طبیب دلم

 
ای طبیب دلم دور از تو من در حصار غمم...
 
آن زمان که برای بوسه ی شبنم گل لب باز می کند...
 
وقتی که بلبلی به سحرگاه  نوبهار آواز عشق را نغمه ساز می شود...
 
هنگام شامگاه وقتی به سوگ دختر خورشید
 
 محتضر اشک ستاره ها به رخ می چکد و
 
 به نیمه شب نور ستاره ها از ورای حریر ابر
 
 بسان دانه های روشن الماسی خوش تراش به بام می چکد
 
 من به یاد توام...
 
چشم در چشم آفتاب  در نیمه سینه ی سیاه سایه نهاده ام
 
واز بیکرانه ترین رود ها با یاد تو گذشته ام...
 
ای طبیب من همه درد ها از توست
 
و درمان نیز از توست...
 
  زخم های دلم را با با برگ های کاج بلند روحت التیام می بخشی...
 
وقتی که دنیا برای من برهوتی است فریب دهنده...
 
وقتی که پس کوچه های غم این چنین تاریکند
 
 و من در هزار خم زندگی سر گردانم
 
و هزاران سرود نا سروده دارم و
 
 در گلزار زندگی همچون درختی پر برگ...
 
سایه خیز ماوا گرفته ام..
 
 تنها به یاد تو ام...
 
این روز های پر شتاب برگی است که با نسیم بر باد میرود
 
و از طوفان های سخت و پر آشوب روز گار بیداد می کنند...
 
و گل ها به تسلیت برگ ها خزان آغاز می کنند...
 
گل من...
 
دیوار باغ سیاه است...
 
اما قله های پر برف این را نمی دانند
 
 چرا که سپیدی به تسلیت و سوگ سیاه نمی نشیند...
 
مهربانم...
 
می دانم می گویی نمی شود...
 
اما بیا برای  هم برف قله ها باشیم...
 
مهتاب من...
 
بگذار درخت زندگی ام خزان نداشته باشد و
 
پنجره خوشبختی را به روی من باز کن
 
 تا دختر خورشید بر غمکده ی دل من بتابد
 
 و موج نسیمی...
 
نور سپیدی یا عطر دل آویز گلی به من برسد...
 
نه...
 
تو خود خورشیدی...
 
تو همان موج نسیم...و
 
 همان نور و گلی...
 
من زمان را با تو یافته ام...
 
من دریچه ای گرانبها یافته ام...
 
دریچه ای به سوی تو که عین  زندگی ام هستی...
 
و می دانم که روزی می شوی 
 
خود زندگی ام...

لبخند هایم برای تو...

 

و نام بلند تو که تا دروازه های جهان می رود

 برایم بس...

 

برای زیبا ترین کلمه ی زندگی ام:

برای زیبا ترین کلمه ی زندگی ام:

ای قامت بلند...
 
ای از درخت افرا ...گردنفرازتر...
 
از سرو سربلند بسی پاکبازتر...
 
ای آفتاب تابان...
 
از نور آفتاب بسی دلنوازتر...
 
ای پاک تر...
 
از برف قله های الوند...
 
تو مهربان تر از لطف نسیم ساکت شیرازی....
 
در سینه خیز دشت دماوند...
 
 
و دست تو...
 
دست ظریف تو...گل های باغ را...
 
زیور گرفته است...
 
و شعر های من...
 
این برکه زلال...
 
تصویر پر شکوه تو را در بر گرفته است...
 
 
من کاشف اصالت زیبایی توام...
 
مفتون روح پاک و فریبایی توام...
 
 
تو...
 
با نوشخند مهر...
 
با وازه ی محبت...
 
فرسوده جان محتضر را ز بند درد...
 
آزاد می کنی...
 
و با نوازشت...
 
این خشکزار خاطره ام را...
 
آباد می کنی...
 
 
با سدی از سکوت...
 
در من رساترین تلاطم ساکن را...
 
بنیاد می کنی...
 
با این سکوت سخت هراس انگیز...
 
بیداد می کنی...
 
               
                                                                                     حمید مصدق
 

پیش از تو خواب بودم ...

عاشقانه ترین ترانه های قلبم را به تو می سپارم
 
و می دانم امین و محافظ آن هایی…
 
 روزی را به یاد می آورم که تنها تر از
 
 تمام تنهایی هایت به زندگی ام قدم نهادی…
 
تمام گل های یاس پرپر قدم هایت که تنها قدوم پر مهرتو
 
 توانست تمام مرثیه های نا سروده قلبم را
 
در گورستان ذهنم که پر بود از نا جوانمردی های روزگار دفن کند…
 
نمی دانی که چقدر تشنه لحظه های پر شکوه نگاه معصومانه توام...
                                                                                                     
می دانستی برای چشم هایت می میرم؟
 
چه بسا که مرگ برایم سهل تر از دیدن چشمان پر مروارید توست…
 
 جان مرا قسم بده که در کنار شیدای چشمان مهریانت می مانی…
 
می دانی که واله ام…
 
آن قدر که کلمات را برای از تو گفتن کم می آورم…
 
  و چشم به راهم…
 
چشم به راه  روزی که بدانم تنها مرگ
 
 در گذر حوادث مرا از تو جدا خواهد ساخت…
 
منتظر روزی که در کنار تو
 
 و سر برآغوش تو که برای در بر گرفتنم
 
 به انداره ی دل تنگی من برای تو خواهد بود
 
سرزمین رویا را طی کنم…
 
روزی که به آشیانه مهرتو قدم بگذارم و
 
در کنار تو  یهترین هم پرواز, آسمان آبی عشق را بگذرانم...
 
می دانی که خسته ام از انتظار...و
 
می دانم که پر شده ای از روز های تهی  بی صبری...
 
فروغ زندگی ام...
 
چه کنم بدانی بی تو من ویرانه ای بیش نیستم...
 
ویرانه تر از قلب تمام عاشق های زمین...و
 
 خراب تر از دیوار های فرو ریخته تحملم
 
برای داشتن تو...
 
می ترسم...
 
می ترسم از این شهر...
 
که چه بی ترحم بر روح عشق صادقانه من و تو تازیانه می زند...
 
تنها سکوت تو و چشمان پر مهر تو به من شور عشق می دهد و مستی...
 
مرا از این کابوس برهان...
 
بیا دستم را بگیر و
 
در گوشم زمزمه کن که در کنارم می مانی...
 
 تا همیشه...تا ابد...
 
بی تابم...
 
بیا که بی تابم... 
 

مهربانم


 
مدتی است نمی دانم چگونه از چشمانت بنویسم….
 
از نقش و نگار آن نگاه معصومت…
 
که از لابه لای پیچ و خم آن عشق را آغاز کردم…
 
مدتی است خودم را و زندگی ام را در تو گم کرده ام …
 
آن چنان که شده ای تنها امید برای بودنم و حل معمای  زندگی ام..
 
…دیری است خسته ام از
 
 تحمل تماشای شب های بی تو ستاره ی آسمانم…
 
ستاره ی من…
 
خستگی هایم را با بوسه از من بگیرکه سخت محتاج تسکین تو ام…
 
بگذار در شهر امن افکار تو غرق شوم…
 
بگذار در شعاع محبت تو تا کرانه های همه ی خوبی ها
 
ادامه دارد آسوده چشم بر هم بگذارم...
 
بگذار بدانم که دیگر در دستان تو آواره نیستم…
 
بگذار تنها شعر پرواز تو باشم…
 
هم پرواز من...
 
ندیده ای اشک های شبانه ام را برای دوری از تو می ریزند…
 
ندیده ای مرا که سلام سحر گاهم 
 
 وشب خوش شبانگاهم را پنهان از نگاه آیینه های رنگ پریده
 
 با عطر یک بوسه برایت می فرستم...  
 
ای پاک تر از هر آیینه بی غبار...
 
من گرفتار قمار عاشقانه تو
 
 وتو  دلواپس از برگ های زرد پاییز
 
 که برگ سبز عشقمان را همرنگ خود کنند...
 
  درخت تنو مند عشق...
 
شیرین تر از عشق تو کجا می توان یافت؟
 
 در این شب تیره  که پر است از دانه های اشک من
 
و آسمان به یاد تو پناه  آورده ام...
 
 تو که از همان آسمان برای من آبی تری...
 
ای خوشبو تر از هر بهار و ساده تر از زمستان برفی...
 
محتاج توام...
 
جهان کوچک من از تو زیباست...
 
هنوز از عطر لبخند او سرمست...
 
واسه تکرار اسم ساده ی توست...
 
صدایی از من عاشق اگر هست...
 
منو نسپر به فصل رفته ی عشق...
 
نذار کم شم من از آینده ی تو...
 
به من فرصت بده گم شم دوباره...
 
توی آغوش بخشاینده ی تو......

دوباره می نویسم ...دوستت دارم


آمده ام تا در این شب سنگین که

 یه سنگینی سکوتت شاید باشد برایت کلمات را تکرار کنم...

کاش می توانستم تو را تکرار کنم

و نگاه عمیق تو را مرا تا مرز های بی انتهای خدا می برد...

 

آن جایی که بال های پرنده عشقت  مراتا جایی می برد

 

 که می توانم آسمان و ستاره ها را بی مانع لمس کنم...

 

من امشب هم پرم از بغض...

 

در کجای این شب تیره به دنبال سر پناهی همچون آغوش تو بگردم؟

 

وقتی قدم هایم از مرزهای خاک پاکم که پربود

 

 از بوی تو جدا شد تاخود آگاه به آسمان مهربان نگاه کردم...

 

تنها آسمان است که مرزی برای من و تو نمی شناسد...

 

و باز چشمانم پر شد از اشک...

 

هر جا یاشم تو هم زیر همان آسمانی...

 

زیر همان آسمان پر ستاره... 

 

یه شهر باران پس از سال ها دوباره بازگشتم..

 

یه شهر ساعت بزرگ وباز غرق شدم...

 

چه شباهت عجیبی...

 

همه ساعت های زمین با این ساعت تنظیم می شود..

 

.و نفس های من هم با نفس های تو...

 

گفتی غصه دارم هستی...و دل دریایت برام تنگ...

 

من چه بگویم نازنینم که دلم ذره ذره آب می شد

 

و بغضم را فرو می بردم تا رنگینک نگاه تو سیاه نشود...

 

دلم هنوز نرفته برای نگاهت تنگ شده  بودکه خیره شوی در چشمانم

 

و به معصومیت یک باران بهاری بگویی دوستت دارم

 

 و من بمانم که چگونه بگویم حس من برای تو از دوست داشتن گذشته...

 

و هنوز مانده تا بدانی چقدر...

 

دلم دوباره برای دستانت می تپد

 

که دستانم را بگیری و بگویی که  همیشه با من می مانی 

 

 ومن خودم را در آغوش تو رها کنم

 

وبدانم آن قدر در تو حل شده ام

 

 که اولین و آخرین ذره وجودت شده ام

 

 که با تو آغاز شوم و با تو یه نهایت برسم...

 

 

چه کرده ای با من اسطوره من...

 

که این چنین تو را دست نیافتنی می یابم...

 

چه کرده ای که با من پر از غرور

 

که پس از روز ها دوری برای یک بار و فقط یک با

 

ردوباره  دیدنت شب ها ستاره ها را پر پر کنم

 

و اشک هایم را به آسمان بپاشم...

 

وامانده ام از زندگی تکراری همیشگی

 

 و به زندگی در لحظه های غرق شده در یاد تو رسیده ام...

 

نه شب دارم و نه روز و نام توست که معنایش در ثانیه هایم تبلور می یابد...

 

روزها گذشته ودیروز خیالم این بود که معنای نام توفقط  در آسمان معنا دارد 

 

 و امروز دریافنه ام که در آسمان خیال من هم تنها معنا تویی...

 

تنها نقطه روشن یک دل تنگی سیاه که

 

 با قلموی جادویی نگاه تو در من پدیدار می شود...

 

هر شب آهسته تا صبج در کنار یاد تو چادر زدم 

 

 که نکند فاصله ها مرا از یاد تو جدا کند

 

 و این جدایی را چه تلخ لمس کردم و نخواستم...

 

این بار هر روز بر برگ برگ دفترم نوشتم دوستت دارم

 

 که مبادا روزی بیاید که تنهایی مرا دوباره در خود ببلعد

 

 و بدانم گناهکار بوده ام در قصه همیشه تلخ جدایی...

 

بازبرگشتم از سفر تنهایی...

 

 و باز می نویسم تا رد پای لحظاتم در زمین نرم ذهن تو حک شود...

 

و صد بار و صد ها بار می نویسم....

 

دوستت دارم....

 

خیلی خسته ام ...

به قول یکی از دوستام که می گفت :

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

وقتی به خود آدمها نگاه میکنی و لبخند میزنی

 لبخندی تلخ چه نیازی به لطیفه و جک هست

 و وقتی همونها رو میبنی با هزاران مشکل و درد

 چه نیازی به آن دارند که درد مرا بدانند ؟

پس من ازدردم هیچی نمیگم

 ولی خیلی خسته ام خیلی

چو ماه از کام ظلمتها دمیدی        جهانی عشق در من افریدی

دریغا با غروب نابهنگام                  مرا در ظلمتها کشیدی

 

مادر الان واقعا بهت نیاز داشتم  جات خیلی توی شبای تنهاییم  خالیه

 

چشمانمان را بر گذر قاصدکها باز کنیم

که زمان ساز سفر میزند

دست در دست هم بدهیم

دلهایمان را یکی کنیم

بی هیچ پاداشی حراج محبت کنیم

باور کنیم که همه خاطره ایم

دیر یا زود رهگذر قافله ایم...

بچه ها بیاید باور کنیم

پدر ازت معذرت میخوام حالا که تنهام تمام زندگیم برای تو  فقط منو ببخش همین

 

 

من که میدانم شبی عمرم به پایان می رسد

 

؛مثل تنها زندگی کردن

وقتی که دیگر نبود,من به بودنش نیازمند شدم

وقتی که دیگر رفت,من به انتظارآمدنش نشستم

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد,

من او را دوست داشتم

وقتی که او تمام کرد,من شروع کردم

وقتی او تمام شد,من آغاز شدم

......و چه سخت است تنها متولد شدن
 
؛مثل تنها زندگی کردن است,مثل تنها مردن .....

رویای همیشگی

بر روی شنهای داغ ساحل پاهای خسته ام را تفت دادم

 

 و گذاشتم تا انگشتانم از آب دریا کامی بگیرند..

 

چشمانم را بستم..

 

دستانم را از دو طرف گشودم و گیسوانم را  به دست نسیم دریا سپردم...

 

خواستم ...خواستم تا به چیزی نیندیشم جز او ...

 

خواستم تا با چشمانی بسته...

 

تصویرش کنم...

 

اندیشه ام را بر او متمرکز ساختم

 

 تا چهره اش را زیباتر از پیش ببینم..

 

آسمان غرید..

 

خواستم چشم باز کنم ..

 

پلکانم ز رویا گران بود....

 

 

،خواستم زبان بگشایم به فریاد،که .. های!!!

 

آسمان خاموش....او می آید..

 

خاموش به یمن قدومش خاموش،

 

لبانم ممهور شد به سکوت،..

 

آسمان شروع به گریستن  کرد

 

،شاید در جستجوی او بر وادی دریا ظاهر گشته بود....

 

سنگینی نگاه افق را بر روی پلکهای بسته ام احساس میکردم..

 

خواستم تا تنها به او بیندیشم ..

 

به او که تمام راه را برای رسیدن  به او دویده بودم..

 

و اکنون خسته،خسته

 

 و تنها در انتهای راه رو به خط زمین ،

 

آنجا که آسمان و دریا در آغوش هم یکی میشوند..

 

به تمنای دیدارش ایستاده ام...

 

سکوت همه جا را فرا میگیرد

 

 و بعد...

 

آیا اوست ؟

 

آیا اوست که اینچنین در تاریکی چشمانم میدرخشد؟؟؟

 

دست دراز میکنم اما او رفته است...

 

کسی از پشت سر صدایم میکند..

 

چشم میگشایم...

 

به دیوار اتاقم تکیه داده ام و دستانم را به تن خسته اش میکشم..

 

میگویم:..چه کسی بود صدا کرد مرا؟؟!!! .

  

               و سکوت....

 

                         با خودم میگویم:.. رفت؟؟؟...پس کو؟؟؟!!!

پرواز کن

میدونی هیج رازی وجود نداره

هر جی بوده و هر جی هست

 بیان میشه بس هیج ترسی نیست

میدونی که سکوت سرشار از ناگفته هاست

 پس این رو هم بدون که پرنده رفتنیست

 پرواز را بایستی به خاطرت بسپاری

اگه حتی بری اون بالاها اون بالای بالا بالاتر

از همه ی ابرها اون جا که فقط تو هستی

 و خدا اونجا هنوز به قول خودت سکوت هست

نگاه کن سکوت همه جا هست سکوت حتی توی دلت هست

 توی شبهات وقتی که تنها هستی

 وقتی که چشمهات رو بستی که هی سرت گیج نره همه جا...

نیازی نیست که بری تا سکوت رو ببینی گاهی

باید موند و چیزی رو دید

 این رفتن و فرار کردن نیست که شجاعت می خواد

این موندن و مبارزه کردن هست که شجاعت می خواد

توی آینه نگاه کن حالا نوبت تو هست که

 توی آینه نگاه کنی خودت رو ببینی

 و بدون جاناتان شدن آزادی میخواد همت میخواد

و شجاعت موندن حتماً نباید بری تا جاناتان بشی

گاهی باید بمونی تا بفهمی میتونستی جاناتان بشی

                                       

                               

در وادی عشق میکشتند

چشمام رو بستم هی پلکهام رو روی هم فشار میدم

 ملحفه رو محکم تر میکشم دورسرم شاید خوابم ببره...

چشمام رو که باز میکنم

 توی بازارم یه صدا از پشت سرم میگه:

یه دونه بخر..یه دونه..یه دعا بخر..._

یه پسر 12_10 ساله با لباسهای کثیف و دستهای سیاه

چند تا برگ دعا رو محکم توی دستش میچلونه...

و بعد اون که میگه:گناه داره اخه این همه دعامیخری

و میذاری توی کیفت ولی نمیخونیش خوب گناه داره..

راست میگه همین خود من تا حالا چند تا دعا گرفتم

و گذشتم توی کیفم و سالی به دوازده ماه لاش رو هم باز نمیکنم...

پیش خودم میگم..:

ولی گناه داره کاش پولش و بهش بدم

 اما با دیدن دوباره صورت پسرک میرم

به چند سال پیش...

توی میدون...

 با بچه ها نشستیم و منتظریم تا بقیه بچه ها از بازار...

بیان صدای داد یه پسر 5_4 ساله ما رو متوجه خودش میکنه..

_پولم رو بده..پولم..پولم رو میخوام

پسرک در حالی که جای اشکی که قبلاً ریخته صورتش رو سیاه کرده

آستین مردی رو که روی نیمکت نشسته میکشه

 و مرد اون رو هی پس میزنه..

پسرک قوتی واکسش رو که از دستش روی زمین افتاده

دوباره بر میداره و استین مرد رو میکشه و میگه:

_کفشتو واکس زدم پولشو بده...

مرد هلش میده و میگه:گفتم که پول خورد ندارم

پسره عقب عقب میاد و جلو چند تا عابر رو میگیره

و میگه:ببخشین شما پول خورد دارین؟.

.پول خورد دارین؟؟...

نتیجه ای نمیگیره..

بر میگرده طرف مرد و استینش رو میگیره

 و دوباره میگه پولم رو میخوام ..

این بار مرد یه سیلی بهش میزنه..

گفتم که برو پی کارت...

یکی از بچه ها پسرک رو صدا میزنه...

_اسمت چیه؟

_علی

_چند سالته علی؟

علی:۶ سال

_این مرده چی میگه؟چی شده؟

علی:کفشاشو واکس زدم حالا پولم و نمیده...

و اشکشو با پشت دست پاک میکنه

_بیا این پول

علی:نمیخوام

_بگیر خوب

علی:نه من که گدا نیستم..

من که کفشتو واکس نزدم که بهم پول میدی

یا اول کفشتو واکس میزنم

 بعد پول میگیرم یا اصلاً پول نمیخوام

من همینطور دارم مات نگاهشون میکنم

_خوب بیا کفشمو واکس بزن

......

علی واکسشو که زد پولشو گرفت و رفت

و من دور شدنش رو تماشا می کردم

 

وای خدایا این بچه با این سن کمش میفهمه که نباید گدایی کنه!!!

و باید اول کار کنه بعد پولش رو بگیره...

اما آیا با وجود آدمهایی مثل اون مرد

بعد از گذشت زمان بعد از این که بار ها و بار ها

 با آدمهایی مثل اون مرد مواجه شد

بعد از این همه سال آیا هنوز هم یادش مونده

که نباید دستشو به گدایی جلو کسی دراز کنه؟؟؟

...

پسرک دعا فروش هنوز جلوم ایستاده به خودم میام

بهش میگم نه مرسی نمیخوام دعا دارم

 به راهم ادامه میدم و 100 تومنی رو که توی دستم گرفته بودم

 تا به پسرک بدم رو ....

لای انگشتام له میکنم