نه , میدانم راه گریزی نیست

 
نه , میدانم راه گریزی نیست
 
از این روزهای سرد وبی خورشید
 
رفتن آرزوی من است
 
اما هنوز مانده ام
 
زیبایی بهار مال شما
 
من در پایانی تلخ فرورفته ام
 
مرگ کجاست
 
ساختن دشوار است در این روزگار
 
    حتی برای من که همواره سوخته ام

 

ای پادشه خوبان

ای پادشه خوبان
 
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
 
در حق ما هر چه گویند جای هیچ اکراه نیست
 
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
 
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
 
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است
 
ور نه لطف شیخ و زاهد،  گاه هست و گاه نیست
 
 
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
 
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
 
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
 
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبائی
 
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
 
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
 
 
دائم گل این بستان شاداب نمی ماند
 
دریاب ضعیفان را در وقت توانائی
 
ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیست
 
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارائی
 
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
 
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آئی
 
 
ای درد تو هم درمان در بستر بیماری
 
ای یاد تو هم مونس در گوشه تنهائی
 
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم
 
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی
 
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
 
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدائی
 
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
 
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آئی
 

فقط با عشق

رودها در جاری شدن
 
.وعلفها در سبز شدن معنی پیدا می کنند
 
کوه ها با قله ها
 
و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
 
وانسانها
 
همه انسانها
 
با عشق،  فقط با عشق
 
پس بار خدایا بر من رحم کن
 
بر من که میدانم ناتوانم رحم کن
 
باشد که خانه ای نداشته باشم
 
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
 
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
 
اما نباشد ،  هرگز نباشد
 
که در قلبم عشق نباشد ،  هرگز نباشد
 
آمین

بعد از مدتها توانستم بنویسم....

بعد از مدتها توانستم بنویسم....

بارالها شکر میگویمت که بر فکرم

کلمات مبهم شیشه ای را نجوا میکنی

و سکوت قفس شیشه ای مرا میشکنی

و من بر آنم تا دست بر قلم ببرم

 و این سکوت شکسته را در کاغذی سپید خط خطی کنم


قلمم از جنس نور و جوهرش از اشک چشمانم است

و کاغذی دارم از برگهای خشکیده پاییز عمرم


میخواهم بگویم مبتلایم به آنچه عشق نامیدندش

و همچنان با پایی زخمی بر جاده های بی انتهای سرنوشتم

دنبال یک سایه میگردم و میدانم دردم تسکین نمیابد

جز به نگاه پر اضطراب قناری عاشق که هر روز بیقرار میخواند

 و مرا مست صدایش میکند


بار الها این بنده حقیرت را دریاب و باور کن

من برای این همه غم ساخته نشده ام که مبتلا شوم.......

و دیگران را مبتلا کنم


ای سرا پا همه خوبی کاش

 تو به اندازه بغضی که یک آن بر گلویم چنگ می اندازد

کنارم بودی کاش همان اشک چشمم بودی که وقتی حلقه میزند

 همه چیز تار و مبهم جلوی دیدگانم میرقصند


و این شاید آخرین بار باشد که مینویسم به نام عشق...

و میخواهم دیگر نباشم

 و همراه من دردسر های آهنی من هم به گور خاطرات پناه ببرند

و من پاکی سجاده نماز مادر را میخواهم  که لحظه ای سر بر آن بگذارم

 و اشکهای دلتنگیم را با بوی نم بر تربت کربلاییش با هم به تو هدیه بدهم......

دلم برای همه چیز تنگ است


برای خنده های پوشالیم...

که حتی دیگر نمیتوانم به تظاهر لب به خنده بگشایم


دلم برای کودکیهای گم شده ام میلرزد

برای دویدنهای کودکانه در کوچه های باریک به دنبال پروانه های کاغذی...

و وقتی پشت سرم را میبینم در میابم که حسم بزرگ شده

 و دیگر آن کودک شیطون و پر ذوق نیستم

و همه چیز فاصله گرفته از دستان خالی من


من هم شدم یکی از آن بزرگترها که به خود و دیگران دروغ میگویند

 و انسانیتی تهی همه وجود پوچشان را پر کرده

 دیگر در سکوتم حتی قاصدک هم میلی به دیدنم ندارد

و گلهای پیچک خانه مادر بزرگ که زمانی همدمم بودند

 هم بزرگ شدند و از من غریبی میکنند


من این دنیا را نمیخواهم...

همه چیز رابا یک چیز میسنجند و همه عاشقهای دنیا محکوم به مرگند


و نسل من همینک تمام سپیدی ها را محکوم کرده

و عشقها جایشان را به هوس تن هایی پوسیده برای یک شب مهتابی داده اند

و همه چیز بیش از اندازه نفرت انگیز است

 و این را من میفهمم چون مبتلا گشته ام


مبتلای دردی که عشق نامیدندش....

.عشق الهی..

عشقی پاک و بی پروا


سالها بود که انقدر دلتنگی نمیکردم

ولی اینبار دیگر فرق دارد

 و من نیاز دارم شانه های مهربانی بالین اشکهایم شوند

 و به من اطمینان بدهند که همه بدیها تمام میشود


وقتی این نوشته را میخوانی اشک بریز که من هم اشک ریختم


این حقیقت است...

چهره واقعی و عاشق کش جهان را ببین که چگونه با ما در جنگ است

و من و توی انسان چه حریصانه زندگی را از آن خود دانسته ایم

 و به زیبایی ها و بی وفاییهایش دل بسته ایم


دوست من سکوت نکن از چه میترسی

 از که خجلت زده ای بگذار اشکت جاری شود....

بگذار خاک و غباری که چشمت را پوشانده شسته شود


من دلم تنگ است....

من دلم از تنهایی در سینه ام گرفته


من قلبم را آن سوی مرزهای تردید جا گذاشته ام


بار الها

دستان عاشق من و دوستان ترانه ای مرا در دستت بگیر و به خود ببر


ای پروردگار عشق

راهی از نور برای این کاروان درست کن و ما را در آن هدایت کن


به حق بزرگواریت قسمت میدهم

 همه دلهای زخم دیده و پشت های خنجر خورده

 کسانی  که در جمع ما حضور دارند

را تسکین دهی و مرهم نهی

و آخرین دعایم:

با عشق و قلبم از خودت میخواهم

که همه عاشقانت را

از ظلمت و شب سرد هجران

غایب همیشه حاضر حضرت قایم -عج-رهایی بخشی


آمین یا رب العالمین

بکوش تا زیبایی در نگاه تو باشد نه در آنچه که مینگری

بکوش تا زیبایی در نگاه تو باشد

نه در آنچه که مینگری

آینده متعلق به کسانی است

 که زیبایی رویاهای خویش را باور دارند

من به خورشید اعتقاد دارم, حتی اگر ندرخشد


من به عشق اعتقاد دارم, حتی اگر تنها باشم


من به خدا معتقدم, حتی اگر ساکت باشد

دل احمق در دهانش است و دهن دانا در دلش

دو چیز است که یک مرد واقعی دوست دارد

خطر و بازی-او زن را دوست دارد چونکه خطر ناکترین بازیچه است

نقادان راهزنان گردن زنی هستند که در راه شهرت دیده می شوند

سلطنت کردن در جهنم بهتر از خدمت در بهشت است

خوشبختی یگانه چیزی است که می توان بی آنکه خود داشت

 به دیگران هدیه کرد

بدتر از بد هم وجود دارد و آن انتظار بد است

آرام آرام ؛ گام در رویا ها

آرام آرام ؛ گام در رویا ها
 
 آهسته تر از آن که فکرش را کنی به سراغت می آید،
 
 با نگاهی ، اشاره ایی ، صدایی
 
پاورچین پاورچین ، آرام آرام ، گام در رویاهایت می گذارد
 
خلاصه وقتی به خود می آیی
 
که نمی فهمی از کجا آمد و از کی شروع شد
 
زمانی از حضورش آگاه می شوی
 
که رنگ دنیای امروزت با دنیای دیروزت کاملا متفاوت شده
 
 و تعبیر و تفسیر هر پدیده ای برایت معنی خاصی پیدا کرده است
 
طلوع خورشید را می پرستی ولی غروب سرخش را دوست نداری
 
 اگر اهل شعر و شاعری باشی
 
 همدم بیشتر اوقات دلتنگی ات
 
غزلهای ناب (حضرت حافظ) می شود
 
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید            نابرده گنج مقصود از کارگاه هستی
 
جهانیان همه گر منع کنند من از عشق              من آن کنم که خداوند گار فرماید
 
 
دوست داری تمام جوش و خروش دلت را با کسی در میان بگذاری ،
 
 ولی کسی محرم شنیدن نیست
 
هر لحظه برایت همچون قرنی میگذرد ؛
 
گوشه گیر و زود رنج می شوی
 
و تمامی احساست قطره های اشکی می شوند
 
 که گاه بی هیچ دلیلی بر صدف صورتت پرورش می یابد.
 

پائولوکوئیلو

یک روز صبح مریدی با استادش در دشت قدم می زد.
 
 مرید می پرسید کدام رژیم غذایی برای منزه سازی روح لازم است؟
 
.هر چند استادش همواره تاکید داشت
 
که تمامی غذاها مقدس اند. مرید باور نمی کرد
 
.مرید گفت: باید غذایی باشد که ما را به خدا نزدیک تر کند
 
استاد گفت: خوب، شاید حق با تو باشد.
 
 مثلا" آن قارچ ها... آن جا
 
مرید به هیجان  آمد و فکر کرد این قارچ ها او را منزه می کننند
 
 و به خلسه می برند. اما همین که خم شد تا یکی بچیند،
 
فریادی کشید و وحشت زده گفت!
 
این ها که سمی اند!
 
اگر یکی از آنها را می خوردم، بی درنگ می مردم-
 
استاد گفت: خوب، من هیچ غذای دیگری نمی شناسم
 
 که تو را با این سرعت نزد خدا ببرد
 
 
از کتاب مکتوب
 
 نوشته پائولوکوئیلو

من فرشته ای هستم....

من فرشته ای هستم که بلند پروازی را بیشتر می پسندم اما زندگی به بالهایم پرواز کردن نیاموخت .
 
 
 
خدوندا! بارالها«از تو می خواهم نفرت هیچ انسانی در فرشته تو خلا صه نشود !»
 
ملکا!«جانم را با نورهای قدسی ات روشن کن!»
 
پروردگارا!« یاریم کن تا همیشه روی نگاه کردن به آیینه را داشته باشم!»
 
محبوبا!« روحم را زیباووجدانم را پاک نما!»
 
مهربانا!« یا آنچه می خواهم را به من بده یا هیچ چیزی را ، یا آن یا هیچ چیز!»
 

به نام آنکه عشق را آفرید

به نام آنکه عشق را آفرید
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه
لب سرخ فام زنی مست را
خدایا تو پاشیده ای هیچگاه
ز چشم کسی خون به جای نگاه
خدایا تو گردیده ای هیچگاه
بدنبال تابوتهای سیاه
دریغا تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت میباختی
برای خود ای ایزد بی خدای
خدای دگر نیز می سا ختی
 
 
بیایید خدا رو فراموش نکنیم
 
    سالی خوب برای همه دوستان آرزو میکنم

عشق

 

عشق را تن پوش جانم می کنی

چتری از گل سایه بانم می کنی

ای صدای عشق در جان و تنم

آن سکوت ساکت و تنها منم

من پر از اندوه چشمان توام

آشنایی دل پریشان توام

آتش عشق تو در جان من است

عاشقی معنای ایمان من است

کی به آرامی صدایم می کنی

از غم دوری رهایم می کنی

ای که در عشق و صداقت نوبری

کی مرا با خود از اینجا می بری
 
 
عشق
 
زندگی را دریاب ...که زندگی حبابی بیش نیست .
 
با زندگی عطوفت نما ... که زندگی عطش کویری بیش نیست.
 
زندگی را به فردا واگذار مکن ... که دقایقی بیش نیست .
 
به زندگی بنگر با چشم دل ... که زندگی نقاشی بیش نیست .
 
زندگی را به خاطر بسپار ... که زندگی خاطراتی بیش نیست.
 
زندگی در غربت و سیاهی ... سرابی بیش نیست.
 
زندگی را انگونه که دوست داری نخواه ...  که حسودی بیش نیست.
 
زندگی تو را به دور دستها می برد ... رویای خوشی بیش نیست.
 
زندگی را در انبوه گلهای دشت بیاب ... که زندگی شقایق عاشقی بیش
 
نیست.
 
زندگی درک زیبایی گلهاست
 
 
 
         دلی که سنگی ست
 
         چه داند که درستی کدام است
 
         همدردی را نخوانده
 
         وفا را ندانسته
 
         و می کند افتخار بر سنگی بودن خود