آنوقت که زمین زمستان شد ....

آنوقت که زمین زمستان شد ....

صدای پای باد میان کاغذ پاره های من

صدای ضربه سم اسب میان جوهرهای نامه تو

دور شدن قاصدکی از من

بدون اینکه خبری از تو بدهد

نامه ات را خواندم

در آخرین خط نوشته بودی

می روی .....

آنوقت بود که آخرین برگ زرد

از روی درخت افتاد

و زمین زمستان شد

کلمات...

کلمات...

مناسب ترین کلمه : خدا

زیبا ترین کلمه :‌ عشق

پر احساس ترین کلمه : محبت

پر معنا ترین کلمه : نگاه

عالی ترین کلمه : دوستی

تلخ ترین کلمه : جدائی

دردناک ترین کلمه : خیانت

بد ترین کلمه : تمسخر

و آشناترین کلمه  ... تو

تولدت مبارک

روزی که تو به دنیا اومدی

 

روزی که به دنیا اومدی داشت بارون میومد ....

اما اون روز هوا ابری نبود ....

این فرشته ها بودن که داشتن گریه می کردن

چون یکی از اون ها داشت به زمین میومد .....

من میرم

به ساعتت نگاه نکن


میدونم باید برم


لا اقل بذار بفهمم


چی اومد باز به سرم


انقده حرف خداحافظی نزن تلخه صدات


نمیخوام با تو بودن رو حالا از یاد ببرم


تو هنوز کوه غروری


دلتم غرور میخواد


نه دیگه خورشید قلبم


تا ابد در نمیاد


اومدن کار تو بود


رفتنم کار توئه


کاش از این اومد و رفتت


 یه کسی خبر میداد


حالا تو خیلی غریبی


با چشام با نفسام


حالا تو دوری از اون


گرمی عشق تو صدام


حالا من راه درازی دارم از تو تا سکوت


حالا من بی کسی رو با خاطرات تو میخوام


اومدن کار تو بود


رفتنم کار توئه


کاش از این اومد و رفتت


 یه کسی خبر میداد


لحظه ها حرف میزنن میگن که وقت رفتنه


میدونم که این همون حرف دل تو با منه


من میرم حتی نگاهمو بهت پس نمیدم


اون چشات که آینه نیست انگار که جنس آهنه

شازده کوچولو


شازده کوچولو، اثر جاودان آنتوان دو سنت اگزوپری، نویسنده معاصر فرانسوی تا کنون به بیش از صد زبان ترجمه شده. بر طبق یک نظر سنجی که در سال 1999 در فرانسه به عمل آمد ودر روزنامهء پاریزین به چاپ رسید، شازده کوچولو محبوب ترین کتاب در قرن بیستم بوده و از این رو « کتاب قرن » نام گرفته. این کتاب داستان شازده کوچولو و سیاره کوچکش و داستان ترک وطن کردن او ست . در راه از شش سیاره عبور می کند و بعد به سیاره هفتم یعنی زمین می رسد. این بخش داستانِ گذر او از سیاره دوم ، بعد از سیاره اول و دیدن شاه است.

 سیارهء دوم جایگاه خودپسند بود. خودپسند همینکه شازده کوچولو را از دور دید با صدای بلند گفت:

_ به به! ارادتمندی به دیدنم آمده است!

زیرا در نظر خودپسندان دیگر مردم همه از ارادتمندان اند.

شازده کوچولو گفت:

_ سلام شما کلاه عجیبی دارید.

خودپسند جواب داد:

_ برای این است که سلام بدهم. یعنی وقتی که برایم دست می زنند و هلهله می کنند آن را بردارم وسلام بدهم.بدبختانه هیچ وقت گذار کسی به این طرف نمی افتد.

شازده کوچولو که چیزی نفهمیده بود گفت:

_ عجب! چطور!

خودپسند راهنمایی کرد:

_ دستهایت را به هم بزن.

شازده کوچولو دستهایش را به هم زد. خودپسند کلاهش را از سر برداشت و با فروتنی سلام داد. شازده کوچولو در دل گفت:

_ این با مزه تر از دیدن شاه است. و دوباره شروع کرد به دست زدن. خود پسند هم کلاهش را از سر برداشت و شروع کرد به سلام دادن.

شازده کوچولو بعد از پنج دقیقه تمرین از یکنواختی این بازی خسته شد و پرسید:

_ و برای اینکه کلاه از سرت بیفتد چه کار باید کرد؟

ولی خود پسند صدای او را نشنید. خودپسندان فقط صدای تحسین را می شنوند.

از شازده کوچولو پرسید:

_ آیا تو واقعا مرا خیلی تحسین می کنی؟

_ تحسین کردن یعنی چه؟

_ یعنی تو تصدیق می کنی که من زیباترین و خوش پوش ترین و پولدارترین و باهوش ترین مرد این سیاره ام.

_ ولی غیر از تو که کسی در این سیاره نیست!

_ تو این محبت را در حق من بکن. با وجود این مرا تحسین کن.

شازده کوچولو کمی شانه بالا انداخت و گفت:

_ باشد من تحسینت می کنم، ولی این چه فایده ای برایت دارد؟

و شازده کوچولو از آنجا رفت.

در راه سفر به سادگی با خود گفت:« آدم بزرگها واقعا که خیلی عجیب و غریب اند! »

پیامی در راه

و پیامی در راه

روزی خواهم آمد، وپیامی خواهم آورد.

در رگها نور خواهم ریخت.

و صدا در خواهم داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد.

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم.

رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است، کهکشانی خواهم دادش.

روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.

هر جه دشنام، از لبها خواهم بر چید.

هر چه دیوار از جا خواهم برکند.

رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!

ابر را، پاره خواهم کرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق، سایه ها را با آب، شاخه ها را با باد. و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمهء زنجره ها.

باد بادکها، به هوا خواهم برد.

گلدانها آب خواهم داد. خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت.

مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.

خر فرتوتی در راه، من مگسهایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند.

هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.

آشتی خواهم داد.

آشنا خواهم کرد.

راه خواهم رفت.

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت. 

 سهراب سپهری

رنج

رنج

من نمی دانم

ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ـ

که چرا انسان، این دانا، این پیغمبر

در تکاپوهایش:   ـ چیزی از معجزه آن سوتر -

ره نبرده است به اعجاز محبت، چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی داند در یک لبخند، چه شگفتی هایی پنهان است!

من بر آنم که درین دنیا خوب بودن ـ به خدا ـ سهل ترین کارست

و نمی دانم،

                 که چرا انسان،

                                       تا این حد،

                                                      با خوبی بیگانه است.

و همین درد مرا سخت می آزارد!        فریدون مشیری

شیرین تو میمانم


من هر شب غربتم را در آغوش می کشم

و گونه هایم تر میشود!

غربت اشکهایم هنوز رنگ انتظار دارد!

بهار پشت گرده های خیس پائیز قدم می زند

زندگی زیر پاهای سرنوشت له می شود!!

و من هر روز زیر خاکستری ها گم می شوم

و احساسم زیر دودها کبود !

چشمانم رنگ بغض می گیرد

و دلم رنگ سنگ!

ننه سرما غربت مرا با قصه های شیرین و فرهادش می شکند

و من رنج فرهـــــــــاد را در بیستون دلم حس می کنم!

شیــــــــــرین تو می مانم!

تا چشمان دلم را باز می کنم جوانه ای می بینم

زیر تخته سنگ !

جوانه محبت

ســـــــلام محبت!

و خدا هنوز می آفریند

از جنس انسان


اما تا نگاهش می کنی رنگی دیگردارد!

***************