گل آفتابگردان

غروب شد

 خورشید رفت . . .

آفتابگردان

دنبال خورشید می گشت ؛

ناگهان ستاره ای چشمک زد ؛

 آفتابگردان سرش را پایین انداخت  . . .

آری...

گلها

هیچ وقت خیانت نمی کنند .

 


 

 

خسته ام ...

خدایا چه غریب است درد بی کسی

 و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی

 و اینک باز به سوی تو آمدم

تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم

 و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است

 تنهایی و بی کسی ام را دیده ای ,

دربه دری و آوارگی ام را

 و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است

.خدایا همه را کنار گذاشته ام

اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم صبرم بسیار است

اما پوج وبی هدف میدوم .

خسته شده ام

 خسته

خسته ...

.

.

 

 

عروسک غم

از آن هنگام که چشم به جهان گشودم در

 

گوشم طنین انداخت می گفت :

 

در تمام مراحل زندگی با تو هستم

 

از او پرسیدم:

 

 تو کی هستی؟

 

 گفت: غم

 

اول فکر می کردم غم عروسکی

 

است که میتوانم با آن بازی کنم

 

ولی وقتی که بزرگ شدم

 

 دانستم...

 

 من عروسکی هستم

 

در دست غم.

 

       

بر باد رفته ...

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد . صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشد چون باد رفته باشد       

از آه درد ناکی سازم خبر دلت را

روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

آواز تیشه امشب از بستون نیامد

گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

شادم که ازرقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد

 

.

.

.

 

تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم

و چشمهای خیسم را از دیگران پنهان کنم؟

تا کی باید بگویم که عاشقم ، ولی یک عاشق تنها ،

عاشقی که معشوقش در کنارش نیست!

تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و

همراه با آسمان بنالم و ببارم.

و تا کی باید با دستهای خالی ، با آغوش سرد ،

 با دلی خالی از آرزو و امید ،

با چشمانی خیس و شاکی  زندگی کنم؟

آری تا کی باید تنها صدای مهربان تو را بشنوم

ولی در کنارتو نباشم عزیزم!

 

 

 

خدایا

 

می خواستم فریادبزنم وتوراصداکنم    

می خواستم؛ اما زبانم را بریدند

 می خواستم راه بیایم وتوراپیداکنم  

می خواستم؛ولی پاهایم راشکستند

می خواستم چشم بگشایم وبه تونگاه کنم؛   

میخواستم؛اما چشمانم راازحدقه بیرون آوردند

ولی قلبم؛ قلبم سالم ودست نخورده است

 که روی آن     

نام زیبای تونوشته شده که همیشه

پایدار وباقی  بماند

.

.

.

.

 

 

کاش مرغکی بودم

 

دور از نظرها بر اطرافت پرواز می کردم

 

کاش پروانه ای بودم

 

 و از پنجره ی اطاقت به درون می آمدم

 

و ساعاتی که به خواب می روی در کنارت می آسودم

 

کاش سایه ای بودم و

 

 همیشه به دنبالت راه می افتادم

 

کاش انعکاس کلام محبت بودم

 

 که به هر چیزی دراین جهان می ارزد

 

کاش 

.

.

.

.

 

.

.

.

 

یادمان باشد

فقط از خدا بخواهیم
        

  از خدا ، 

 فقط خدا را بخواهیم

                 غیر از خدارا خواستن                   

 کم خواستن است 

 

 

چگونه باور کنم ؟


 

سلام ای تنها بهونه ، واسهء نفس کشیدن

هنوزم پر می کشه دل برای به تو رسیدن

 

امروز برای عزیزی مینویسم که

دیگر نیست تا برکت غزل های عاشقانه من باشد.

برای یک عزیز موسیقی...

با مداد رنگی هایم
 
یاد خوب آمدنت را نقاشی کردم
 
و جاده سفید رفتنت را خط خطی...
 
دیگر کسی نیست گیتار زندگی را برایم دیکته کند.
 
غلط هایم را بگیرد و مجبورم کند
 
 از روی هر کدام از اشتباهاتم ده بار دوره  کنم  
 
آن جا که تویی ماهی ها هم نمیتوانند بیاییند چه رسد به من.
 
میخواستم از تو بنویسم...
 
نوک مدادم شکست و حالا کوچکترین یادی از تو قلبم را میشکند.
 
به  یاد لحظه های تو که عشق را در دلم زنده میکرد
 
 قسم برای نبودن تو چه غمی خواهم کشید.
 
از کدامین غروب غمین طلوع کرده ای
 
 تا بگویم مرغابی ها چمدان هایت را بیاورند...
 
در کدام  صبح  کلبه قلبم را به صدا در می آوری
 
 که با هزار خواهش و تمنا دعوتت کنم تا بدانی جز یاد
 
مهربانی تو در اجاق دلم نمی سوزد...
 
صدایت را میشنوم ...
 
پروانه ها به شاخه تنهایی ام پیله کرده اند.
 
زمین خوردنم را تماشا نکن پیام!!!
 
بیا دوباره دستم را بگیر
 
و با چشمان قشنگت نگاهم کن و  بگو:
 
فکرشو نکن.بزرگ میشی یادت میره...
 
و من بزرگ میشوم.
 
اما بزرگی تو را چه کنم که از یادم نمیرود؟
 
دل من هم بهانه می گیرد .
 
هوای رفتن دارم.
 
نه...هوای آمدن دارم مادر ...
 
قلبم را چه کنم که
 
لجوجانه پای بر زمین میکوبد و تو را از من میخواهد؟
 
بادکنک بغضم را چه کنم که
 
هر ساعت میترکد و باران تمنا روی صورتم میریزد؟
 
خودت بیا و جواب دل غصه دارم را بده...
 
بهلنه ی نشسته در شعرمنتظرم...
 
منتظریم
 
 

.
.
.
.
.
 

روز وقتی به گل نیلوفر نگاه می کردم

 ترس تموم وجودمو برداشت که  

شاید منم یه روزمثل گل نیلوفر تنها بشم

. سریع از کنار مرداب دور شدم.

حالا وقتی که میبینم خودم مرداب شدم

 دنبال یه گل نیلوفر می گردم   

که از تنهایی نمیرم و

 حالا می فهمم گل نیلوفر مغرور نیست اون  

خودشو  وقف مرداب کرده

 
 
 
 
 
 

حال من بی تو ...

 
 
دیگر نمی دانم نشانی ات را از  کدام جاده طی نکرده بپرسم.
 
ماه من...
 
دلم برای تمام لحظه هایی که  آب شد
 
 و تمام نگاه هایی که در کوچه باغ های گذشته ام
 
 جا گذاشته ام تنگ است...
 
 آغوش گرم تو را می طلبم که سر بگذارم روی شانه های ستبرت و گریه کنم.
 
از دل هزار تکه  ام بگویم
 
واز نا رفیقانی که در سفر صمیمیت و اعتماد
 
 به من صفت بی کسی  نسبت می دهند...
 
نفس هایم عطر تو را کم آورده اند...
 
و تپش قلب من قدم های تو را که از خانه دلم می گذری...
 
سهم من از تو و دنیا چقدر است؟
 
ماه من نگو یک تمنای محال...
 
نگو که عطش عشق تو را با آرزوی دیدن دوباره
 
 نگاه آسمانی تو و خواستن تو و طلب وصل تو فرو می نشانم...
 
انصاف نیست این چنین من  در به در عاشق را با تیربی  وصالی از خود برانی...
 
مهربان من نرانم از خود که ممکن بودن با تو
 
 حتی یک نفس محال ناممکن شود...
 
منتظر صدای گام های تو هستم عزیز...
 
که  چشم روشنی ام وزیدن نسیم محبت تو در صبحگاه وجودم باشد...
 
یادت نرود...
 
چشم به راهم...
 
خوب من...
 
در لحظه های تب آلود نیاز تنها فریادم تویی..
 
تویی که اگر هستم عشق به وجودت
 
و عشق به بودنت و شکرانه  بودنم  به من هستی می بخشد...
 
نمی  دانم عشق توست که خمار آنم یا از عدم و ازل افسونم کرده بودی...
 
نمی دانم...
 
دیوانه وار سایه ات را همراهم
 
و کم کمک در آفتاب  فکر تو
 
 مثل یک قطره در روز های کش دار خرداد بخار می شوم
 
 و آنچنان محو توام که گسیختن تار و پودم را از هم احساس نمی کنم...
 
مهربان من...
 
دلم را در باغ خاطرات تو رها کرده ام
 
 اما شقایق  شده  با هزار داغ...
 
داغ بودنت و ندیدنت...
 
یکتای من
 
 بی همتای من...
 
تو را ستایش می کنم که  تنها قابل ستایش تویی...
 
عزیز ترینی که با هر صبح و شب...
 
هر باران و برف...
 
هر لحظه و هر روز...
 
در قلب شکسته ام...
 
در شبنمی که از  گونه هایم جاری می شود
 
 و نگاه دوخته شده به آینده ام از کوچه دل من می گذری
 
و من در به در تنها رد پایی از نور می بینم
 
 و آفتابی که  دلم را با آن گرم می کنم...
 
دستانم را بگیر که در لحظات محنت بار تنهایی
 
 خاموش و متحیر در دشت  نیاز تو می گردم
 
 و به تو بی نشان  نامه ای از خون جاری در رگ هایم می نویسم...
 
صدایم را شنیدی
 
 و سراپا شدم گوش که انعکاس آوای تو را
 
از مخلوقاتت بشنوم و شنیدم...
 
از فرشته هایی که شدند پر پرواز من به سوی تو...
 
از کوه های استواری که قصر سعادتم را
 
 با تکیه بر تن با صلابتشان ساختم...
 
از رود ها و دریا هایی که سیرابم می کنند
 
 از خوشبختی...
 
تو را می ستایم که تو بهترینی...
 
تو بهترینی...
 
...
....
...
 
 
با پای پیاده بر زمین گام نهادم
 
و پیمودم  دیو های سپید و سیاه 
 
این مسافت های طولانی بی انتها را.
 
جاده پیر گذشته را دویده ام...
 
کوچه ها یدل تنگ نام تو را می خواندند
 
 و صدای عقده های جان خراش باران تنهاو تنها نبود تو بود .
 
 آفتاب در انتظار دست های روزگار می گذراند
 
 وتندیس بار بدون تو با سر انگشت عابری فرو ریخته بود.
 
برف در عزای تو تیره پوشیده بود
 
 و کم کمک گوشه ای آب می شد.
 
رز های کوچه بی بوسه نمناک تو رنگ می باختند
 
وماه در فراغت پاره پاره فرو می ریخت
 
 و زمین...
 
به یاد قدم های تو خشت خشت خود را به باد فنا می سپرد.
 
روز بی برق نگاهت سوت و کور
 
 و شب بی تو ظلمت مطلق بود و من...
 
بی تو جاده پیر گذشته را دویده ام..
 
بی حال به حال رسیده ام...
 
با سازم اما بی تو...
 
و من می شوم آهنگ دل تنگی گذشته های تاریکم
 
که نت هایش بی نوا گرمای خود را فراموش می کنند.
 
تار هاش  مرا بی تو بی نهایت نا متناهی از خود می رانند...
 
اما من در کوچه دل تنگ حال صدای سکوت تو را از صدای باد می شنوم.
 
من  رنگ آبی چشمان تو را در آسمان تیره شب های خیالم می بینم...
 
من پریشانی گیسوانت را در رقص درختان می بینم..
 
.من زمزمه ی خوش الحان تو را نقش بسته بر دیباچه تصوراتم می بینم...
 
من اقیانوس سادگی تو را آمیخته با دریای وجود خود درک میکنم.
 
 من صدای عبور تو را از جاده ها از صدای گذر زمان می شنوم
 
 و من وجود تو را با روح خود پیوند می زنم...
 
من ذره ذره در انتهای تو آب می شوم...
 
تنهایی نمناک و بارانی من قطره قطره بی ثبات
 
 در برابر آفتاب ابهت تو می چکد و تمام میشود...
 
برگ برگ خاطرات من تویی ای پر عظمت برگ ریز...
 
زمانی در آبی چشمان تو محو میشدم
 
 و احساس میکردم در دریایی غرق میشوم
 
 اما هر چه بیشتر فرو میرفتم بیشتر آرام میشدم...
 
اقیانوسی از پاکی...
 
وای که امواج گیسوانت مرا دیوانه میکرد...
 
تقلید قلم من ازروح  تومحال بود
 
چون تنها رعشه می شد یاری دهنده دستانم
 
 و چه با شکوه بود لحظه رسوخت در قلب من...
 
نوید من..
 
.نوید عشق من..
 
نوید شادی های من..
 
.منتظرم تا برگردی
 
 و فرمان روایی دلم را به تو بسپارم
 
.
.
.
.
.
 
امشب شب مهتاب است و ماه کامل...
 
چهره تب دار ماه امشب عجیب شبیه چشمان توست
 
 در لحظه هایی که نگاهت میکردم و دیوانه میشدم...
 
شنیده بودم دیوانه دیوانه تر شود اگرچشمانش  در ماه سفر آغاز کند.
 
 یک  کتاب 4 فصل را بی تو خواندم...
 
بی تو و نگاه به رنگ آسمان تو...
 
شدم رودی که دریایش را خشک یافت...
 
شدم خانه ای که در و روشنایی اش را به یاد نیاورد...
 
شدم درختی که گنجشک و شکوفه اش را آه کشید...
 
شدم پرنده ای که اسیر برف و یخبندان بود
 
و آسمان و خورشیدش را در رویای ناتمام ساخت...
 
و شدم ماهی که پاره پاره فرو ریخت
 
و در حسرت یافتن دوباره چشمان تو
 
 بارها مداری پر از آشفتگی را طی کرد...
 
نمی دانم چه میشود اگر فردا را از یک راه نیامده طی کنم...
 
ان چنان تو را گم کرده ام که
 
 در این راه های نیامده  نشانی ات را از آسمان بپرسم...
 
حتما میداند من تو را در کدام غبار گم کردم...
 
آسمان عزیزی که رنگش از انعکاس چشمان تو ساطع میشود
 
 وقتی که نگاه میکنی اش و سیاه میشود
 
 از غم وقتی که دو پلکت باز میشود به خواب... 
 
عجب آرامشی دارد نفس کشیدن در هوای فکر تو...
 
عجب...
.
.
.
.
 
 

امشب احساس سنگینی می کنم...

اون قدر سنگین که دیگه راهی برای پاک شدن از این همه گناه رو ندارم...

یاد اولین باری افتاده بوده بودم که شهر  ری بودم

و شب های شاه عبدالعظیم  مال من بود..

.یکی از شب ها پشت سر یه درویش نشستم

 و به دعا خوندنش گوش کردم...

من هم غرق شدم...

مثل خود اون...

اون شب گریه های اون درویش حدودای صد نفرو کشوند

 اون جا کنارحیاط  ...

دلم هوای اون موقع رو کرده که به اندازه دنیای کوچک خودم خالی شدم...

شب جمعه  (حاج منصور )

دلم هوای گریه داره...

خیلی...

ولی دیگه به خودم فکر نمی کنم...

دلم می خواد خالی بشم از تمام نفرت...

دلم می هواد یه کاری بکنم...

برای کسانی که امروز دیده بودی و دلت براشون گرفته بود...

کاش قدرت اینو داشتم که توی بعضی کار های خدا نمونم...

کاش خدا منو به ذره بیشتر از اونی که الان هستم آفریده بود...

 

 .
.
.
.

امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را دوباره تکرار کنم...

 

و زیر یک سایبان تا نگاهت را دوباره با من قسمت کنی..

 

و دوباره شب بود و نگاهت چه معصومانه پر از وسوسه اشک...

 

و دوباره همان مرور  قصه ی  دختری از تبار باران

 

 که شیفته و دیوانه ی پسری از جنس نور شد...

 

 باورم نیست که این دیوانه منم...

 

 که گاه می مانم از  لیاقتم برای داشتن عشق تو...

 

 و چقدر دل تنگی هایم برایت اشک می شود و فرومی ریزد

 

و چقدر بغض های سیاهم در غربت تنهایی  نفش می شود

 

 و نمی بینی ...

 

منی که از لمس احساست می ترسم که نکند بلور نازک قلبت ترک بردارد...

 

 و می شود گاهی که  حتی ازخیره شدن هم می ترسم

 

 که تو از نگاه پریشان من هم می شکنی... 

 

منی که به دامان هر شب پناه می برم

 

 و غم عشق تو را برای لحظه لحظه عمر بی ثمرم می گویم..

 

.منی که یک نگاه آشفته ات را به هزار خنده بهار نمی دهم...

 

این دیوانه منم...

 

در این شب های بلند آرزویی دارم...

 

آرزویی به بلندای یک شب زمستانی...

 

که تو تا ابد برای من باشی

 

 و من تا انتهای دو دنیا دیوانه ی نگاه تو بمانم...

 

امشب حس می کنم ابری در پشت چشمان خسته ام پنهان شده...

 

 شاید چون دوباره پناه آورده ام به هزاران کاش که ذره ذره در دلم می پوسد...

 

 

چقدر دلم می خواست سر بگذاری روی شانه هایم تا برایت لالایی مهتاب بخوانم

 

 و از تبلور عشقت در رویاهایم بگویم...

 

کاش می شد امشب  نگاه تازه سپیده رادر شب چشمان قشنگت توصیف کنم...

 

کاش از نظر هرزه ی مردمکان نمی ترسیدم...

 

 کاش این آرزوی داشتننت مرا بر باد ندهد...

 

کاش...

 

نمی دانم رویاهایم تا کدامین روز نیامده در ذهن بی حصارم می شکند...

 

خسته ام نازنین...ببخشم اگر امشب مشوش آمدم....

.
 
 
  

تمام هویت عشق تقدیم تو باد...

پر و بال اندیشه ام را گشودم
 
 و به پرواز در آسمان لا جوردی پرداختم...
 
بر فراز این تابلو زیبا و دیدنی به پرواز در آمدم
 
 و از چشمه ساران و کوهساران گذشتم...
 
در کنار تو
 
 که در میان آن همه زیبایی خود نمایی می کردی
 
 فرود آمدم...
 
چه رویایی...
 
همچون نگینی بودی بر انگشتری نایاب...
 
غرق در زیبایی وجود تو شدم...
 
گلبرگ های سرخ...
 
برگ هایی سبز و خرم...
 
چهره ای معصوم...
 
در عین حال شاداب و بشاش...
 
امروز وقتی که عروس طلایی آسمان
 
 رختخواب خود را کم کمک می گستراند
 
 در کنار تو بودم...
 
جایگاه بی کران آرزو...
 
و چه زیبا بود یاد روزهای سبز گذشته...
 
من و تو  روز ها و ما هاست در کنار هم
 
 زیر سقف آسمان دست در دست هم داریم
 
 و چه زیبا از غبار لحظه ها
 
می گذریم...
 
پشت در های بسته ی گذشته 
 
 چشمه های زیبای با تو بودن روان است...
 
عمق دوست داشتن من به تو بی کرانه و جاودانه است...
 
روز های روشنی که بر دوش باد می رود را از یاد مبر...
 
تمام پاکی
 
عطر تمام ثانیه های خوب زندگی...
 
و تمام هویت عشق تقدیم تو باد...
 
 

یک جرقه ای شاید ...

 
از ماورای یک احساس قشنگ تپش های قلب تو را می شنوم...
 
چه زیباست از پشت این نقاب هزار رنگ حس دل تنگی تو را بوییدن...
 
تو را می بینم و می جویم که
 
 همچون یک باران بهاری بر دل پاییزی من می باری
 
 و سیراب می کنی درختان دلم را که بارور می شوند
 
و شکوفه می دهند در بهار دل  و میوه می دهند
 
 در تابستان گرم وجود تو...
 
چه معصو مانه است عشقی که تو دیده ای را فهمیدن...
 
 به ذهنم هم نمی آمد که روزی میشوی هم حس تنهایی های من...
 
من و تو از تراوش یک چشمه ایم...
 
چشمه ای پر از قطرات ناب تنهایی...
 
همان حس مشترک...
 
ماه ها و سال ها قاب خالی دل را با عکس دو چشم پر کردم...
 
چشم هایی آسمانی...
 
اما اینک در پشت شیشه غبار گرفته خاطراتم..
 
.قلب و احساس آسمانی تو را می بینم که
 
 نم نم از روزنه های دل من می گذری...
 
قدمت برروی  دو چشم جان عزیز...
 
به یاد آور روزی را که همچون رگبار بر من باریدی...
 
اما سپاس مهربان ترین مهربانان را
 
 که شهابی از ملکوت بر وجود من تاباند...
 
شب های روشن را دیدم و دلم لرزید...
 
و این بار امواج دریای  چشمان تو مرا غرق کرد...
 
سرخی تمام رزهای باغستان دلم هدیه به تو...
 
یک جرقه ای شاید...
 
یا شاید یک شعله...
 
اما هر چه هستی از جنس نوری...
 
از جنس یک  ستاره...

ستاره ی قشنگ شب های بی نور بی همدمی...

به خانه ی ساده دل خوش آمدی...

 

تو مثل سپیده درخشانی...
 
 به همان روشنایی و به همان لطافت...
 
نگرانم عزیز دل...که نکند روزی بیاید که تنهایی تو 
 
 سایه نگاهت را  بر زمین افسرده بیندازد...
 
و آن وقت بروی و  تو را درافق زندگی ام گم کنم...
 
قبل از تو از تیک تاک ساعت و
 
 از گذر دقیقه ها که پر شتاب جای خود را به یکدیگر می دهند
 
 می ترسیدم...
 
اما حال در کنار تو ماه من...
 
 استوار بر قله های بلند زندگی ایستاده ام...
 
با تو هستم و می مانم...
 
در لحظه هایی که شبنم دو چشم قشنگت نم نم  بر رخ می چکد..
 
.در ثانیه هایی که تارهای  تنهایی را
 
 بر پود وجودت در هم فرو رفته می یابی..
 
.درشب های مهتابی که میترسی ازتکرار قصه عشقت...
 
با تو هستم و می مانم...
 
پروانه های دلم کم کمک پر می کشند...
 
اما نمی دانم چرا پروانه ی محبت تو بر قلب من پیله کرده...
 
نکند  این بار قرعه به نام تو باشد...
 
اما چیزی هست که می دانم و می دانی...
 
تو نقطه پایان تنهایی منی...
 
 و نقطه شروع برای دیدن زیبایی ها..
 
.و یک جرقه برای فوران همه ی خوبی ها..
 
می دانم و می دانی که چقدر...
 
دوستت دارم
 
 

 

دوستت دارم را من دل آویز ترین شعر جهان یافته ام...

 
 عزیز دل...
 
شکر خدا  که دوباره  می توان در هوای عطر تو شکوفه کرد...
 
بی بهانه دلم هوای تو داشت...
 
دست نوازشت بر سر دل بی طاقتم را کم داشتم...
 
شادم  از بودن تو و بودن با تو مهربانم...
 
تو را می ستایم نازنین...
 
که این چنبن فاتحانه بر فرمان روایی قلب من ایستاده ای...
 
می خواهم بدانی چقدر دوستت دارم...
 
هر سحر برایت خنکای نسیم را می فرستم
 
 تا صورت نازت را نوازش کند...
 
هر صبحگاه برایت عطر ارکیده و بهار نارنج را
 
بر دستان  باد روانه ی خانه ات می  کنم
 
تا پر شود از بوی نفس عاشقانه ی من...و
 
 هر شب نور ستاره ها را قربانی نگاهت می کنم...
 
نمی دانی چقدر دوستت دارم...
 
نمی دانی...
 
نترس خوب  من...
 
چشمان قشنگت را ببند...
 
دستت را به من بده و بیا برویم به مهمانی آسمان...
 
بیا در شادی لحظه های هم غرق شویم...
 
 همیشه در کنار تو رود زلال زندگی ام می مانم...
 
تو که همه ی بدی ها را می شویی و روان از دقیقه های زندگی من 
 
 می گذری...
 
 نوشتی و می نویسم.....
 
 
دوستت دارم را من دل آویز ترین شعر جهان یافته ام...
 
وقتی جای خنده غم  می شینه روی لبام
 
تشنه ی نوازشم  خسته از خسته گی هام
 
وقتی که دستای من  گرمی دستی می خواد
 
وقتی یه لحظه خوشی به سراغم نمی یاد...
 
تو می تونی غمامو خواب کنی گونه های خیسمو پاک کنی
 
تو می تونی دلمو شاد کنی منو از درد و غم آزاد کنی
 
من همیشه عاشقت    توهمیشه عاشقی  
 
  تویی که مسبب لذت دقایقی...
 
به تن مرده ی من تو می تونی جون بدی  
 
 به رگای خشک من  قطره قطره خون بدی 
 
تو می تونی غمامو خواب کنی  گونه های خیسمو پاک کنی
 
تو می تونی دلمو شاد کنی  منو از درد و غم آزاد کنی
 
وقتی که شب می رسه  آسمون سیاه میشه
 
غم و غصه تو دلم  قد یه دنیا میشه
 
وقتی که دستای تو خونمون در می زنه
 
دل من پشت دیواراز خوشی پر پر می زنه