تو نبودی

تو نبودی و من با عشق نا آشنا بودم....


تو نبودی و در نهان جانه دلم جایت خالی بود.......


تو نبودی و باز به تو وفادار بودم........


تو نبودی و جز تو هیچ کس را به حریم قلبم راه ندادم......


و تو آمدی.از دوردستها......


از سرزمین عشق......


تو مرا با عشق آشنا کردی.....


با تو تا عرش دوست داشتن سفر کردم........


تو مفهوم عاشق  بودن را به من آموختی..........


با تو کامل شدم.......


با تو بزرگ شدم......


با تو الفبای عشق را اموختم.......


ندای قلب عاشقم را به گوش همه رساندم......


به تو و کلبه عاشمان بالیدم.......


تو نیمه گمشده ام شدی........


حال که اینچنین شیفته توام باش تا در کنارت آرامش بیابم....


حتی برای لحظه ای از من جدا نشو......


بدون تو دستم سرد است........


بدون تو آغوشم تهی و لبریز درد است......


به حرمت عشقمان..

.
به حرمت لحظات زیبایمان..........


مرو که بی تو من هیچم.......


بمان با من.....


بدان که تا ابد نام تو بر قلبم حک شده........


بدان که عشقمان همیشه پاک خواهد ماند.............


به وفایم ایمان داشته باش...............


تا به تو نشان دهم معنی واقعی واژه عشق را

 

از خدا خواستم

 

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد ،
 
خدا گفت : نه !
 
رها کردن کار توست ، تو باید از آن ها دست بکشی .
 
از خدا خواستم تا کودک معلولم را درمان کند ،
 
خدا گفت : نه !
 
روح او بی نقص است و تن او موقت و فناپذیر .
 
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد ،
 
خدا گفت : نه !
 
شکیبایی زاده ی رنج و سختی است ، شکیبایی
 
بخشیدنی نیست ، به دست آوردنی است .
 
از خدا خواستم تا خوشی و سعادت ام بخشد ،
 
خدا گفت : نه !
 
من به تو نعمت و برکت داده ام ، حال با توست که
 
سعادت را فراچنگ آوری .
 
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد ،
 
خدا گفت : نه !
 
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر و به من نزدیک
 
تر و نزدیک تر می کند .
 
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشید ،
 
خدا گفت : نه !
 
بایسته آن است که تو خود سربرآوری و ببالی اما من تو
 
را هرس خواهم کرد تا سودمند و پرثمر شوی .
 
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفرید از
 
خدا خواستم ، و باز خدا گفت : نه !
 
من به تو زندگی خواهم داد ، تا تو خود را از هر چیزی
 
لذتی به کف آری .
 
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم ،
 
همان گونه که او مرا دوست دارد ،
 
و خدا گفت : آه ، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم !
 


 

حیفِ عمرم

 
 
حیفِ لحظهِ های خوبی که برای تو گذاشتم
 
حیفِ غصه ای که خوردم، چون ازت خبر نداشتم
 
حیفِ اون روزا که کلی ناز چشماتو کشیدم
 
حیفِ شوقی که تو گفتی داری اما من ندیدم
 
حیفِ حرفای قشنگی که برای تو نوشتم
 
حیفِ رویام که واسه تو از قشنگیاش گذشتم
 
حیفِ شبها که نشستم با خیالت زیر مهتاب
 
حیفِ وقتی که تلف شد واسه دیدن تو، تو خواب
 
حیفِ با وفایی من، حیفِ عشق و اعتمادم
 
حیفِ اون دسته گلی که، توی پاییز به تو دادم
 
حیفِ فرصت های نْقرُم، حیفِ عمرم و دقیقه م
 
حیفِ هر چی به تو گفتم، راس راسی حیفِ سلیقم
 
حیفِ اشکایی که ریختم واسه تو دم سپیده
 
حیفِ احساس طلائیم، حیفِ این عشق و عقیده
 
حیفِ شادیم توی روزی که میگن تولدت بود
 
حیفِ عاشقیم که گفتی اولش کار خودت بود
 
حیفِ اون همه قسم ها که به اسم تو نخوردم
 
حیفِ نازی که کشیدم چون که طاقت نیاوردم
 
حیفِ اون کسی که دائم عاشقم بود توی رویا
 
حیف که تو از راه رسیدی اونو دادمش به دریا
 
حیفِ قلبم که یه روزی دادمش دستت امانت
حیفِ اعتماد اون روز، حیفِ واژه ی خیانت
 
حیفِ اون همه دعاهام، واسه ی تو شب یلدا
 
حیفِ اون چیزی که گم شد، دیگه ام نمیشه پیدا
 
حیفِ اون شبی که گفتم پیش تو کُمِه ستاره
 
حیفِ اون حرفا که گفتی، گفتم اشکالی نداره
 

تمام خاطره های من سیاهند

تمام خاطره های من سیاهند
 
با لکه های ریز نورانی
 
درست مثل آسمان پر ستاره شب
 
آن روز که تو ستاره صدایم کردی
 
بر کجای تاریکیهایت تابیده بودم؟
 
جوان بودم و نگاهم سرشار از قصه های عاشقانه
 
تو از من دروغ بافته بودی
 
و من از تو
 
گلیمی که زیر پای خانی انداخته باشند
 
حالا
 
چه فرقی میکند که تو مرا سیاه
 
و من تو را زرد یا سرخ
 
بافته باشم
 
ما هر دو پایمال شده ایم
 
 

داستان شاخه برک

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند

 به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و ارام بر روی زمین افتادند

 شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد

 تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود

و همچنان از افتادن مقاومت می کرد .

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود

 و به هر شاخه ی خشکی که می رسید ان را از بیخ جدا می کرد

 و با خود می برد .


وقتی باغبان چشمش به ان شاخه افتا د

 با دیدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرف نظر کرد

بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت

 و بالاخره دوباره

شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند

 تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد

 از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به ان شاخه افتاد

 و بی درنگ با یک ضربه ان را از بیخ کند

شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .

 ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

(اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود

 ولی همین خیال واهی پرده ای بود

 بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی

نشانه ی حیاتتت من بودم)

لیلی تا ابد طول می‌کشد...

 

خدا گفت : لیلی یک ماجراست ،
 
 ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی که باید بسازیش
 
شیطان گفت : یک اتفاق است ، بنشین تا بیفتد .
 
 آنان که حرف شیطان را باور کردند .
 
 نشستند و لیلی هیچ‌گاه اتفاق نیفتاد .
 
مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد 
.
خدا گفت : لیلی درد است ،
 
درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن  .
 
شیطان گفت : آسودگی است ، خیالی‌ست خوش  .
 
خدا گفت : لیلی رفتن است . عبور است و رد شدن  .
 
شیطان گفت : ماندن است ، فرو رفتنِ در خود .
 
خدا گفت : لیلی جست‌وجو است ،
 
 لیلی نرسیدن است . نداشتن و بخشیدن 
.
شیطان گفت : خواستن است ، گرفتن و تملک  .
 
خدا گفت : لیلی سخت است ، دیر است و دور از دست  .
 
شیطان گفت : ساده است ،
 
 همین‌‌ جایی و دم دست . و دنیا پر شد
 
 از لیلی‌های زود ، لیلی‌های ساده این‌جایی ،
 
لیلی‌های نزدیک لحظه‌ای  .
 
خدا گفت : لیلی زندگی‌ست .
 
زیستنی از نوعی دیگر .
 
 لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود  .
 
مجنون زیستنی از نوعی دیگر را برگزید
 
 و می‌دانست که لیلی تا ابد طول می‌کشد...
 

شب را دوست دارم !

شب را دوست دارم !

 چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های

شهرم نمی گذرد تا  سر گردانی مرا ببیند

.چون انتها را نمی بینم .

تا برای رسیدن به آن اشتیا قی نداشته باشم

شب را دوست دارم

 چون دیگر هیچ عابری

 از دور اشک های یخ زده ام را

در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند

 شب را دوست دارم :

 چرا که اولین بار تو را در شب یافتم

 از شب می ترسم :

 تو را در شب از دست دادم.

 از شب متنفرم ،

 به اندازه ی تمام عشق های دروغین

 با آفتاب قهرم ،

 چرا شبها به دیدارم نمی آید؟

 

حادثه ی عشق

گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های ترا

چشم تو زینت تاریکی نیست
 
پلک ها را بتکان
 
کفش به پاکن و بیا
 
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
 
و زمانی روی کلوخی بنشیند با تو
 
و خرامیده شب اندام ترا
 
مثل یک قطره آواز به خود جذب کند
 
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت
 
«بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه ی عشق تر است»

نگفته بودم

نگفته بودم از دلم که آب می شود
 
همیشه لحظه های عشق خراب می شود
 
به پشت سر نگاه می کنم هزار بار
 
تمام هستیم حباب می شود
 
به دل نوید عشق تازه می دهم
 
عشقهای تازه هم سراب می شود
 
من و شب و فرار و مستی و غرور
 
شبم به احترام تو شراب می شود
 
دو چشم من نخفته تا سحر ز خشم شب
 
سحر بهانه اش دو لحظه خواب می شود
 
دلم به برف قاصدک خوش است و دست باد
 
و برف چه ساده آب می شود
 
بس است سفر حدیث تازه ای بگو
 
به قاصدک بگو دلم کباب می شود

 

نوشتن رو دوست دارم

امروز از خودم پرسیدم چرا
 یه آدم باید آشفتگی ها شو خواسته هاشو رویاهاشو نیاز هاشو بیاد تو این دنیای مجازی افشا کنه ؟
از آدمهای مرموز اصلا خوشم نمی یاد
گرچه گاهی از پیچوندن اطرافیانم لذت می برم ولی مرموز نیستم شاید عجیب بودن بیشتر بهم بیاد !
نوشتن رو دوست دارم
حتی اگه تنها خواننده احساساستم خودم باشم
این نوع نوشتن حس زنده بودن رو بهم القا می کنه
حس تفکر بیشتر و عمیق تر درباره خودم نیازهام احساساتم و مهمتر از همه روحم
دلم می خواد آدمها رو از روی نوشته هاشون بشناسم
همون طوری که صادق هدایت رو شناختم ...
روح فروغ رو لمس کردم ...
 به احساس سهراب غبطه خوردم ...
 با حمید زندگی کردم و ...
این نوع اتصالات روحی رو همیشه دوست داشتم ...