قسمت ...

 

خستم

خیلی خسته بیشتر از همه کس و همه چیز از خودم خستم .

 از خودم خستم چون حال و حوصله کسی رو ندارم

 ولی مجبورم بگم بخندم شوخی کنم

تا یه وقت کسی از دستم دلگیر نشه

 این روزا تنها دوستم غم شده

بیخیال !

نمیدونم چی بنویسم فقط اومدم تا یه ذره خالی بشم

 دلم میخواد برم یه جا انقدر داد بزنم که بیحال بشم

 بعد بیفتم و دیگه از جام پا نشم

 دیوار اتاقم دیگه جایی برای مشت زدن من نداره

همش مثل کف خیابون ها بالا پایینه .

 نه من زورم زیاد نیست دیوار نم کشیده

 نمیدونم میشه تو این وبلاگ داد زد یا نه؟

 نه هر کاری میکنم در و دیوار وبلاگ نمیلرزه

 دوباره باید تو دلم داد بزنم

ولی آخه این دل دیوونه ی من چه گناهی کرده؟

ولی دیگه جایی ندارم ....

دلم یه جوریه نمیدونم چه حسیه ولی ....

 نمیدونم فکر کنم گرفته 

 دلم مهم نیست منم مهم نیستم فقط اون مهمه . 

 خدایا دل من مهم نیست

 دل اون اگه گرفته کمکش کن تا بیشتر از این ...

 آخ خدایا نمیگم مشکلاتم رو حل کن

 فقط یه راهی جلو پام بذار که خیلی گیجم

 حد اقل بم پشتکار بده تا همین مسیر و برم و کم نیارم

می خواهم روزهای سیاهم را برگ برگ کنم

می خواهم سوزی که دائم در وجودم حس می کنم

به فراموشی بسپارم

فراموشی چه واژه زیبایی

اما حیف که سعادت و انتقام با مفهوم این واژه منافات دارد

می خواهم قلمو خیال را در دست بگیرم

وخودم را خوشبخت نقاشی کنم

می خواهم همه جا را آبی کنم

می خواهم آتش را از روزگار حذف کنم

می خواهم از ته دل و قلبم فریاد بکشم

تا شاید ذره ای از غوغا درونم کم شود

تا شاید قلبم از یاد خاطره ها تهی نشود

ای کاش دست کم صفحه خیالم

این رنگ و بو را می گرفت

دوست دارم خوب باشم

و خوب بودن را حالا تجربه کنم

 

 

تکیه به شونه هام نکن من از خودت خسته ترم...

     مـا که بـه هم نمی رسیم , بسه دیگه بـذار بـرم..

           کی گفته بود به جرم عشق یه عمری پرپرت کنم؟...

                   حیف تو نیست, کنج قفس چادر غم سرت کنم؟...

                           مـن نـه قلنـدر شبـم , نـه قهـرمـان قصـه هـا...

                               نـه برده ی حلقه به گوش , نه ناجی فرشته ها...

                                       تـو ایـن دو روز زنـدگـی , شبیـه مـن فـراوونـه...

                                               یه لحظه چشمات و ببند گذشتن از من آسونه...

                                                من عاشقم همین و بس , غصه نداره بی کسی...     

                                                   قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمی رسیم

 

 

 

 

بر سر این سنگ یا آن سنگ می نشینم


زیرا جاذبه ای از اندوه


مرا بسوی زمین می کشد


خود فریبی است که می پندارم طبیعت پیرامون من


از آن من است


و چون بر چیناب لطیف جوی زلال آب می نگرم


تمام فاجعه را می بینم



ای تو


بگذار آنچه را که ندانسته ای


با این بوته گمنام نجوا کنم

 

سخت است هنگام وداع

آنگاه که  در می یابی

 چشمانی که درحال عبور است
 
پاره ای از وجود تو را

 نیز باخود خواهد برد


 

 

 

افسوس...

 

همیشه در دلم صدا صدای توست

کجا تو می رسی به من ؟

کجا تو می رسی که بر گل سپید آرزو

شکفته غنچه های اشک

کجا تو می رسی به من ؟

دگر ز بی قراریم

ز خاطرات پر طراوت جوانیم

نمانده جز دو سنگ گور

کجا تو می رسی به من ؟

دگر ز تو دگر ز من جز این صدا نمانده هیچ

ولی همیشه این صدا صدای توست ....

..

              

... 

کاش بر سینه خویش

نقشی از عشق تو حک می کردم

تا پس از مرگ دلم

یادگاری ز تو و عشق تو

با خود ببرد

ولی افسوس که دیگر قلبم

تاب این زخم ندارد


ای وای...

 

تکانم ده ! تکانم ده !

نمرده این من – بی تو

نمرده ، او هنوزم هست

ولی بی تو ، ولی بی تو

که می دانست شبی من هم

کنم باز این کتاب درد

شوم بی روح- بی روح و

بخوانم من غزل را سرد

درخت لخت بیرون هم

سرش از هر کجا بالاست

تو دانی او بدون برگ

بمانندم کنون تنهاست

.

....

قلبی داری به وسعت هفت دریا و

بی نهایتی آسمانها .

باید منطقی باشم

حق داری ، اگر د لت برایم ...

تنگ نمی شود !

 

یادگار روزهای شیرین من ...

برای آخرین بار می رفتم

می رفتم تا دلش را پس دهم

رفتم و هدیه اش را بردم

کز خاطرم رود.

بدو گفتم: اینم از دیدار آخر

با رفتنش.با پس دادن هدیه اش

گمان می کردم می توانم

او را برای همیشه فراموش کنم

اشتباه کردم. اشتباه

او هنوز هم باقی ست

چهره اش یک چشمه ی نورانی ست

اشتباه کردم. اشتباه

او هنوز بر وسعت چشمانم

در دلم باقی ست

آخر او

یادگار روزهای شیرین من است....

                    

او هوایم را داشت وقتی که پیاده روها  لیز و یخبندان بود؛

 بی هوا رفت بی هوا ماندم 

 و چه هوایش امروز که پیاده روها  لیز و یخبندان است

 در سرم پیچیده است.....

  

 
 
کجایند آن چشمها که نظاره کنند
 
مرگ تدریجی بی کسی ام را؟

کجایند آن چشمها که نظاره کنند

جهنم سرد شعله کشیده تحملم را؟

یادم آمد که به تو گفتم  : چه کنیم؟

و تو گفتی  :می خواهمت

یا نه اینطور گفتی

گفتی: پیمان می بندم با پیمان که تا زمان پیمان ،

پیمانم را نشکنم گفتم چطور؟

گفتی : ارزشش را دارد عزیز دل ؛

و من گول حرفهای چون عسل شیرینت را خوردم...
 

 

وقتی بغضم شکسته شد و نفس هایم غرق شد

در اندوه بی تابی، فقط سکوت با من بود

گاهگاهی که تنم خسته از لحظه ها

 به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده می شد

شب هایی که بالشم خیس می شد از اشک شبانه

و حسرت فقط سکوت با من بود

دیری است که با درد خود هم آشیان شدم

و هنوز سکوت با من است کاش به جای تو

          بر سکوت عاشق بودم...          

       

نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟

من که منفور زمانم، چه بخوانم‌ چه نخوانم

چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم

وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم

نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم

چه بگریم،

چه بخندم،

چه بمیرم،

چه بمانم...

 

گفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد

شقایق هست اما تو نیستی

چه باید کرد؟

گفتی از پلک های خواب آلود دریا

بوی شب و سکوت و ستاره می آید

بوی شکوفه ی ساده دلواپسی های ....

 ابرک زخمی دیر پای من مظلومکم ...

چه ساده از بوی نارنج و ترنج و بابونه

چه ساده از هوای مرطوب این سرزمین

گذشتی.....

                    

اما...

آموختم
 
هرگز امید را از کسی نگیرم
 
 شاید امیدش تنها  دارایی اش باشد
  اما ...

می نویسم تا نوشته شوم ...

قلم را بر می دارم چیزی در خاطرم نیست

 فقط می نویسم تا نوشته باشم ...

از تو شروع می کنم که از یک نگاه شروع شدی....

از تو و نگاه و چشمهای خیس و ورق های پاره پاره

ستاره های زیبا و من و صد آه و ناله

پنجره خسته و پاییز و مشرقی نو

آسمان و دلتنگی من و یک راه چاره

درد من و غربت شعر این راه بی پایان

صدای مرده دستان من مرگ دوباره

ترنم زیبای دنیای خیالم

همه بر باد رفتند با یک اشاره

شقایق پرپر شد از دوری تو...

...

                          

مدتهاست

مرا می شناسی؟

من شعرهایم را

 برایت پست کردم با اینکه

 مدتهاست از یاد رفته ام ..

 

 اضطراب اولین دیدار مان را به خاطر می آوری؟

 پس از گذشت سالها

 هنوز از مرور آن خاطرات

 آینه ها , سرخی صورتم را میفهمند

....

و حالا من بزرگ شده ام

 می بینی!!

 بزرگ شده ام و هنوز

طعم اولین نامه را که برایت نوشتم از یاد نبرده ام

 مرا به یاد بیاور ..

 بگذار لاقل

 زمستان شعرهایم را

 سپری کنم .

 

بی تو

 

برای اخرین بار

چشمهایم به تو خیره شد

فریاد می زدم باچشمانم

بمان!

نرو!

وقت برای رفتن زیاد است

به خود آمدم و دیدم

چشمانم به فضایی خالی مانده است

بازهم توهم

بازهم خیال

بی تو شب وروزم خالی ازنفس های  باداست

بمان که با تو

فقط با تو

تمامی لحظاتم بهار است

بی توهمه غریبه اند؛

همه همه همه....

...

                                                         

زیر بارون

 

زیر بارون راه نرفتی
تابفهمی من چی میگم
تو ندیدی اون نگاه رو
تا بفهمی از کی میگم.

چشمای اون زیر بارون
سر پناه امن من بود
سایه بون دنج پلکاش
جای خوب گم شدن بود

تنها شب مونده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پرنده بودی من سرو
ریشه هام توی زمین بود

اگه اون رو دیده  بودی
با من این شعر رو می خوندی
رو به شب داد  می کشیدی
نازنین !   چرا نموندی ؟

حالا زیر چتر بارون
بی تو من خیس خیسم
زیر  رگبار  گلایه
دارم از تو می نویسم

تنها شب مونده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پرنده بودی من سرو
ریشه هام توی زمین بود

...

                                 

زندگی زیباست

 

زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک!،
اشک سردی همچون مروارید
میدود در جام چشمانش،
 میچکد بر خاک،
سادگی در چهره اش پیداست!
گاه یک لبخند
میدمد در اسمان گونه هایش گرم،
می شکوفد در بنا گوشش
غنچه آزرم.
گاه ابر تیره اندوه
بر جبینش میگشد دامن
سر فرو می اورد نا شاد،
چون نهاهی نرمو نازک تن
در گذار باد
 
زندگی زیباست:
ساده و مغموم،
چون غزالی در کنار چشمه ای،در خلوت جنگل
مانده از دیدار جفت گمشده محروم
دیده اش از انتظاری جاودان لبریز
در بهاری سرد
مرغ زیبایی نشسته شادمان بر شاخه اندوه
سادگی افتاده همچون شبنمی از دیده مهتاب
در سکون حیرتی خاموش
 بر عقیق بوته اعجاب
زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک،
زندگی زیباست