فردا از آن من است...





امشب دلخسته از ندیدنت به تنها همدم شبهای بی تو بودنم پناه آورده ام ،

دیگر اینکه چرا شانه ای جز قامت قلم و نگاه دفترم برای گریستن نیافته ام،

 گناهش به گردن توست که هیچ وقت خدا، نگاهم را باور نکردی …

گناه من تنها دل سپردن به دریای دل تو بود و تو تاوانش را خوب به چشمانم بخشیدی .

چشم دوختن به جاده ای که مسافرش هیچ وقت خدا به مقصد نخواهد رسید …

کاش تنها یک بار گریستن بی اشک را باور کرده بودی …

مسافر بی جاده ی من.

باور نکن که من تنهایم

 حضورت در سرنوشتم تلخ ترین ثانیه ها را برایم رقم زد
 

آمدی و انگار نیامدی


به من نزدیک شدی


و مرا از خودم و از رؤیایم دور ساختی


گمان کردم حضورت آرامشیست ابدی
 

ولی طوفانی بود ویرانگر
 

در نگاهت برای ثانیه ای به عشق لبخند زدم


اما تعبیر تو از عشق چیز دیگری بود


تو در عشق همان که من دیدم ندیدی

 
و راهمان یکی نشد

 
مقصدمان یکی نشد


و فاصله ها جاودانه شدند میان ما
 

تو در من رشد کردی و بالیدی

 
و من هر روز در انتظار لحظه دیدار


عشق متولد شد


اما تو ندیدی

ثانیه ها حضور مرا فریاد زدند


اما تو نشنیدی


و من شکستم در برابر دیوار غرورت


من باریدم شبها و روزها را


 و تنهایی ام مرا ربود


و تو هنوز در اندیشه کودکانه ات بودی


بزرگ شو به خاطر من


برو به خاطر بی کسی ام
 

من تنهایی ام را برای همیشه به خاک سپردم


چشمهای بیقرار من


به روشنی چشمهایت دیگر محتاج نیست


باور نکن که من منتظرم


باور نکن که من تنهایم
 
ببین که چه زیبا مهربانی را جاودانه کرده ام

 
و خورشیدی پر فروغ بر شبهای تنهاییم تابیدن گرفته


فردا از آن من است


تو در تاریکی همین شب بمان


  .

.

.