من کجام ؟

کودکی آشفته بازاری بود..

آی آی..آی..

دل رو به حراج غم گذاشته بودند

 و آتش به جانت میگداختند..

سفره خالی مادر و عطر نون سنگک

 که فضا رو پر کرده بود

از آه من و عروسک پاره ی خواهرم

که هنوز یه تکه از پارچه پیراهنش

 تو ی چرخ دوچرخه ی پسر همسایه

 گره خورده بود...

1..2..3..4..5..

صدای بچه همسایس

که داره توی حیاط

روی کاشیهای غم گرفته ی دلش

گرسنگی رو لی لی میشماره...

لیلی و بیژن که مدام

 سر تعداد بچه ها دعواشون میشه

 و آخرش بیژن که تا صبح لب حوض

ِتوی حیاط به این فکر می کنه

 که چطوری لیلی رو از باباش خواستگاری کنه..

به خیالمون بود بزرگ میشیم..

همه چیز روبه راه میشه..

امّا حالا بزرگی هم بازار مکارس...

حالا صبح تا شب دور خودت میچرخی ..

مثل یه مرغ سر کنده

 میچرخی و میچرخی و میچرخی..

به امید اینکه شاید

روزگار هم به کام تو بچرخه..

گوشهامون پر شده

از دروغ و دروغ

و چشمهامون لبریز از سیاهی

و لبهامون سرخ شده

 از رنگ دورویی..

حالا دوستت دارم

و دوستم داشته باش

رو همه خوب خوب به دروغ یاد گرفتن..

حالا وقتی میشمرن

 باید منتظر باشی یه نفر کم شه..

حالا همه جورش خواب خواب خوابی....

این منم زنی تنها ...

آهای ..."

این منم زنی تنها در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین"...

این منم..

آری این منم زنی سپرده شده به افسون این زمان..

در غم عمر به افسوس گذشته ی خویش ..

در پوششی سیاه ؛

با گیسوانی پریشان به دست مرد هوس...

آهای ...این منم بازیچه ی چنگال سرنوشت..

در سرزمین یخ بسته ی بی عدالتی...

آری این منم ...کوچک..حقیر و بی نشان...

این منم..بزرگ شده طفلی؛پا برهنه در کوچه های یا’س..

با گرده ای خمیده از بهتان دیگران؛

بی هیچ چاره ای..

تنها ..اسیر...سرد..تنها ...اسیر درد......

"من سردم است...من سردم است

 و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد...

"من سردم است سرد سرد سرد..

خورشیدی ندارم تا گرمیم بخشد...

زندگیم بی فروغ است..

کودکی نکردم..

من کودکیم را در پشت پرچینهای پر احساس

گون ها جا گذاشته ام..

خاطرات نونهالیم را در پای دیوار همسایه مان چال کرده ام..

من اینگونه رشد کردم...بر گردنم کشیده اند

افسار بردگی...در زیر پا فکنده اند روسری سیاه رنگ کهنه ام را..

پیشانیم ترک خورده از اخم غریبه ها...

دستان پینه بسته ام در آبهای سرد؛

پاهای خسته ام مرا انکار میکنند..

لبهای بسته ام مرا مویه میکند..

چشمان خفتگان مرا گریه میکنند..

در جامدان حوادث چارقدی دوختند

 از دروغ؛و به تزویر به نام مرد؛

بر سرم گذاشتندش تا که زجه نکنم

گذشته ی بی حجابم را..

اینک..این منم زنی تا انتها سکوت..

در آخر زمین؛در انتهای صبر؛

با چارقدی دوخته از اشک و التماس ؛

 تنها نشسته ام؛

دستان خود را برده ام در اوج اسمان..

گردن شکسته ام..تا خوب بنگرد..

تا خوب بشنود..

شلاق های خورده ی غم را به جسم من..

خستگی ام را بگیرد..

سخنم را بشنود..

میخواهم فریاد کنم بغض های فرو خورده ام را..

میخواهم بنالم تنهایی سالهای بگذشته از عمرم را...

شکسته بالهای اعتمادم نظاره کن...

"سکوت تنها چیزیست که تو به من هدیه میکنی

 و من به تو.."..

اکنون دیگر از تو سکوت نیز نمیخواهم..

تنها مرا ببین..

مرا ببین که چگونه اندوهناک قلب شکسته ام ؛

در کف دستهایم شادیت را لبخند میزند..!!؟؟؟

مرا بنگر!!

شکستن استخوان هایم را

 در زیر چرخ های طلایی خورشید می شنوی؟؟؟!!

زوزه میکشند در شتاب رسیدن به اوج..

آزادیم را باور کنم...؟؟؟!!!!

                                                                      

خواب ابدی

 چه سخت است دل به آغاز بستن و ناگه به انتها رسیدن

 

آنقدر به فکر پرواز من بودی

 

که ندیدی بالهایم بسته و ناتوان است .

 

و من سکوت کردم تا ....

 

به هوا پرتاپم کردی فقط به ذوق دیدن پرواز من ...

 

اما به ناگه سقوط کردم و بالهایم شکست ...

 

خدایا سقوطم را کسی ندیده باشد

 

 بالهای شکسته ام را خودم پنهان می کنم .

 

دیگر مرا هرگزی نیست ...

 

دیگر حتی نمی توانم امید به صبح داشته باشم

 

 تا خورشید مرحمی برای زخمهایم بیاورد ...

 

خدایا با بالهای شکسته و بی امید چه کنم ؟

 

خدایا او فقط چشم به پروازم داشت

 

و حالا من را با بالهای زخمی نمی خواهد ...

 

چرا بالهای بسته ام را ندیدی ؟

 

خسته ام خوابم می آید اما نمی خواهم بیدارم کنید ...

 

بگذارید بخوابم خیلی خسته ام ...

 

دیگر توان ندارم دیگر امید ندارم ...

 

دیگر بااین بالها توان پرواز ندارم .

 

پس دیگر بیدارم نکنید ...

 

ای اشک به کمک بغضم بیا

 

دیگر سینه ام بیش از این تاب ندارد ...

 

بیدارم نکنید ...

 

بیدارم نکنید میخوام  تا ابد  بخوابم ...

 

مهربانم ...

 

زیبا...

فکر می کنم جهت حرکت نوشته های من خلاف عقربه های ساعت است...

....

...

عقربه ها مرا از تو دور می کنند...

نوشته ها مرا به تو نزدیک...

بی گمان دست های مهربان تو بود

 که مرا به سرزمین آرزوها کشاند

قدم های استوارتو بود که مرا ثابت قدم کرد

صدای طنین افکن تو بود که در گوشم زمزمه می شد

و هرم نفسهایت بود که قلب شکسته ام را مرحمی بود

پس دستم را بگیر و بگذار سرزمینمان آباد بماند

بمان تا قدم به قدم و استوار با هم پیش رویم زمزمه کن محبت را

تا گوشم کر شود برای هر صدای دیگر

و نفس بکش که نفس من نیز از توست

 

 

افسوس...

 آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم

 آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم

و بعد...

 

 

برای آنچه از دست رفته آه میکشیم

 

 

 

خسته ام ،

 خسته از پروازهای طولانی

و اوج گرفتن های مداوم ...

 

خسته از بی همسفر بودن

 

از همسفرهای ناتوان که تاوان ادامه راه را نداشتند و

 

سنگی به بالهایم زدند و از نیمه برگشتند

 

و من فقط توانستم دور شدنشان را ببینم .

 

چون هدفی جز اوج نداشتم

 

اما هر چه جلوتر رفتم  افق را دورتر دیدم

 

و این پندار که تا افق راهی نیست کمرنگ شد .

 

حال بالهایم دیگر جای سنگ ندارد

 

می خواهم روی اولین ابر بالهایم را پهن کنم

 

و ارام سر روی ان بگذارم چشمهایم را ببندم

 

و دمی بیاسایم بالهایم زخمی ام  خسته اند وخودم ...

 

ستاره ها لحظه ای  در گوشی با هم پشت سر ماه حرف نزنید

 

 ساکت باشید

 

بذارید بخوابم .

 

به خورشید بسپارید زود بیدارم کند

 

 شاید مرحمی برای زخمهایم داشته باشد .

 

 

 

بادبادک تو

 آبرنگ، دی‌ماه 1382، تهران


وقتی سلام‌های کاغذی دلم را به باد می‌سپارم،

 می‌بردم تا آسمان، تا آبی‌ترین عمق ناپیدا،

 آنجا که پژواک هر ذره دنباله‌ای‌ست به دنبال‌ بادبادکی بی نخ،

 بالاتر و بالا.

 آفتاب سلام‌ام می‌دهد

 و من وصله‌های تن‌ام را تکه و سوخته به آسمان تو می‌چسبانم.

 برایت ماه می‌کشم،

برایم ماه می‌شوی.

 پلک می‌زنی و شب می‌رسد.

 آفتابی‌های دل‌ام را نخوانده و خوانده در نگاه تو می‌خوابانم،

 لالایی لای...لا... اشک می‌شوی روی گونه‌هایم تبدار،

 و می‌بوسم‌ات هر بار در این عشق‌بازی بی‌پایان.

پلک نمی‌زنی دیگر، پلک نمی‌زنم...

آه... چه می‌شد امشب همیشه امشب باشد،

 بی پروای فردا،

 و اگر هم بود...


باشد که صبح را در چشمان تو طلوع کنم

 و بگویم سلام.


آمین.

 

 

روزی گل به پروانه  گفت:

 

 تنهایم نگذار

 

 پروانه گفت نمیذارم تنها بمونی

 

 تا ابد در کنارت خواهم بود

 

 

 

 

 امروز اون گل تنهاتر از قبل شده

 

 و پروانه دیگر توان پرواز ندارد 

 

 

parvane.jpg

 

 بالهایش از غم گل شکسته

 

 پروانه از غم گل خواهد مرد  

 

   zolf.jpg 

 

 

شیطان

هر روز


شیطان لعنتی


خط های ذهن مرا


اشغال می کند


هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏

آن وقت


من اشتباه می کنم و او


با اشتباه های دلم


حال می کند.

 

             امروز پاره است

                                    آن سیم ها 
                                                    که دلم را
                                                                     آسمان مخابره می کرد.

 

 

دیروز شیطان را دیدم ,

 در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود

فریب می فروخت .

 مردم دورش جمع شده بودند , هیاهو می کردند

و هول میزدند و بیشتر می خواستند .

 توی بساطش همه چیز بود :

حرص , دروغ , خیانت , جاه طلبی و ...

 هر کس چیزی می خرید و

در ازایش چیزی می داد .

 بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند

و بعضی پاره ای از روحشان را .

 بعضی ها ایمانشان را می دادند

و بعضی عقیده شان را .

شیطان می خندید و دهنش بوی گند جهنم می داد .

 حالم را بهم می زد .

 دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم

انگار ذهنم را خواند .

 موذیانه خنذید و گفت :

 من کاری با کسی ندارم

 فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و ارام نجوا می کنم

نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم

 چیزی از من بخرد .

 می بینی ! ادمها خودشان دور من جمع شده اند

جوابش را ندادم .

 ان وقت سرش را نزدیکتر اورد و گفت

البته تو با اینها فرق می کنی ,

 تو زیرکی و مومن .

 زیرکی و ایمان ادم را نجات می دهد .

 اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر

چیزی فریب می خورند .

از شیطان بدم می امد ,

حرفهایش اما شیرین بود .گذاشتم که

حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت

ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ای

عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود . دور از چشم شیطان

ان را برداشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم : بگذار یک بار

هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدم .

 بگذار یک بار هم اوفریب بخورد .

 به خانه امدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم .

توی ان اما جز غرور چیزی نبود ...

جعبه عبادت از دستم افتاد و

غرور توی اتاق ریخت ...

فریب خورده بودم

 فریب ...

دستم را روی قلبم گذاشتم . نبود !

 فهمیدم که ان را کنار بساط

شیطان جا گذاشته ام ...

 تمام راه را دویدم , تمام راه

لعنتش کردم ,

 تمام راه خدا خدا کردم ...

 می خواستم یقه نامردش را بگیرم

, عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و

قلبم را پس بگیرم

به میدان رسیدم , شیطان اما نبود .

 نشستم و های های گریه کردم .

 اشک هایم که تمام شد بلند شدم ...

بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم

 که صدایی شنیدم , صدای قلبم را ...

همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود ...

شمارش معکوس


پشت میز قمار دلهره عجیبی داشتم

 

برگی حکم داشتم

 

 

 و دیگر هرچه بود ضعیف بود و پائین

  

بازی شروع شد

 

 

  

حاکم او بود و من محکوم

 

 

 

 همه برگهایم رفتند و سربرگ بیش نماند

 

 

 

 

برگی از جنس وفا رو کرد ،  من بالاتر آمدم

 

 

 

 

بازی در دست من افتاد

 

 

 

 

عشق آمدم ،  با حکم عشوه  و  ناز برید

 

 

 

 

و حکم آمد از جنس چشم سیاهش

 

 

 

 

 زندگی

 

                 حکم پایین من بود

 

 

                                                        و

 

  

                                                           من باختم!

 

 

 

چرندیات

 

من( بیست و... سال) خودم را دویده ام

تازه به نقطه ی نرسیدن رسیده ام

می ترسم از خودم که شبیهم به هیچکس

از ترس توی آینه آدم ندیده ام

حتی حواس پرتی من مضحک است که

دیروز کفش لنگه به لنگه خریده ام

من که خودم نخواستم عاشق شوم فقط

حالی نمی شود به دل ور پریده ام

این لقمه هم برای مگس ها نخواستم

یک عنکبوت مرده ی در خود تنیده ام

این دردهای مسخره تقدیر من نبود

من بیشتر از آنچه که باید کشیده ام

بابا ولم کنید! سرم درد می کند

حتی هوای دور و برم درد می کند

زیر فشار طعنه و گوشه کنایه و

زخم زبانتان کمرم درد می کند

از اینکه گفته اید تو شاعر نمی شوی

مضمون شعرهای ترم درد میکند

نامه رسان عشق شما بوده ام،اگر

تا استخوان بال و پرم درد می کند

پس هیچ جا نمی روم آخر نمی شود

پا های مانده از سفرم درد می کند

دیگر قسم نمی خورم از بسکه خورده ام

روح شکسته ی(جدم) درد می کند

طبل چرندیات نکوبید ،بس کنید!

سلول های مغز سرم درد می کند

                                            

من و تو

من و تو
    کدامین رکعت عشق را نخوانده اییم؟؟
             که اینگونه
                سجده 
                سجده
           شکسته می شویم
    
  اما هنوز هم متهم به کافر بودنیم...! 

 

اگر ...

اگر  دردم  یکی  بودی چه  بودی !

 

هرگاه که خدا تو را به لب پرتگاهی برد به او اعتماد کن.

 زیرا یا تو را از پشت

 

می گیرد یا به تو پرواز کردن را خواهد آموخت...

 

 

 هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن....

 

 کسی هست که منتظر توست....

 

 تو را دوست دارد...

 

عاشقانه تو را می نگرد .... 

 

 اشکهای تو را پاک می کند ....

 

و دستهایت را صمیمانه می فشارد