذشته بر میگردم به سراغ خاطراتم

تازه میشود دوباره از تو داغ خاطراتم

به تو می رسم همیشه در نهایت رسیدن

هر کجا باشی و باشم به تو بر میگردم از من

......

با همه شکستم از تو نیستم از دست تو دلگیر)








هدیه....

هدیه پاییز

زمستان نیست

دریاست

شمع نیست اما به وقتش

باران اشک است

امید است

اما....

به سکوت رنگ میدهد به شعر...

با حرفهایش

لطافت

آری

به دل دل میشود

به غم حادثه ای دوست داشتنی

با چشمانش حرف میرند

با لبانش

شقایق را وادار به شکست می کند

دل است

اما در خلوتش

چشم دوخته است به نوشته هایی

که روزی باید

آینده باشند

آری

موفقیت را می بیند با پشتکار ...

حال من

دلگیری از شب

دلداده به پاییز

حیران از سوز زمستان

حتی

گنبد سبز دوست داشتن را

به نوشتن خلاصه میکنم

تا شاید من هم بگویم

میتوانم

اما دریغ خود نمی دانم کجایم

تنهایی دیوانه میکند مرا

دل خوش کرده ام به تقدیر

تقدیر ؟؟؟

 ؟؟؟؟؟؟

من می خوام همیشه عاشق بمونم

من میخوام همیشه عاشق بمونم

من ازدیاری خسته آمده ام

از شهری که هیچ مرا کسی

آشنا نخواند

فریادها کشیدم اما بازهم
 
جوابم کردند

آز عشق گفتم

همه از سکوت حرف زدند
 
از سکوت حرف زدم همه مرا دیوانه خواندند

گیتار بدست گرفتم

نگاهی از سر گیتار به سویم راندند
 
شاید فرامرز بدون گیتار دلیلی برای توجه شدن نداشت

به دلهره صبح را شاداب تا شب گذراندم

تا شب بازهم

به دنیای غریبه ام بروم که فقط خود دانستم

چه بود

اشک های خلوتم را فقط با خود قصه کردم

اما صبح همان بودم که همه بودند

کسی از شبهای من نمی داند و نخواهد دانست

چه شبها گذشت

چه حیرانی ها که برای دلدادگی نصیب خود کردم

و حال آنها زندگی میکنند خود را

و من حیران از گذشته ای که با آنها زندگی کردم

دست تقدیر اینگونه برایم نوشت

حال از خود هم خسته ام

چه برسد از دیگران

به بن بستی رسیده ام که فقط سفر را

علاج میدانم

یکی گفت

دیوانه ای

اما نمی دانست من خود دیوانه اویم

یکی رفت

من شکستم

به تمامی لبخند ها لبخند جواب دادم

اما تمنای دلم را

همه برای خلوتشان خواستند

نه برای من

تاریخ مصرف خورد به حضورم

بازهم نشستم نوشتم خواندم

و کلبه تنهایی ام را ترس از

فردا ندانستم

روزها گذشت

اما دیگر نمی شود با سرنوشت دست و پنجه نرم کرد

خسته ام خسته

میخواهم گوشه ای بنشینم

تا روزی مرا ببرند

آری ببرند به آنجا که از آن

هیچ ندانسته بودم از قبل

وای چقدر من حرف دارم و حوصله شما کم

این نوشته را هم بخوانید تا شاید بدانید

در زندگی باید ان باشی که دیگرانند

باید قانون های خود را

به نرخ بازار خورد

نه چون من که فقط گفتم

می شود

باور کنید خر بودن اندازه دارد

کسی گفت

زندگی تمامش قصه است

خنده ام آمد
 
اشک آلود جوابش دادم

چرا حال میگویی که من

دیوانه تو گشته ام

دوست خوب من

آره با توام با خودت

شعر بخوان برای شب

اما روز را در اغوش بگیر

این است

صفحه تو در توی زندگی

دیر بجنبی کلاه را تا انگشتان پایت

تقدیمت میکنند و درجواب اعتراضت میگویند

مگر سردت نبود ؟؟؟؟

این هم آخرین خط

به خدا قسم اشک آلود مینویسم

عشق را تا ابدیت باید در سینه داشت

حتی سکوت هم نکنید تا مبادا عطر

چشمانش از یادتان برود

آری عطر چشمانش

من میخوام همیشه عاشق بمونم

دیوانه

   سرور

دیوانه هیچگاه نمی خواهد دیوانه باشد

دیوانه عاشق است

تنها و بیقرار

آشیانه گم کرده

ساده چون پروانه

عاشق چون دریا

دیوانه پرواز است به ابدیت عشق

سکوت است مثل ابریشم

پاک مثل باران

شب مثل امید

دیوانه بیقرار

دیوانه تنها نیست

ما همه دیوانه ایم

دیوانه تر از هر دیوانه ای


دیوانگی من به پایان رسید حال حیرانی را تجربه میکنم تا دیوانگی

 در برابر حیرانی هیچ نباشد


کی به دیدارم می آیی؟؟؟

سرور
لبهایی بسته
چشمانی مانده به در
تا عشق بازهم به سوی دل آید
بیقرار شود شمع در حال سوختن دل
آری
همه شب برای دیدارش دیوانگی خواهم کرد
تا بیابم ان دلداده غمگین اما دوست داشتنی
شبهایم را
بیقرارش شوم
در آغوش بکشم
تمام ناتمام روزهایم را
در گوشش زمزمه کنم
نه !
فریاد بکشم
دوستت دارم را
و با او تا ابدیت خیال بروم
آنجا فقط من باشم و او
دل باشد و
دیده
اشک باشد
نگاه باشد
عشق باشد و نفس باشد
آری
نفس باشد
صدا باشد
و گرمای وجود دو دلداده
آری سکوت رمز عاشق شدن است
و صبر رمز دلدادگی
حیرانی همیشه هست
حتی اگر.......
راستی
 کی به دیدارم می‌آیی؟؟؟؟؟

کاشکی دلم.....

سرور

کاشکی دلم یه دریا بود

که میتونستم غم های دلمو توش

خالی کنم

کاشکی تموم لحظه هام به خوشی

خاطرات خوشم بود

نمی دونم چی بگم ؟؟؟

یه وقت نگی  باز

غاطی کرده

نه

دیشب و امروز بدجوری دلم گرفته بود

از شما چه پنهون حسابی بغضمو شکوندم و

گریه کردم

آخه نمی دونم

چرا گاهی بی هوا دوست دارم داد بکشم

بگم

آهای خدا

آهای

مگه با تو نیستم ؟

چرا منو اینقدر بیقرار کردی

خدا

چرا نمیتونم حرف دلمو به کسی بگم

چرا وقتی باهات حرف میزنم

منو نگاه نمیکنی

خدا مگه با تو نیستم

آره

شایدم حق با تو باشه

شاید

من غریبه ای تنهایم

که تو که مرا آفریدی

دوست داری تنهاییم را در خلوتم به اشک

باران کنم

به دل نوا شوم و حسرت دیدار بکشم

به غم جلا دهم این دل

تا باز اگر اشک حدیث شبانه ام شد

ترا یاد  کنم

و بگویمت خدایا

آواره ترینم

آواره ترین دلگیر

شبانه ات