روز مبادا....

 

خسته‌ام ، خسته از این دنیا‌ی سیاه و سفیدِ

 

قلبم و مردمانی که خاکستری را نمی‌شناسند ،

 

آبی آسمان را نمی‌بینند

 

و بر سبز سبزه‌ها می‌خندد

 

 از دل‌بسته‌گی‌هایی با رنگ عشق

 

 با نام عشق و با هر چه دروغین است از عشق

 

از این چشم‌های پر دروغ که پیشه‌ ِ‌شان فریب است

 

 و رسمشان نیرنگ خسته‌ام

 

 خسته از انتظار بیهوده

 

 خسته از نیامدن‌ها و رفتن‌ها و حتی از ماندن‌ها

 

مثل همیشه آخر حرفِ، حرف آخرم را با بغض میخوانم

 

عمریست لبخندهای لاغر خود را...

 

در دل ذخیره میکنم

 

باشد برای روز مبادا

 

 

 

 

 

اما درصفحه تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

 

نمی خواهم

آخرین ورق دفتر خاطرات تو باشم

که پاره میشوم

پاییز که بیاید و

تو نباشی سوار بر بادها

 سرگردان در کوچه ها

 باید

به دنبال کدام

 خانه خود باشم ....

 

 پشیمان نیستم ...

 پشیمان نیستم ...

من به این تسلیم می اندیشم

این تسلیم دردآلود

من صلیب سرنوشتم را 

 بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم

 

  گوش کن 

 به صدای دوردست من 

 در مه سنگین سحرگاهی

و مرا در سکوت آینه ها بنگر

که چگونه باز با ته مانده های دستهایم

عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم

و دلم را خالکوبی می کنم

چون لکه ای خونین

بر سعادتهای معصومانه هستی

من پشیمان نیستم

 من پشیمان نیستم

 


 

مشکلی پیش نمی آید

 

تو سکوت می کنی و من از تکرار مداوم

 واژه ی سکوت سردم می شود!


 و صدای سوزناک باد را بر صحرای برهوت دلم میشنوم


می گویند : ((سکوت نشانِ رضاست )) ...

خوب میدانم که سکوت تو از رضای دلت نیست


می دانم ؛ عادت می کنم ،

به سکوت سرد تو هم عادت می کنم

نمی دانم خوب است یا بد؟!

 زود عادت کردنم را می گویم !


یکی می گفت: 

(( تو وانمود میکنی که زودتر از آنچه که باید عادت کرده ای ))

میبینی؟!

چه روزگار عجیبی شده !

فکر میکنند که تو را بهتر از خودت میشناسند !


چه اهمیت دارد؟

بگذار هر جور که دلشان می خواهد فکر کنند ...

بگذار گنگ و گیجم بدانند و گمان کنند که عاشق شده ام

بگذار هی پند و اندرز به هم ببافنند و برایم نسخه بپیچند


من هم این کنار ایستاده ام و آرام می خندم

و در جواب تمام حرفهایشان سر تایید تکان می دهم


می بینی؟ چه روزگار عجیبی شده !


.


.


دلم می خواهد نامه بنویسم

دلم می خواهد برای مسافر جاده های دور نامه بنویسم .


با اینکه خوب می دانم دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد

 اما باز دلم می خواهد بنویسم

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ...

دلم می خواد بنویسم ، حال همه ی ما خوب است

و بدانم که مسافر من باور نمی کند ...


ای مسافر جاده های دور

می خواستم که دیگر هیچگاه از تو ننویسم ...

می خواستم در تو در توی ذهنم گمت کنم 

 آنچنان که هیچگاه پیدا نشوی .


گمان کنم شاهراهی از ذهنم به دلم کشیده شده

 که تو هر وقت بخواهی حوالی دلم  اتراق می کنی


دیروز کسی میگفت ،صدایم غم دارد

میگفت: صدایم هم مثل دستانم میلرزد

میگفت: احساسش به او گفته که حال این روزهای من خوب نیست 

 میگفت : احساسش دروغگو نیست


احساس!

چه واژه ی لطیفی ...

ببینم؟

 مگر راهی هست از دل من به دل دیگران ؟

نه گمان نمیکنم 

    این دروغ است که گویند به دل ره است دل را 

 دل من ز غصه خون شد ، دل تو خبر ندارد


.


.


.


یادت می آید گفته بودم که می خواهم به ساز دلم برقصم ؟


گفته بودم که صندوقچه ی قدیمی را باز می کنم

گفتم که می خواهم

و پیشتر شنیده بودم که خواستن توانستن است


هنوز هم می خواهم...

 و بعدِ همین خواستن بود که چشم باز کردم


من که تا قبل از امروز هیچ جاده ی نا آشنایی را پیش رو نداشتم

و دچار روزمره گی های هر روزه ام بودم

و جز یک دو بن بست خلوت راه به جایی نداشتم

امروز اما چند راه نا آشنا


پیش رویم میبینم و امید ...

امید به بودن

امید به خوب بودن


امید به اینکه یکی از این راهها را بر میگزینم

 و به دنبال کورسویی که از دور دستها پیداست

 مقصد نهایی را می یابم


اما نمیدانم از چه حال کودکی را دارم

 که راه رفتن را تازه آموخته است

 و نمیداند که باید به کدام راه قدم بگذارد

 که صدایی از پشت سر نگویدش ...

نه!


خدا را چه دیده ای مسافر جاده های دور !

 شاید میان راه جایی حوالی

شقایق های کوهپایه های دور

در کنار بید مجنون نشستیم و

خستگی راه را از تن بدر بردیم


به کنار بید مجنون که برسیم دیگر تنها نیستیم ...


گفتگوی میان راه بهتر است از تماشای باران


توی راه از پوزش پروانه سخن می گوییم


توی راه خوابهامان را برای بابونه های دره ی دور تعریف میکنیم


باران هم که بیاید

هی خیس از خنده های دور از آدمی، میخندیم،


بعد هم به راهی میرویم که سهم ترانه و تبسم است.


مشکلی پیش نمی آید


مشکلی پیش نمی آید


مرا یاد کن ...

ای که شبهای بارانی در کوچه های ذهنم پرسه می زنی

از پنجره کلماتم بر واژه های سوزان دلم می گذری

و مرا در پاییز تنهایی رها می کنی

بی انکه از چشمان نمناک خبر بگیری

امشب باز هم بارانیست

و من دلتنگ

چشم انتظار طلوع خیالت به بارش اسمان چشم دوخته ام


در جستجوی یادت

پس مرا یاد کن... 

و برایم یارباش مثل ساحل برای دریا

پناهگاهباش مثل دریا برای ماهی

اشنا باش مثل ماهی برای صدف

محافظ باش مثل صدف برای مروارید