تلخی این اعتراف چه سوزاننده است...

image-F45E_4B55FB17.jpg

 

 غریب است دوست داشتن

 

و عجیب تر از آن دوست داشته شدن...

 

وقتی می دانیم کسی با دل و جان دوستمان دارد

 

و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده

 

به بازیش می گیریم و هر چه او عاشق تر, ما سرخوش تر

 

هر چه او دل نازک تر, ما بی رحم تر

 

تقصیر از ما نیست

 

تمامی قصه های عاشقانه

 

اینگونه به گوشمان خوانده شده ... 

 

 

image-71F9_4B4F235B.jpg

 

 جهان پر است از آدم‌هایی با آرزوهای بی شمار


وقتی که آرزوی هیچ کسی نیستی


آیا غمگین ‌تر از تو کسی هست؟ 


بغض بی صدای ماه

image-B822_4B51EEBB.jpg

 

نمی خواهم چیزی بگویم

شکایتی کنم

نمی خواهم

با چشمانی خیس

آغوش دوستی را جستجو کنم

تنها

می خواهم

 دمی...

سر بر شانه ای بگذارم

و لختی احساس آسودگی کنم

نمی خواهم چیزی بشنوم

نوازشی بپذیرم

تنها 

 دمی 

بر شانه ای... 

 

image-AAFE_4B4CA7CA.jpg

 

 در حضور دیگران می گویم تو محبوب من نیستی

و در ژرفای وجودم می دانم چه دروغی گفته ام

می گویم میان ما چیزی نبوده است

تنها برای اینکه از دردسر دور باشم

شایعات عشق را با آن شیرینی تکذیب می کنم

و تاریخ زیبای خود را ویران می کنم

احمقانه اعلام بی گناهی می کنم

نیازم را می کشم

بدل به کاهنی می شوم

عطر خود را می کشم

و از بهشت چشمان تو می گریزم

نقش دلقکی را بازی می کنم عشق من

و در این بازی شکست می خورم و باز می گردم

زیرا که شب نمی تواند حتی اگر بخواهد ستارگانش را پنهان کند

 

درازگوش

 

وقتی تصمیم میگیرم خر باشم!

 خودمو بزنم به کوچه علی چپ،

 نگاه نکنم به واقعیت روبروم همآنطور که هست

بلکه آن چه خودم دلم میخواد رو در ذهنم تصویر سازی کنم و به واقعیت تعمیم بدم

وقتی نمیخوام باور کنم که این نیست آن چه که منتظرش بودی یا لازم داری یا ....

و نمیخوام صبر کنم و تلاش کنم برای خواسته ام

و میخوام زرنگی کنم و میونبر بزنم

وقتی به جای عقل و غریزه، تخیلاتم رو میارم وسط

و وقتی تصمیم میگیرم خر باشم!

اونوقته که خیلی دسته گل های خوشگلی به آب میدم! 

من احتیاج دارم به یک تکان اساسی...

من تمام حرف هایم را باخودم زده ام

من یک ماه است که دارم با خودم حرف میزنم

دارم دو دو تا چهارتا میکنم

یک ماه میشود حدودا که یکهو پرده کنار رفت

نه! خود من یک هو چشم بند را برداشتم

همان چشم بندی که محکم نگاه داشته بودم روی چشمم تا خواب و خیال شیرینم را به هم نریزد

از بیرون که نگاه میکردی جز یک احمق چیزی نمیدیدی

احمقی که چشم هایش را بسته و بیخودی میخندد

و واقعیت را نمیبیند تا بداند دلیلی برای این شکل از خوشی و امید ، در این موقعیت خاص نیست

یک هو چشم بند کنار رفت

و من با چشمان عادت کرده به تاریکی توهم

به تدریج و به سختی، روشنی حقیقت را می بلعیدم

مثل بیماری که داروی  تلخ ، اما شفابخش را

و یک دوره نقاهت گذشت...

دوره ای که دیگر بیمار نیستی اما هنوز هم خوب خوب نشده ای

دوره ای که با چرخاندن یک تصویر وارونه به زاویه اصلی اش شروع شد

مثل حقیقت وارونه ای که سخت به آن خوکرده ای و یک هو بفهمی که بین آن و واقعیت ،صد و هشتاد درجه فاصله هست

و  این دوره با چرخاندن های دم به دم من ادامه یافت

 هی برمیگرداندم به زاویه قبلی و با خود میگفتم این درست است

بعد به  زاویه اصلی و میگفتم نه بابا همین وریه!  درستش این جوریه! و دوباره از نو....

اما دیگر از تصویر وارونه  اما آشنا ،دل کنده ام

دیگر به سردی و سکوت این تصویر تازه خو کرده ام

دلگرمم نمیکند اما آرام چرا

و با همین آرامش و سردی ، بار و بندیلم را برداشته ام و دارم میروم

برای خیلی چیزها جایی نبود، پس به کناری انداختم

یک وزن سنگینی از احساسات و رویاهایم را

حتی تکه ای از قلبم را

من رفتم!

برای روزنامه تسلیتی بفرست.........

خدایا

 

بیا تا برایت بگویم  


چه می کشد آنکه غریب است در ازدحام آشنا  


در ازدحام بی کسی  


فریاد زنم خدایا  


جانم بر لب آمد  


از اینهمه ملامت  


اما ....  


سکوت من دوباره  


در ازدحام بی کسی  


باشد حدیث دیگری.  

 

امروز  سر مزار   

 بین  اون همه آدمهای  به ظاهر  یکرنگ   

  تنها تر از روزهای  گذشته بودم     

 

عاشق بی معشوق

 
هر آمدنی را رفتنی است    
 
  
 و لی دلبستگی ها و عواطف،  
  
 پیوندهای استواری بوجود می آورند که جدایی را سخت می کند.   
 
از دست دادن پدرو مادر،  
 
 غمی نیست که بشود با کلمه و نوشته آنرا بیان کرد . . .  

 
سخته ولی  حقیقته همه ما همان راه را خواهیم رفت . . .  
 
 آنها زودتر شتافتند . . .  

چند روزی معاف از نوشتن . . 
  
.   
  
مادرم 
 
قصه مرگ تو را ناگه شنیدن زود بود  

در عزایت جامه اندر تن دریدن زود بود 

آخر ای یار،همه ای مظهر لطف و صفا  

در دیار جاودان منزل گزیدن زود بود   
رهگذر آهسته بگذر 

این مزار مادر است. 

بر جمیع مادران روزگار او سرور است. 

پاره جان و تن است این خفته در خاک سیاه 

تا ابد چشمان من در انتظار مادر است.  
 
 
 
دلم می خواست زیباترین لبخندها نثارت  

کنم و گل بوسه های مهر را بر دستهایت بنشانم . 
 
دلم می خواست سر بر رویشانه هایت بگذارم 
 
 و حرفای نا گفته دلم را برایت نجوا کنم .    
دلم می خواست همیشه در کنارم باشی و من با عشق نامت را صدا کنم  

مامانی  سوفیا  خیلی  تنهاست. تنهای  تنها   

می دانم پنج شنبه هاچشم انتظار هستی مامانی
 
پس اشکهایم را از راه دور همچون دسته گلی برایت می فرستم 
 
 تا بدانی این دل طوفان زده ام تا هستم با یاد و خاطر تو می تپد  

دوست دارم مامانی 

لذت تنهایی

دلم گرفته ،  

 یک آشنایی مقدس مرا یاد خودم انداخته .   

حال می توانم بگویم که از تنهایی خود لذت می برم . 

 هم اکنون به یکی از بزرگ ترین نیازها و نزدیک ترین تجربیات خود رسیده ام .  

«معجزه» درست زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری .  

«معجزه» یعنی لطف الهی در زمانی که صلاح بداند . 

 معجزه یعنی یک اتفاق خدایی .  

و مهم تر از این ها این جاست که برای نگه داشتن یک اتفاق خدایی 

 باید تمام وجودت را بسیج کنی . 

 وقوع «معجزه» به دلیل مهربانی «خداوند» موضوعی قریب الوقوع است ،  

لیکن برای نگه داشتن آن نیاز به یک تلاش مضاعف است ... 

دلم برای خودم که تنگ می شود به آغوش «معجزه» ام پناه می برم ...  

و دستهای مهربون معجزه ام  مرا به شیرین ترین خواب دنیوی  دعوت می کند.

 کاش می شد لایق این محبت خدایی باشم  

و دمی از قدر دانی معجزه اش غافل نمانم . 

.

  عاشق نبودم من ، تو شاعرم کردی .  

 «اکنون»  به وجودت ایمان دارم و تکیه گاه من شده ایی .  

 حرمت حضورت یعنی پاک ترین اجتماع انسانی …  

کاش می شد «زمان» می گذشت و «اکنون» همان «آینده» می شد  

و خودمان را می دیدم که در کجای مفهوم انسانیت هستیم .  

تمام مال و منال دنیا ارزش  «شانه های» یک «همسفر» را ندارد . 

 قدر این « شانه ها» در «سفر» دانسته می شود .  

دوست دارم در میان تمام اتفاقات دنیا ، 

 در میان تمام اضطراب های دنیا ، حضورت باعث آرامشم باشی .  

دوست دارم در کنار یکدیگر ، از تنهایی مان لذت ببریم

 و لذت با هم بودن را به دنیا نفروشیم ...

دوست دارم که هر روز به عشق آسایشت از خانه بیرون بروم

 و به شوق دیدار دوباره ات بازگردم . .. 

دنیا را با سلام صبحگاهی ات عوض نمی کنم ، 

 آنگاه که می خندی و با یک انرژی عجیب ،

هر روز مرا به یک زندگی دوباره دعوت می کنی …  

دوست دارم هر وقت که به خواب می روم ،   

 شوق دیدار دوباره ات بیدارم کند ، نه زنگ ساعت!  

دوست دارم درون خانه ایی که با نوشته های خشک من آتش نوشیده ، 

 طراوت و لطافت حضور یک مرد نوید حضور همیشگی «خداوند» باشد .  

کاش می شد که هیچ گاه «گریه» هایت را از حضورم دریغ نکنی 

 ولی هیچوقت چشمت  به اشکهایم نیفتد ؛ 

 دوست دارم شانه هایم از سیل اشکهایت خیس شوند .  

 کاش می شد غیر از دعا به درگاه حق ، دست هایت به اندازه دور گردنم بالا بیاید .  

کاش هیچ وقت مرا از برق چشم هایت دریغ نکنی .    

کاش به جای پیری ، شوق بوسه بر لبانت قامتم را خم کند 

 . دوست دارم حریم ما همان نمکدان مادرت باشد ، به حرمت پاکی پایان ناپذیرش .  

دوست دارم همیشه کلید غرورم را در دستان با وفای  تو ببینم .  

دوست دارم که همیشه نفس هایمان را به هم گره بزنیم  

و باعث عمیق ترین «عقد» الهی باشیم .  

دوست دارم در خلوت ما گردن بندهای «الله» مان به هم برسند و یکی شوند …   

دوست دارم بهترین و بزرگترین مهر را به پایت بریزم . 

مهر تو همین چند خط آرزویی است که برایت نگاشته ام .  

مهر تو همین دل نازک من است که با صبر و صداقت بردی .  

مهر تو همین چشم هاییست که هنوز باز نشده ، تو را می جویند . 

مهر تو همین انگشتانی است که که قلم را به شوق شادی تو می رقصانند .  

مهر تو همین پاهاییست که به نیت رسیدن به تو گام بر میدارند. 

مهر تو دستار پوسیده ایی است که از اراده تهی کرده ایی .  

مهر تو زبانی است که با تکرار نامت از نو « ساز  » می شوند .  

مهر تو حرمت اشک هایی است که در تنهایی می ریزم .  

مهر تو همین عزت نفسی است که به من دادی 

 مهر تو جوهر آبی قلم من است ، که تا باشی تمام نمی شود .

حال می توانیم با یک « یاعلی » شروع کنیم ، 

 غم ها را ، تنهایی دنیوی مان را ... و شادی اخروی مان را ...  

رستگاری دنیوی و سعادت اخروی ما در این است که آخرین جملاتی که در این دنیا از هم  

می شنویم همین باشد :  

از تو دوستت دارم ، از من دوستت دارم ...   

و این یعنی وعده دیدار ما در آن دنیا و در کنار معشوق ابدی هر دویمان  

شازده کوچولوی من باورم کن ...

 

 

 

چشم هایم  زشکوفایی عشق تو فقط می خواند 


کاش می دانستی 


عشق من معجزه نیست 


عشق من رنگ حقیقت دارد 


اشک هایم به تمنای نگاه تو فقط می بارد 

کاش می دانستی 


دختری هست که احساس تو را می فهمد 


دختری از تب عشق تو دلش می گیرد 


دختری از غمت امشب به خدا می میرد 

کاش می دانستی 


تو فقط مال منی 


تو فقط مال همین قلب پر از احساس منی 

شب من با تو سحر خواهد شد 


تو نمی دانی من 


چه قدر عشق تو را می خواهم 


تو صدا کن من را 


تو صدا کن مرا که پر از رویش یک یاس شوم 


تو بخوان تا همه احساس شوم 

کاش می دانستی 


شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتاده است 


به سرم داد بزن  


تا بدانم که حقیقت داری 


تا بدانم که به جز عشق تو این قلب ندارد کاری 

باز هم این همه عشق 


این همه عشق برای دل تو ناچیز است 


آسمان را به زمین وصل کنم؟ 


یا که زمین را همه لبریز ز سر سبزی یک فصل کنم؟  


من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم  


به خدا تو نباشی 


بی تو من یک بغل احساس پریشان دارم    

.

 

بچه که بودم  

 فقط بلد بودم تا ده بشمارم ٬ یک ٬ دو ٬ پنج ٬ ده ! 

 

 نهایت هر چیز همین ده تا بود. 

 

  

پدرو مادرم را ده تا دوست داشتم.  

 

خلاصه ته دنیا همین ده تا بود و چقدر این ده تا قشنگ بود  

 

ولی حالا نمی دانم ته دنیا کجاست؟!  

 

نهایت دوست داشتن چقدر است؟!  

 

انگار خیلی هم حریص تر شده ام ٬  

 

 

 اما می خواهم بگویم که دوستت دارم. 

 

 می دانی چقدر؟  

به همان اندازه ده تای بچگی دوستت دارم