و آن روز که دست های دلم را به سوی دروازه دلت باز می کردم ،
هرگز نمی دانستم که با آغوشی باز دل مهربونت
را برای دل اسیر من هدیه می کنی و
سه حرف زیبای عشق را زمانی برای من معنا خواهی کرد .
اما کاش می دانستم ...
ولی ، ولی حالا چه کنم ؟
چه کنم با این همه عشق و دوری تو...دوست داشتن تو..
.وحالا هم نامهربونی تو .
آن روز که می خواستیم و با هم عهد کردیم
که مهربانی را به دوستان نامهربان بیاموزیم ،
هرگز نمی دانستم زمانی تنهاترین و بزرگ ترین
حرف ما برای دوستان مهربان بی وفایی
و نامهربونی و آخر هم جدایی خواهد بود .
آری ،
آن روز که من از بین این همه گل
، گلی مثل تو را از شاخه درخت تنومند زندگی جدا کردم
و می خواستم آن را برای همیشه در کنار خود
و به یاد تو در باغچه خشک دلم بکارم ،
هرگز نمی دانستم که تو زمانی گلم را با بی وفایی از من خواهی گرفت .
می دانی ، آن روز که آرزوی پرواز با تو را در خیال خام خود تصور می کردم ،
هرگز نمی دانستم که عاقبت روزی پر پرواز من را می شکنی
و مرا به ژرف ترین جای دنیا رهنمون می سازی .
و سرانجام آن روز ، آن روز که من و تو بودیم و ما بود ،
برای من روز عشق بود ، روز زندگی بود .
آری ، آن روز بهترین روز دنیا بود .
این را بدان :
که آن روز ، آخر روزهای به یاد ماندنی سال نام گرفت
و در تقویم زندگی من برای همیشه جاودان خواهد ماند .
حرف آخر را می گم و مثل آن روز به سرزمین مهربانی ها فرار می کنم :
هنوز هم دوستت دارم ای نامهربان ترین مهربان دنیا