لحظه های دور از تو ....

 

با اجازه تو!

جای خالی ات را به انتشار بوی شاخه گلی هدیه کرده ام

بدون تو اینجا قلبم ته مانده آرزوهایش را بدرقه می کند

و نا امیدانه نفسهای گرمت را به روی

کاغذ مقابلش حک می کند و بعد؛

به اجاق خاموش خاطرات پرتاب می کند

از تو چه پنهان دوباره بغض کرده ام؛

باید وضو بگیرم؛

از بس اذان چشمهای تو را نشنیده ام

تمام نمازهای نگاهم قضا شده است

4364copy10mj.jpg

حس غریبی دارم

 مثل همه روزهای بارانی در دلم غوغاست؛

 کاش می دانستم چرا اینهمه باران را دوست دارم ؛

حتی حالا که برایم یاد آور یک حادثه شوم است!

 صدای باران به وجدم می آورد؛

 از همیشه عاشقترم ؛

بوی خاک باران خورده که می آید

 عطر سحرانگیز آغوشی برایم تداعی می شود

 که از گهواره کودکی ها هم امن تر بود

 ولرزش عاشقانه دستانی را به یاد می آورم

که هنرمندانه با همان ظرافتی که بر ساز می نشست

 ترسها وتردید ها را از دلم می زدود و غرق تمنایم می کرد!

 

 

می دانی مهربان ؛

می دانی چند روز بارانی آمده ورفته ومن به دوریت دچارم ؟

می دانی دستهایم را چند بار غسل تعمید داده ام

 در سیل داغ اشکها تا لایق پاکی دستهایت شوند

ولی هنوز توبه شان را نپذیرفته ای وباز نگشته ای

 به التماس درد مندانه ام ؟

می دانی چه حالی دارم بی تو ؟

می دانی چه ناگزیرم اینجا؟

می دانی جسمی که آنهمه مدارایش میکردی

وزیباییش را می ستودی چه بر سرش آمده

 وتو حتی نیستی که ببینی ؟

              000000.jpg

  چشمهایی که طاقت دیدن باریدنشان را نداشتی

 تا صبح مثل ابر بهاری باریدند 

و کبوتر دلم بهانه لحظه دیدار تو را می گرفت...

 تا صبح تمام لحظه ها رو شماردم

که مبادا سکوت شب قدرت فریاد رو از من بگیرد

اما خدا می داند که چقدر دلم می خواست در کنار من بودی

دستهایم رامیگرفتی و از چشمهایم حرف دلم را میخواندی ...

 برای پیدا کردنت در غبار بی امان زمان جستجو کردم

 و برای بدست آوردنت ایستادگی را آموختم

خود می دانی که هرگز به قصه شاه پریان اعتقاد نداشتم

وهرگز روزی را انتظار نمی کشم که او

 مرا با اسب سفید خویش نجات دهد

 وهمینطور خود را دلداده ای خسته از عشق نیز نمی دانم

بیا پای در ره نهیم...

پاهایت را با کفشهایی که فرسودگی ازآنان بدور باشند

 خواهم پوشاند و دلم می خواهد راهیشان کنم

تا راه رفته را به انتها برسانند ٫

 راهی را که خود نیز بدون مخالفت و بدون تجربه آغاز کردم

 و همچنان ادامه می دهم بگو شهر عاشقان کجاست ؟

 خانه خویش ؟ جایی که عشق ها جاودانه می باشند؟ 

ا ز ساکنانش برایم سخن بگو ...

 اما می ترسم اگر به زبان بیاوری :

" شهرعاشقان و جود ندارد"

بگو خود نیز کیستم ؟

عاشقی چشم دوخته به آینده؟

اما می دانم تا جایی که جان در بدن دارم شوم پناهگاه تو

تو را من حس می کنم ٫ می گویم ٫ می خوانم ٫ و دوست می دارم

  انتهای این جاده های طولانی و پر پیچ و خم را من نیز نمی دانم

اما خواستارهمراهیه همسفری همچون تو میباشم...    

           

AX071882.jpg


                         

تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی...

 
...

من عاشق داستان شازده کوچولو ام

من همون گل مغرورم...


 

روباه گفت: تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن!

شازده کوچولو :پرسید: اهلی یعنی چه؟

روباه گفت: یعنی ایجاد علاقه کردن!

شاده کوچولوپرسید: چطوری؟

روباه گفت: با صبوری کردن ...

روباه گفت:ارزش گل تو به قدرِ عمری است

که به پاش صرف کرده‌ای.

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:

 -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.

روباه گفت: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند

 اما تو نباید فراموشش کنی

 تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی.

 تو مسئول گُلِتی...

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:

 

 من مسئول گُلمَم.

 

لحظه های انتظار ...

 

دور از تو

لحظه هایم به سال نوری گذشت!

من پیر ترین زن جهانم...

 

 

دستان گرم تو ای کاش درد مکرر مرا دوباره درمان میکرد

 و مرا از هجوم اینهمه گامهای بیهوده نجات میداد

 خیابانهای شهر ما از نوای آوارگی گامهای من

دلش عجیب گرفته  با من بگو ای مسیحای  من

 با من بگو چرا شفای دستان تو دیگر دردهای دلم را

به سمت آرامش دریا گونه چشمانت هدایت نمیکند ؟

 با من بگو چرا موجهای زیبای گونه هایت 

به سطح خشک ساحل انتظار من نمی لغزد ؟

 مسیحای  من !

چرا به عروج خود دعوتم نمیکنی ؟

 به دستان مبارکت سوگند که دیگر

 نه من تحمل آوارگی گامهایم را دارم و نه این کویر

 طاقت شنیدن هق هق کلماتم را

 نه من دیگر به کار این دنیا خواهم آمد و نه این دنیا به کارمن

 کاش روز رفتن ...

 ابرهای دستان تو کرامت بارانی خود را از کویر دلم  دریغ نکند !

 

 

برای من عشق نه کلام است؛ نه صوت و صدا...

 

 

به اعتماد دستی مهربان

همان اسطوره ی ناپیدای قلبم

بی محابا به عمق شب تاختم


تاختم تا در انتهای بی انتهای عشقت گم شوم

تا کجا رفتم ندانم


چه کردن ها و شنیدن ها و دیدن ها هم بماند


فقط به یک باور رسیدم


که شبم بی تو فردایی نداره ...

 

امروز دلم را در یک ترانه شرقی شستشو دادم

 تا وقتی که صدای تو را از گلهای رازقی می شنوم

 بالهای شعرم جان بگیرند ...

 

 مهربان تر از تو کسی را ندارم

که برایش از دیوارهای خسته 

 از پنجره های شعله ور و از نگاههای مضطرب

 گل نرگس بنویسم ...

 

 گاهی آنقدر دلتنگت می شوم که

 همه رگهای تنم نی لبک می شوند

 

 و ترانه روح نواز خاطرات تو را می نوازند !!!

 

دیروز پیچک یاد تو از ابیات غزلم بالا می رفت ...

شاخه گلی به من تعارف کرد

 تمام وجودم به وجد آمد  گل را گرفتم ...

 بوییدم و بوسیدم و بر چشم گذاشتم

 بر هر گلبرگ با خطی 

روشنتر از آفتاب نوشته شده  بود :

 

" تنها تر از تو "

 

با شبنم وضو گرفتم و

در صفوف پروانه ها به نماز عشق ایستادم ...

 

امشب هم برای سنجاقکی که اصرار داشت

 از تو برایش بگویم , گفتم:

 

او یک ترانه عاشقانه است ...

یک غزل ناسروده  از حافظ

 

یک نگاه  منتظر به در ...

و یک شاخه برای گریستن ...

مرا ببخش ...!

اینها گوشه ای از وجود تو بود و تو نیستی !

عزیزم امشب حتی دستم هم به ضریح نگاهت نمی رسد !

 اما هر چه باشی , باورت می شود ؟

 

 بهترین برای منی

 

 میدانی همه جاده های خیالم

 به رویش صبح نگاه تو ختم می شود ؟

.

.

.من با تو سخن می گویم..

 رساتر از همیشه

 و تو حرفهایم را می شنوی

 روشن تر از هر روز...

 بگذار از عشق سخن نگویم

 بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم

 چرا که من عشق را با کلام در نیافتم...

 برای من عشق نه کلام است؛ نه صوت و صدا

 چیزی است وسیع تر از همه اینها

 وسیع است و با نجابت

مانند دلت...

 با شکوه است و پر رمز و راز

همانند چشمانت..

 عمیق است و پر از صداقت

 همانند اندیشه هایت....

 بگذار دریا بداند رقیبی دارد به زلالی قلبت وبه

 ژرفناکی نگاهت...

 و گفتی که معنای عشق در انتظار است و در فاصله ها..

 و من تمام این فاصله ها را با صبر و انتظار

به تماشا نشسته ام!

 چه رازیست در این فاصله نمی دانم

 که هر چه میگذرد مرا شیداتر می کند!

 و من؛  شیدا می مانم

 بگذار از عشق سخن نگویم

 بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم...

.

.

.

 

امروز بغض شکوه هایم ترکیده است 
 
 میخواهم شرح سکوتم را برایت بنگارم 
 
 التهاب روزهای انتظارم را 
 
 خاموشی شبهای بی قراریم را
 
 و آوای غمگین مرغ عشقم را
 
 پس با تمام وجودت
 
 ناله هایم را بشنو و به خاطر بسپار:

لحظه های پریشانیم را
 
با یاد کبوترهایی که شعر پرواز را سر میدهند
 
 نجوایی نیلی بخشم 
 
 با خاطره ی رویش گلهای وصلت 
 
 خزانم را نوید بهاری دیگر می دهم
 
 شوق وصال تو دیگر گونه هایش سرخ نیست 
 
 دیگر گیسوانش سیاهی را فراموش کرده اند
 
گفتی :

 وقتی می آیم که آسمان صاف باشد تا محبتم را برتو ببارانم
 
 وقتی می آیم که غروب دریا ساکت ساکت باشد
 
 تا عشق طوفانیم را هدیه قدومت سازم
 
 هنوز هم آسمان آبی است و غروب دریا غرق در سکون 
 
 باورت کرده بودم
 
چون گفته بودی:

عشق از تبار باران است
 
 و کبوتران عاشق خیس از باران هستند 
 
 گفته بودی وقتی می آیی که
 
 سرود بهار را نرگسان مست بخوانند 
 
 وقتی که پرستوها افسانه ی کوچ را روایت کنند
 
 و وقتی که یاس های سپید
 
حدیث طراوت را بر  برگهایش بنویسند 
 
 گفتی وقتی می آیی که بی کرانگی دریا غرق در سکون باشد
 
 وقتی که درس زندگی را از باد آموخته باشیم
 
و محبت را از لبخند و صداقت را
 
 از گل سرخ و راز را از گل شب بو ...
 
گفته بودی :

 گل نرگس را بپرستیم که نوید بخش بهار است
 
 بهار را مقدس بداریم که سنبل وصال است 
 
 وصال را دوست بداریم
 
که مظهر پاکی است و پاکی را عزیز بشماریم که
 
 آرمان کبوتر است

پس تو ای مفهوم نیکوی آسمان 
 
 توای معنای زیبای زندگانی
 
و ای رنگین کمان آرزوها ، بیا !
 
بیا تا بر روی خواب ناز خاک
 
 بر روی آبی آب
 
بر روی پر پرندگان عاشق و بر روی رواج موج بنویسیم

بنویسیم :

که زندگی همرنگ کوچه باغهای آئینه است

بنویسیم :
 
 که نوازش از تبار گونه های خیس است
 
و حدیث دوستت دارم آزاده ی حصار سینه هاست 
 
 هنوز هم
 
 کنار دروازه ی شهر بی قراری هایم
 
 منتظر آمدنت هستم

 

 

دلتنگی های دختری که هیچ کس و جز تو نداره

دیشب بود

جایی میان شک و یقین !

نیاز به تازه شدن بیداری ام را می آزرد و

 خوابهایم آشفته تر از قبل ؛ میل به رویای لبخند تو داشت ...

انگار سالیان سال ؛

حال در خود مانده ی ایمانم تحویل نشده بود ...

باید پنجره را به سمت نگاهت می گشودم .

می خواستم حضورت را نفس بکشم و

 در صداقت چشمانت شناور شوم !

گذاشتم برایم عشق را تلاوت کنی

 تا با تفسیر لحن صمیمی ات

 تپشهای قلبم انعکاس نام تو باشد ...

و تو عجب صدایی داشتی

ـــ یک دشت مخمل سبز که بر قامت کوهی استوار می درخشید ـــ

مخصوصاْ وقتی در نخستین سپیده ی دیدار ؛

 اذان عاشقی سر دادی

حالا من باید بروم ....

که تا هزاران رکعت شکر به جا آورم

باید بروم!

قصه ی عشق قصه عجیبی است 

 قصه معاشقه ها، قصه دوست  داشتن ها،

 قصه درد و دل کردن دو عاشق و معشوق.

واقعا قصه عشق قصه ای است که غوغا به پا می کنه …

 قصه عشق،

قصه آرزوهایی است که همه تبدیل به رویا می شوند .

همه تبدیل به خواب بیدارنشدنی می شوند 

 قصه عشق قصه سفرپرستو های عاشق به شهر عشق هست ،

پرستویی که یک لحظه سفر میکند ،

 سفر به شهر خوشبختی میکند.

 تمام قصه ها با یکی بود یکی نبود یک کسی شروع می شوند 

که: یکی بود یکی نبود!

اما قصه عشق من و تو از چشمهایت شروع شد ...

اون روز چهارشنبه

   که واسه همیشه تو چشمهات غرق شدم .

 چشمهایی به رنگ..... 

 رنگی  که زمین و آسمان در پیش چشمان تو خجل هستن

اولین بارش محبتت را بر وجودم به یاد دارم.... 

  اولین تلاقی نگاهمان را....

 از همان اولین بار که نگاهمان به هم گره خورد،

چشمهایت مونس همه شبهای تاریکم شد.

 واز آن روز همه روزهایم  با یاد تو سپری  می شود...

 وهمه شبهایم با امید طلوع نگاه توبه صبح می رسد.

 در تک تک لحظه های زندگیم حضورتو جاری است

حضورت و حضور یادت تنهاییم را رونق می بخشد.

 در عطشناک ترین لحظه های بیابانیم بارش چشمان تواست

که سیرابم می کند...

چه با شکوه است وقتیکه پرنده دلم در آسمان

وسیع چشمانتبه پرواز در می آید

و چه زیباست وقتی در خانه نگاهت آرام میگیرد

وتو با گرمای نگاهت پر و بال خسته اش را مرهم می نهی.... 

چشمانت ، عظمت شب را به تصویر می کشد .

انگار پنجره ای گشوده ای است به رویم

 تا از میانش تمامی کهکشانهای درونت را

به خانه دلم میهمان کنم .

 همیشه به چشمهایت اعتماد داشتم و دارم ....

او هرگز دروغ نمی گوید!

دلم می خواهد دو رکعت نماز در برابر چشمانت بخوانم

و دعا کنم که خدا هرگز  نگاهت را از نگاهم نگیرد...

 

 

قصه عشق من و تو از چشمهایت شروع شد

و با دستهایت ادامه پیدا کرد

 دستان پر مهرت راهمیشه وهمیشه قدر دانسته ام ....

دستان پر مهری که در سردترین ساعات زمستانیم

 غنچه خاموش قلبم رابه شکفتن پیوند داد ... 

 دستانت ... سرشار نوازشند ...

وقتی با دستان مهربانت دستانم را گرفتی  ...

 انگار آرام آرام خون آرامش رو تو تنم جاری کردی   ...

زمانی که دستانت دستانم  را لمس کرد

 احساس می کردم نزدیک است تمام رگ هایم شکافته شوند ،

 تمام اعصابم سر از هم بردارند ، و گسیخته شوند .

دستهای تو ، و پنجه هایت

 می توانند دهانه یک آتشفشان مخوفی

را که آتش های مذاب در سینه اش سر برداشته اند

و هزاران انفجار در درونش یک باره طغیان کرده اند

 را ببندند ، و آن را آرام کنند ...

دستت را به من بده  ...

آنها را از من مگیر….

هر وقت که به دستهایت نگاه کردی

 جای دستهای مرا خالی کن

 که جایشان توی دستهای تو خالی مانده است.

 

 

لحظه خاموشی ...

 

میدانی چه می شود وقتی تمام احساساتت و عشقت را جمع کنی

 و همه را به یک نفر هدیه کنی

مایه نشاطش باشی و تمام تلاشت شاد نگهداشتن او باشد .

 اما او بی اعتنا باشد و بی تفاوت .

 اینچنین است که لحظه های خاموشی جان می گیرد ...

.

.

.

در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است..
دل من..که به اندازه ی یک عشق است..
به بهانه ی ساده ی خوشبختی خود می نگرد..
به زوال زیبای ِگل ها در گلدان ..
به نهالی که تو در باغچه ی خانمان کاشته ای..
و به آواز قناری ها ..که به اندازه ی یک پنجره می خوانند...
آه..آه..سهم ِ من این است..
سهم من این است.....
"فروغ"

 

گـــــــــریـــه نــــکن عـــــــزیــــــــزم

گـــــــــریـــه نــــکن عـــــــزیــــــــزم


دلت تنگ است

 میدانم ، قلبت شکسته است

 می دانم ، زندگی برایت عذاب است

 میدانم ، دوری برایت سخت است

 میدانم … اما

برای چند لحظه آرام بگیر عزیزم …

گریه نکن

 که اشکهایت حال و هوای مرا نیز بارانی می کند ،

 گریه نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد …

آرام باش عزیزم ،

دوای درد تو گریه نیست!

بیا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگیری ،

 با گریه خودت را آرام نکن...!


با تنهایی باش اما اشک نریز ،

 درد دلت را به تنهایی بگو

 زمانی که تنهایی!

گریه نکن که اشکهایت مرا نا آرام میکند .!

 گریه نکن

 چون گریه تو را به فراسوی دلتنگی ها میکشاند !

 گریه نکن که چشمهایم

طاقت این  را ندارند که آن اشکهای پر از مهرت را

 بر روی گونه های نازنینت ببینند ،

 و دستهایم طاقت این را ندارند که

اشکهای چشمهایت را از گونه هایت پاک کنند .!

گریه نکن که من نیز مانند تو آشفته می شوم!

 گریه نکن ،

 چون دوست ندارم آن چشمهای زیبایت را خیس ببینم!


حیف آن چشمهای زیبا و پر از عشقت نیست

 که از اشک ریختن خیس و خسته شود؟

ای عزیزم ،

 ای زندگی ام ،

 ای عشقم ،

اگر من تمام وجودت می باشم ،

اگر مرا دوست میداری و عاشق منی ،

 تنها یک چیز از تو میخواهم

که دوست دارم به آن عمل کنی و آن

 این است که دیگر نبینم چشمهایت خیس و گریان باشند!

 زندگی ارزش این همه اشک ریختن را ندارد ،

 آن اشکهای پر از مهرت را

درون چشمهای زیبایت نگه دار ،

بگذار این اشکها در چشمانت آرام بگیرند …

عزیزم گریه نکن

 چون من از گریه هایت به گریه خواهم افتاد !

وقتی اشکهایت را میبینم غم و غصه به سراغم می آید!

وقتی اشکهایت را میبینم

حال و هوای غریبی به سراغم می آید !

وقتی اشکهایت را میبینم ،

 از زندگی ام خسته می شوم!

 وقتی اشک میریزی دنیا نیز ماتم میگیرد ،

 پرندگان آوازی نمیخوانند ،

 بغض آسمان گرفته می شود ،

 هوا ابری می شود و

 پرستوهای عاشق خسته از پرواز !

گریه نکن عزیزم…

آرام باش عزیزم،

بگذار این اشکهای گذشته را

از گونه های نازنینت پاک کنم ،

دستهایت رادر دستان من بگذار عزیزم،

 سرت را بر روی شانه هایم بگذار

 عزیزم و درد و دلهایت را در گوشم زمزمه کن

 عزیزم … من می شنوم بگو درد دلت را عزیزم!

با گریه خودت را خالی نکن

عزیزم چون بغض گلویم را می گیرد ،

 با گفتن درددلت به من خودت را خالی کن

تا دل من نیز خالی شود!

میدانم وقتی این متن مرا میخوانی

اشک از چشمانت سرازیر می شود

 آری پس برای آخرین بار نیز گریه کن

 چون این درد دلی بود که من نیز با چشمان خیس نوشتم!


aShk


ماه تنها ...

آبرو

 

گر ز درون شکسته ای

فاش مکن که خسته ای

روی پریده رنگ تو

سیلی سخت بایدش

کاسه آبروی را

مجمر پر شراره کن

 

فکر این عذاب...

فکر این عذاب

 

چه عذاب بزرگی است
وقتی که من تمام تنهایی را
به دوش می کشم
و سخت ترین لحظه های انتظار را
با شکیبایی خود قسمت می کنم.
آرزوی محالی ست
درک دستهای تو
از انتهای تنهایی ستاره های چیده شده
و سفره های خالی احساس
که مهربانی سایه ها
رنگینش کرده است
تو حتی
از فکر این عذاب هم عاجزی
و من هر روز
تحلیل می روم ....

 

 

تصویر عشقم



یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود

یه جوون خسته بود که دلش شکسته بود

در شبی تیره و تاربا دلی گریون و زار

در پی عشقش می گشت از خدا کمک میخواست

سجده کرد روی به خدا چون گلی بر روی خاک

از خدا خواست همدمش را همدم آن سوی دنیایش را

توی اون تاریکی شب واسه همدمش حرف می زد

از او میخواست که برگرده مثل اون عاشقهای دلبسته

هی اونو صدا میزد دستاشو طلب می کرد

با اون صدای لرزونش با اون دل پریشونش

با اون پاهای خسته با اون چهره در هم شکسته

با اون صدای گریه هاش با اون نوای هر شباش

با اون قلم عاشقی با اون دفتر سفید عاشقی

میخواست بنویسه از یارش از همان دل همیشه بیدارش

تو مهر و مهتاب منی تو هستی ناب منی

همان ستاره ای که تو شبهای سیاهم می درخشی و

 شبمو درخشون میکنی

تو همه وجودمی تو همه زندیگیمی

تو تنها یارمی یاور شب و روزمی

بی تو دل سیاه و سرده بی تو شبم تیره و تاره

بی تو همانم همیشه گریان بی تو جانم همیشه لرزان

بی تو همان نا امیدم همان گل پرپر در شاخه اسیرم

بی تو دلم آروم نمیگیره پرنده عشق در قفس اسیره

بی تو دلم دلگیره دلگیره نباشی مردنم دیره

امشب که مست این عاشقی و تو هستم

مشتاق دیدن مهتاب شب تو هستم

از خدا اجازه می گیرم اجازه کشیدن عکس تو میگیرم

اجازه کشیدن فرشته ای مثل تو کشیدن اون رخ زیبای تو میگیرم

خوب میشه طرح عاشقم مشحرو تک میشه طرح یار من

نقش چهره عشقمو روی موج دریا میزنم

روی موجها می کشم همون مروارید خشکلو

روی قله کوه می کشم اون موهای بلندشو

ابروهای کمونیوصورت مهربونشو

تا به چشمات میرسم کشیدنش خیلی مشکله

آخه چشمهای یارمن سیاه خیلی خشکله

کنار ساحل می نویسم  I LOVE YOU ای یار من

یه جور می نویسم که موجها اونو نبرن ای یار من