شازده کوچولوی من ...



http://www.taknaz.ir/ax1/ax/5.jpg



     خبرت هست که بی روی تو  آرامم نیست!

 

 

روزهایم پر از تردید شده ...



‌کازانتزا کیس می گوید :


قلم و رنگ در اختیار شماست بهشت را نقاشی کنید و بعد٬ وارد آن شوید!


یکدفعه احساس کردم که در شرف انفجارم!


یک انفجار روحی و در نهایت جسمی!


می گفت تو شدیدا درگیر گذشته ی تلخت هستی


 گذشته ی تنهایی هایت که زندگی حال تو را احاطه کرده


می گفت شخصیت بسیار  جالبی داری !


می گفت هم من وهم خودت


هر دو کمک می کنیم همه چیز درست شود

 

می خواهم!


پس میتوانم



بی شک ٬


باید به جززندگی و مرگ  ٬راه سومی هم به نقطه ی تازه ای باز کرد!


تصویر همه ی این حوادث با  رنگ نارنجی یا  شاید  زرد تیره و سیاه


در مغزم تلو تلو می خورند!


حس می کنم این شهر خالیست ٬ اما هنوز امن نیست!


خالی از منه من


خالی از هر تو


هر او


هر کس


از گورستان های آبی وکلنگ های منتظر!


( انسان چه آسان می میرد و نمی داند)!


و شاید کرم های فربه و گرسنه!


اما


سر شار از خاک  و انسان های خالی


و  


زمانهای گمشده  ٬لابه لای دندانهای موشهای طاعون زده !


 و  آشفته از لاشخورهای معلق ٬


که جایی میان زندگی و مرگ تلو تلو می خورند!


اما


نگاهم را سر  خواهم داد


می خواهم


می توانم


به جایی که مثل اینجا نباشد


خدایی تازه باشد


بی شک آفرینش خدایی تازه رنجی بزرگ است


من باشم و بوی تند ماهی های شمال و خواب عجیب آفتاب!


و


دوستی  هم برای  نشستن زیر نگاه گه گاه باران


و شیطنت های ریز ریز امواج دریا ٬


حتی اگر نی لبکی نداشت!


هیچ مهم نیست


با هم می سازیم ٬ از همان چوبی های دو رنگ !


و  اما هنوز راه سومی ...


چه اهمیت؟


بگذار کلاغ های  سیاه  همه از حسادت بمیرند


آسمان من در تسخیر هیچ کلاغی نخواهد بود


باور دارم....


باز خواهم کرد...

.

.

.

این چاله چوله های شخصیتی  باید پر بشه!


وقتی آدم گیج میشه


بهترین راه کمک گرفتن از کسیه که تجربه ش بیشتر از ما ست!


اولین قدمو برداشتم


دیگه نمی خوام بترسم...



روزهایم پر از تردید شده ...



زندگی را نمی شود  عین یک دوای تلخ توی حلق مرده ها ریخت! 

من مرده ام؟ 

 
عجب  منطق پیچیده  و رنج آوری!‌

این روزها احساس آدمی را دارم که تا فرق سرش در آب فرو رفته اما هنوز


زندگی در کوچکترین انگشت از آب بیرون مانده اش باقی ست! یعنی تمام


تلاشم را می کنم که لااقل اینجور به نظر برسم تا شاید روزی واقعا به این


باوربرسم که می خواهم و فجیع تر از ان می توانم!


عجب بغض مسخره ای !  

مدت ها بود که همه چیز خوب پیش می رفت یعنی تا حدود زیادی سعی داشتم


همه چیز را خوب جلوه دهم اما یک تغییر همه چیز را بهم زد ...


حتی تصورش را هم نمی کردم این بازی فکر تا این حد من را درمانده کند


اما توقع من از خودم وز ندگی ام چیز دیگری بود


مدت ها بود که ضعف ونا توانی در روزای من جایی نداشت


اما یکدفعه


کم آوردم...


دقیقا یکدفعه!


از همه چیز و همه کس زده شده بودم


باورم نمی شد تا این حد ضعیف شده باشم


می ترسم


از این روزا می ترسم 

احساس می کنم موقعیتی که ماهها براش تلاش کرده بودم


به خاطر ...از دستم رفت


وبه دو سال دیگه موکول شد


تا دوسال دیگه خدا می دونه که چی پیش میاد..


نمی خوام حسرت بخورم اما اعتراف می کنم که غمگینم... 

و از یک طرف سلامتیم و از یک طرف موقعیتم و تلاشم... 

دوست نداشتم تا این حد ضعیف به نظر بیام

باید با خودم کنار بیام

ولی به اونی که اون بالاست ایمان دارم


و همه چیز رو مثل همیشه به دستاش می سپارم ....


ساده نوشتم یعنی فقط نوشتم!

کم کم داره باورم میشه که دستام یه انرژی خاصی داره! 

باید یه مطب انرژی درمانی بزنم!

 
دوست دارم این روزها زود زود بگذره نمی خوام شک کنم می ترسم.... 
 
روزهایم پر از تردید شده ...