به پای که سوختی ای دل

به امید روشنی سوختیم و غافل ماندیم

 از خاکستری که دیگران را از وسوسه روشنایی خواهد انداخت .

 اکنون آیا دلی برای سوختن و

 روحی برای روشن نمودن سراغ دارید ؟

کاش به قدر و حد همان روشنای سوختنمان

 قدر نهاده می شدیم و کاش قدر می نهادیم

 به سوختگانی که به خاطر روشنی دل ما سوختند .

 

خاموشم...

    مثل هر شب ...

 مثل همیشه...

 و دیواری که  میدهدم گوش ...

  هرشب...

هر روز

 بر دیوار قاب عکسی دارم

قاب عکس محبوب

که مرا می بیند

قطره اشکی که در گوشه چشمم نمی شیند

      و اتاقی بس سرد!...

    و دلی پر. از درد

 همه ی حرفهای من و دیوار...

 آه...

     سکوتی بیش نبود در قیر شبانگاه...

خیلی خیلی تنهام....

 

 

یه روز بهم گفت: می خوام باهات دوست بشم

اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام

بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم
 
 فکر خوبیه
 
 منم خیلی تنهام
 
یه روز دیگه بهم گفت: می خوام تا ابد باهات بمونم
 
اخه میدونی من اینجا
 
خیلی تنهام
 
بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم
 
 فکر خوبیه
 
منم خیلی تنهام
 
یه روز دیگه بهم گفت: می خوام برم یه جای دور
 
جایی که هیچ مزاحمی نباشه
 
وقتی همه چیز حل شد 
 
تو هم بیا اونجا
 
 اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام
 
بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم
 
 فکر خوبیه
 
 منم خیلی تنهام
 
یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم
 
 اخه میدونی من
 
اینجا خیلی تنهام
 
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: اره میدونم
 
فکر خوبیه
 
 منم خیلی تنهام
 
یه روز دیگه تو نامه برام نوشت:
 
 من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم
 
اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام
 
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:
 
 اره میدونم
 
فکر خوبیه
 
منم خیلی تنهام
 
حالا دیگه اون تنها نیست
 
 و از این بابت خوشحالم
 
 و چیزی که بیشتر از اون
 
خوشحالم میکنه اینه که هنوز
 
 نمیدونه که من
 
 خیلی خیلی تنهام....     
 
 

 

داشتم می رفتم که با همه چیزخدا حافظی کنم

داشتم می رفتم تا از این دنیا

با تمام نیرنگ ها بدیهاو پستی هایش فرار کنم

گمان نمی کردم چشمی در جستجوی من باشد

 در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم

 و هر چه بیشتر پیش می رفتم

بیشتر رنج می بردم

از همه چیز دل بریده بودم

در انتظار مردن لحظه ها را سپری می کردم

دیگر حتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمی کرد

دلم از سنگ شده بود وجودم سرد سرد

 تنها برای خاک زنده بودم

من در نظر درختان ، گلها و زلالی چشمه ها مرده بودم 

 من با زندگی لج کرده بودم

و زندگی هم به عکس العملهای من می خندید

حاضر نبودم که ببینم در زندگی شکست خورده ام 

 تمام حرفها و اشکهایم را پشت غرورم پنهان کرده بودم

نمی خواستم که کسی برایم گریه کند

من تصور می کردم راهی برای بازگشت وجود ندارد

از سراسر وجودم غرور می جوشید 

 که از بازگشتم خودداری می کردم

تا اینکه درراه بوی گلی نظرم را جلب کرد

باد موسیقی زندگی را می نواخت

 و من با گلها می رقصیدم

دیگر واژه زندگی برایم زیبا بود

و حالا زنده ام که زندگی کنم به عشق

 

فقط پاشو ...

 
هروقت دلت گرفت
 
هروقت آسمون برات مثل همیشه آبی نبود
 
 هر وقت احساس کردی داری
 
 زیر بار مشکلات خورد میشی
 
هروقت حس کردی دیگه
 
به درد هیچ کاری نمیخوری 
 
هروقت حس کردی که خیلی بی مصرف و پوچی 
 
هروقت حس کردی خیلی تنها شدی ،
 
  به اون بالا نگاه کن .
 
Image hosting by TinyPic
 
ته دلت با اون خلوت کن 
 
 اونی که همیشه همراهته
 
ولی تو نمی بینیش
 
اونی که همیشه مراقبته ولی تو بی خبری
 
اونی که طاقت نمیاره تو یه گوشه غمگین بشینی
 
اونی که فقط صفتش بخششه و سراسر صفاست
 
به اونی فکر کن که برات بارون میفرسته
 
 تا تو زیر بارون قدم بزنی و تازه بشی
 
به اونی فکر کن که هر روز
 
 رنگ آسمونو عوض میکنه
 
 تا برات یکنواخت نباشه
 
به اونی فکر کن که نمیزاره تنها بمونی
 
از اون بخواه . فقط از اون کمک بگیر
 
به چیزهای قشنگی که برات هدیه فرستاده فکر کن
 
به پدر و مادر و دوستای خوبت 
 
 ببینم چند وقته به چشمای
 
مادر و پدرت خیره نشدی ؟
 
Image hosting by TinyPic
 
چند وقته که صورتشونو نبوسیدی ؟
 
چند وقته که صداشون نکردی ؟
 
چند وقته که تنهایی  رو
 
 خودت برای خودت ساختی ؟
                                        
   بی حرکت نشستی !
 
Image hosting by TinyPic
 
که چی بشه ؟
 
تا کی؟
 
تا خودت نخوای هیچوقت تغییری نمیکنی
 
تا خودت نخوای که به مشکلات غلبه کنی
 
هیچ کس نمیتونه کمکت کنه
 
پاشو
 
یه یاعلی بگو و آستین هاتو بالا بزن
 
پاشو به دورو برت خوب نگاه کن
 
اینهمه قشنگی
 
اینهمه زیبایی
 
اینهمه کسانی که میتونی حداقل تنهایی تو
 
 با اونها قسمت کنی  اما تو نمی خوای
 
تو میخوای فقط یه گوشه کز کنی
 
و بگی این سرنوشت منه ؟
 
سرنوشت توی دستای من و توست
 
سر نوشت با همت خودمون رقم زده میشه
 
پاشو 
 
 وقت داره میگذره
 
عمر رفته برای هیچ کس بر نگشته
 
 و برای تو هم هیچ وقت بر نمیگرده
 
به مشکلات نیشخند بزن
 
 قبل از اینکه توی چنگالش اسیر بشی
 
دستتو محکم به ریسمانی که
 
 خدا برات میفرسته گره بزن
 
نترس
 
برو جلو
 
هر وقت از هر چیز ترسیدی برو سمتش
 
برو توی دلش 
 
 اینطوری دیگه ترس برات معنی نداره
 
فقط بجنب 
                                              
  وقت کمه  
               

Image hosting by TinyPic

 
 اما اگه بخوای و همت کنی
 
 توی این وقت کم خیلی هم وقت زیاد میاری
 
فقط پاشو
 
زودتر
 

سکوت کردم...

 به اندازه همه حرفهایم

گفته بودی، از غرورم

 از سکوتم، خسته ای

من شکستم هر دو را

گفته بودم، از سکوتت

 از غرورت٬ خسته ام

به خاموشی مغرورانه ات

شکستی تو مرا

با تو گفتم

از همه تنهایی ام، خستگی ام

با تو گفتم تا بدانی

با همه ناجیگری، بی ناجی ام

تو، سکوتت خنجریست

بر قلب من

و حضورت، مرهمی

بر زخم من

پس، باش

تا همیشه با من باش

حتی اگر خاموشی...

از تمام عمق دلم صدایت می کنم

فریادم درون جمجمه ام می پیچد

و هیج صدایی از دهانم خارج نمی شود

و تو مثل همیشه

حتی بدون یک نیم نگاه

از کنارم بی تفاوت رد می شوی

نمی دانم

شاید عادت کرده ای به همیشه بودنم

بدون شک!

نازنین

با من ماندن

خطر کردن است

کار تو درست بود 

کاش می توانستم

 فراموش کنم انتظار کشیدنت را

کاش می توانستم

ترک کنم بی دریغ دوست داشتنت را
 
 

 
 

نشانی من

 

من نشانی از تو ندارم

اما نشانی ام را برای تو می نویسم:

درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار!

 خیابان غربت را پیدا کن

و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو!

 کلبه ی غریبی ام را پیدا کن،

 کناربید مجنون خزان زده

و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام!

 درکلبه را باز کن و

 به سراغ بغض خیس پنجره برو!

حریر غمش را کنار بزن!

 مرا می یابی

 

از روی خستگی ، از روی بی حوصلگی

 از روی شکایت لب به فکر و خیال میزنم

 دیگه وقتی بارون میاد اسمون پاک نمیشه

دیگه هیچ پرنده ای عاشق نمیشه

به کجا باید رسید ؟

مهم اینست ؟

نشاید نه ، شاید چگونه باید رسید ؟

 قدم ها را باید سبک برداشت

روی ابرها هیس هیس ساکت ...

 بنگر به پایین همه کوچک هم حقیر  کجایی ؟

در اسمونه تخیلت به کجا پرواز میکنی ؟

 به اندیشه وسوسه انگیز دنیا ؟

 به دنبال چی ؟

 پی اسمون ؟

قطره بارانی که پاک کننده باشه ؟

یا دریایی که پاک باشه ؟

  نه نه چه مقصود پاکی محاله

 شاید گودالی دون زمین

 حاصل اندیشه یا مقصودی نا پاک

 صدایی میاد گوش کن تیک تیک

 اره صدای ثانیه است داره میاد

با چه عجله ای چه کاره بیهوده ای تکرار تکرار

ثانیه ای بی سرانجام در پی هدف بی فرجام

سرانجام از این بالا زمین پر از حفره

گودال نه چاه بهتره

حاصل این ادمکها 

 بسه اینهمه به تماشا نشستن روی ابر های خیال

 تو هم درون چاهی دور و برتو نگاه کردی ؟

 کسی صدای منو می شنوه

 باز تکرار نه تکرار ازمن 

 من حتی خسته از تکرار

 از چاه کسی صدای منو میشنوه

 طنابی نیست نردبانی نیست

شاید اندیشه آنها نیست .

به دنبال چه میگردنند

 این بی اندیشه ها درون چاههای عمیق تر

با کلنگ و بیل

 اری هست طنابی

هست نردبانی

چه محکم چه نورانی

 گویی نیست اندیشه بالا رفتن

همه در اندیشه چاه کندن

غافل

 هیس هیس بکن بکن ... 


 

اشتباه کوچک

 

چرا هیچکس نیست ؟

دلم سخت تنگ است

شانه ای می خواهم و پناهی 

 تمنای قلبی پاک دارم و سینه ای می خواهم ستبر

نازنیم کجایی ؟

ایا خواهی آمد آیا باز می گردی ؟

ا مرا از یاد برده ای

خوب  من ٬چشم در راهت هستم

ورا جستجو می کنم

دلم بی قرار توست .

آیا کسی هست ؟

آه ه ه ه

کاش بودی کاش میتوانستی باشی

 کاش می خواستی باشی

راستی چه شد اینگونه شد ؟

چرا دیگر نیستی ؟

چرا نمی مانی ؟

اصلا چرا آمدی ؟

 بهانه ی آمدنت چه بود ؟

و حال بها نه ی رفتنت چیست ؟

نمی دانم ٬ نمی دانم بهانه ات چیست!

فقط می دانم که بهانه ی ماندنم تویی

فقط می دانم که دلم بی قرار توست.

می دانم که اگر هم بخواهم

نمی توانم فراموشت کنم

می دانم که با تمام نا مردمی هایت

 بی مهریت هایت آزارهایت ..

می خواهم ولی نمی توانم رهایت کنم .

نمیتوا نم فراموشت کنم.

نمی توانم چون تو

 سخت و بی تفاوت باشم.

 با تمام اینها هنوزمی خواهم که باشی !

هنوز دلم برایت تنگ می شود

 هنوز چشمانم در جستجوی آن

دوچشم مشتاق و پر از محبت توست

راستی چقدر دلم برای آن

 نگاههای معصوم ملتمس تنگ شده

باز هم بی قرارت می شوم ...

هنوزهم  از  کویت می گذرم

و چشم بر پنجره ی خانه ات دوخته ام

هنوز نگرانت هستم هنوز چشم بر در دارم

هنوز با هر صدای زنگی دلم فرو می ریزد

و انتظار صدای گرم و مهربانت را می کشم ...

باز می خواهم که نگاه هامان به هم گره بخورد...

آن نگاههای نافذ که دلم را می لرزاند.

آن نگاه هایی که هیچگاه با آنها توان مقابله ام نبود...

یادش بخیرآن روز ها ...

همیشه چقدر زود دیر می شود٬

دوست من!

همیشه  چقدر زود فرصتها را از دست می دهیم .

همیشه چقدرزود خوشی ها تمام می شوند

همیشه چقدر زود همدیگر را از یاد می بریم

همیشه چقدر دیر می آیی و زود می روی

با کوچکترین بهانه ای

چه می گویم ؟

 بی بهانه

فقط چون دلت می خواهد

فقط چون ...نمی دانم

 نمی دانم چرا به تو دلبسته ام!

نمی دانم چرا راهم را گرفتی

نمی دانم 

نمی دانم ... چرا آمدی تو که نمی خواستی بمانی !

 نمی توانستی بمانی

نازنینم تو که راه ماندن را نمی دا نستی !

چگونه راه آمدن را آموختی

و در حیرتم من که راه آمدن را نمیدانستم

و از تو آموختم آمدن را چگونه بی تو مانده ام

 چگونه بی تو تاب آورده ام

چرا نمی روم ؟

چرا پای رفتنم نیست .

منکه را ه رفتن را خوب می دانم ٬

 چرا که آنرا نیز تو با رفتنهای مکررت به من آموختی ...

 چرا نمی روم ؟

چرا نمی توانم بروم ؟

تو با کدامین ریسمان به بندم کشیده ای

که توان رفتنم نیست تو با کدام سحر جادویم کرده ای ؟

 که اینگونه چون آهو بره ای بی اراده در اختیارم گرفته ای

محبوبم نمی دانم چه بگویم دلم تنگ توست این را باور کن

قلبم را به امانت به تو سپردم

امانت دار خوبی باش

شکستنی است

مراقب باش

باور کن دیگر از پا افتاده ام

باور کن دیگر توان از دست داده ام

باور کن هنوز می خواهمت

دوست من !

عزیز من

خوبم

 نازنینم

 نگارم ! 

دلبرم تمامی وجودم تمامی من

 مرا دریاب

مرا دریاب

پیش ازاینکه دلم را بردارم و بروم

 خسته ام

خسته ام

خسته ی خسته ی خسته

 
عشق دروغی بود که

در تمام این سال ها باورش داشتم

و چه تاوان سنگینی داشت

همین اشتباه کوچک

ای شما ....

 

ای شما!

شما که شعر گیجتان می کند

هرگز شما پرنده ترسانی را به سینه فشرده اید؟

من سارها که از شاخه هایم می پرند

 بیمار می شوم

اما شما

شما از شیب ماه که پایین می آمدید

انگورهای خانه ما رسیده بود

پیراهنی دوخته بودم از تیکه های ابر

خیس و سرد

انارها را تند تند دانه می کردم

پیش از غروب پیش از صدای پا پیش از صدای در

اما شغال ها تمام شب زوزه می کشیدند

و من بند بند انگشتان تکه پاره ام را

به دستانم وصل می کردم

تا روز بعد به خود بگویم

من آفتابی ترین روز زندگی ام را

با گنجشک های گرسنه قسمت کرده ام

باور کنیم حرف آراممان نمی کند

وقتی که در به در در پی کسی می گردیم

حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب

وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم

یا گریه کنیم تا به خواب برویم

 

خنده بی صدا

 

خدایا


سخته...

 
خدایا...

حالم از صدای خنده بهم میخوره.

 خنده ای که از روی بیخیالی باشه.

 


خداا ...


دلسوزی خنده داره؟

 ناراحتی خنده داره؟

خدایا دیدن گریه دیگران خنده داره؟!


تو هم داری بهم میخندی؟!


خدایا...


مسخرم نکن

 
خودت توی سینه ام قلب گذاشتی


خدایا...

سخت است شنیدن حرفها


حرفهایی که تو را در مقابل جان دادن جانداران


به خنده وا میدارد

خسته ام

 

خدایا

 چه غریب است درد بی کسی

و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی

 

 و اینک باز به سوی تو آمدم

 تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم

 

و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است

 تنهایی و بی کسی ام را دیده ای

 

دربه دری و آوارگی ام را

 

و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است

 

خدایا همه را کنار گذاشته ام

اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم

 

 صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم

 

خسته شده ام…

 

 خسته

 

من مدت هاست که از زمین کنده ام !
 
تو این راز را میدانی
 
 و همه برگهای پاییزی که بی هیاهو بر زمین ریختند
 
 و همه درختان لختی که هیچ باکی از عریانی نداشتند ؛
 
همه روزهایی که شب شدند و شبهایی که سرد شدند
 
 و برف که بی صدا بر
 
 حریر سپید شب زمستانی  من و تو   پا گذاشتند ...
 
همه امدگان و رفتگان و
 
 همه لحظه های مرددی که به یقین پیوستند
 
 یا همه ارزو های پاکی که
 
 نجیب و معصومانه قربانی بت غرور شدند
 
و همه سجاده های سحرگاه که در سکوت دیدار تر شدند .
 
همه میدانند...
 
این کیست که در پشت پرده های سوال
 
ایستاده و با چشمهای مطمئن ؛ مرا می کاود ؟
 
 
این سایه بلند که  بر  نقطه دلم فرود امده ؛
 
 پرتو قامت کیست؟
 
این منم که با شتاب میپرم به سمت اسمان تو
 
 یا تویی که ارام می آیی به سوی زمین من؟
 
 تو کیستی؟
 
 که هم میبینی ؛ هم دیده میشوی
 
 هم میشنوی ؛ هم شنیده میشوی.
 
هم می آیی ؛ هم میروی!
 
و در این لحظه های پاره پاره از فراق
                                                                          به تنم وصله میشوی!
 
 تو کیستی ؟
 
 که من ز تو اینگونه بی تابم !
 
و اینک این زمستان است که می اید .
 
 پرده ها را کنار بزن !
 
 راز هر فصل را تماشا کن .
 
زمستان فصل من نیست .
 
تو میدانی !
 
 من دختر بهارم !
 
تو چمدانهای خالی مرا هم بسته ای !
 
                 دیریست که میدانم !   
                                
    من هر لحظه اماده ام . 
 
 همسفر تو هنوز هم منتظری؟
 
  برویم تا از درختان بی بر  میوه های تازه تر بچینیم
 
 و سبد های خالی دفتر عمر را پر کنیم.
 
سالهاست که همراه تو بوده ام .
 
 سالهاست !
 
 از انروز که در خاطره زمان گم شده ست !
 
 اکنون تو ؛ تازه مرا درمیابی؟ 
 
سالهاست همراه تو بوده ام .
 
 از انروز که ازلش نامیدند .
 
سالهاست با تو بوده ام و از همه وجود تو ؛
 
هیچ نخواستم جز حضور تو 
 
 عطر عبور تو و طنین دلنشین صدای گرمت
 
 که مرا به نام میخواند و خبر بودنت!
 
همیشه جذبه های عشق ؛ نا به هنگام می ربایدت
 
 و همیشه ارزو میکنم  ای کاش
 
 دور از جنجال و هیاهوی خط و رنگ و نقش بودی
 
 و تنها به زیبایی اقتدا میکردی
 
 تن رها از وابستگی ها به ارامی و نرمی
 
و سپیدی برف که به دلهایمان قدم میگذاشت
 
 لبخند می زدیم شاید روح رباینده
 
 در یک خلوت شبانه هنگام نیایش تو را بخواند .
 
شاید با یک بارقه در نگاهی اشنا ؛ تو را جذب کند .
 
 شاید با شنیدن کلمه آغاز شود
 
یا شاید مثل من از پس دردی جانسوز
 
 یا زخمی عمیق سر باز کند .
 
 شاید با یک دیدار پرده از حقیقتی زیبا و شگرف بگشاید .
 
شاید این جذبه با شنیدن صدایی که نمیدانی
 
 از کدام غزل  یا کدام ترانه حس گرفته است
 
تو را وسوسه کند و تو ناگهان در حضور کسی
 
 احساس یک پارچه بودن می کنی .
 
انجاست تجلی ملکوتی عشق
 
  نه بیش از تو   و  نه کمتر از تو 
 
 درست به قامت  تو  او  را دوخته اند .
 
 و هر دو  در هر فاصله ای که باشید
 
 به یک نقطه در اوج مینگرید .
 
انگاه هیچ صدایی بی معنا نیست و هر نقطه یک مبداء است
 
و هر نگاه و هر کلام  و هر حرکت نشانه ای ست
 
 که در خاطره زمان لحظه های عاشقیت را  ثبت میکند
 
و دلت هرگز از یاد نخواهد برد .
 
هرگز !
 
در جستجوی عشق بودن مثل گریز از ان است .
 
 ایا غنچه ها برای شکفتن تلاش میکنند ؟
 
ایا عشق نوبت به نوبت است یا زمان و مکان معنا دارد ؟
 
ایا عشق انتخاب میکند یا انتخاب میشود ؟
 
ورود و خروج و زمانش را میتوان تعیین کرد ؟
 
 نه نه
 
فقط او را طلب کن و صبر داشته باش  صبر داشته باش
 
یه روزی
 
 یه جایی 
 
یه جوری
 
 یه کسی 
 
یه چیزی
 
صبر داشته باش

 


آمده ام حرفی بزنم

 

وقتی که عاشق شده اید نگویید:

"خدا در قلب من جای دارد." 

 بگویید:

"من در قلب خدا جای دارم."
 


آمده ام حرفی بزنم


 
روحم مانند دوستی می ماند که در روز های سخت

به من آرامش می بخشد و هنگامی که زندگی ام سرشاراز درد

 و رنج می شود دلداری ام می دهد.

هر کس که با روح خود دوست نباشد دشمن مردم است.

مرگ در انتظار کسی است که با خود در جنگ باشد.

چرا که زندگی از درون آدمی می جوشد ونه از بیرون.

آمده ام حرفی بزنم و حرفم را خواهم زد.

 حتی اگر مرگ هم از گفتن بازم دارد

 فردا آنرا بیان خواهد کرد.

چرا که فردا هیچ رازی را

 در دفتر خلقت ناگفته نخواهد گذاشت.

 آمده ام تا در شکوه عشق ونور زیبایی زندگی کنم.

بنگریدم که چطور زندگی می کنم و کسی را یارای آن نیست

 تا از زندگی ام جدا کند.

اگر نابینایم کنند

 به ترانه عشق وآهنگ زیبایی و شادمانی

گوش دل خواهم سپرد.

اگر ناشنوایم کنند شادمانی را در لطافت نسیمی خواهم جست

 که خود رایحه زیبایی است و نفس پاک عاشقان.

 و اگر هوا را هم از من دریغ کنند

 با روح خود زندگی خواهم کرد.

چرا که روح من دفتر عشق است وزیبایی.

بخاطر مردم آمده ام و می خواهم در میانشان باشم .

آنچه امروز من به تنهایی انجام میدهم

فردا در میان خیل مردمان بازگو خواهد شد.

و آنچه اکنون به تنهایی می گویم

فردا مردمان بسیاری خواهند گفت.
 
برگرفته ازکتاب اشک ولبخند نوشته جبران خلیل جبران