در حال فکر کردن به توست

 
یک نفر .......
یک جایی ......
تمام رویا هاش لبخند توست
و زمانی که به تو فکر میکنه
احساس میکنه که زندگی واقعا یا ارزشه
پس هر وقت احساس تنهایی کردی
این حقیقت را به خاطر بسپار
یک نفر .......
یک جایی ......
در حال فکر کردن به توست
 

دوباره....

دوباره دل هوای ، با تو بودن کرده ...~

نگو این دل ، دوری عشقت و باور کرده ...~

دل من خسته از این دست به دعاها بردن ...~

همه آرزوهام با رفت تو مردن ... ~

حالا من یه آرزو دارم تو سینه ... ~

که دوباره چشم من تو رو ببینه ... ~

حالا من یه آرزو دارم تو سینه ... ~

که دوباره چشم من تو رو ببینه ... ~

واسه پبدا کردنت تن به دل صحرا میدم ...~

آخه تو رنگ چشات قیمت دنیا رو دیدم ...~

توی هفت آسمون ، تو تک ستاره منی ...~

به خدا ناز دو چشمات و به دنیا نمیدم ...~

حالا من یه آرزو دارم تو سینه ... ~

که دوباره چشم من تو رو ببینه ... ~
 

 

تو که نیستی تا ببینی

تو که نیستی تا ببینی ریخته سقف مأمن من
ای ستاره تن کجایی باز بیا به خلوت من
لحظه هام پر از هراسن واسه تکرار شب و روز
نمی شه باورم اینکه تو کنارم نیستی امروز
نمی خوام بهت بگم که لحظه هام بی تو می میرن
آخه مردنه واسه من به لحظه رنگ چشماتو ندیدن
اما تو رفتی و با رفتنت همه ی دنیامو بردی
آخرش به من نگفتی قلبت رو به کی سپردی
اما من واسه دوباره دیدنت همه ی ثانیه هامو می شمارم
لحظه لحظه یاد خاکستری خاطره هاتو می شمارم
 
 
باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان در آمدی که: « ...، خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست!
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : « هر آنچه که او کرد خوب کرد »
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و آنگه ... غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم!
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یاد گار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا فتاده ام ای ساقی عجل
لب تشنه ام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من ، آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را

همونی که تکه.

یک سالی بود که تلاش می کردم که موفقیتم رو به همه ثابت کنم!
 
هفت ماهی مونده بود به آخر سال،
 
 یه روز که مثل همیشه نیم ساعتی فقط برای خودم گذاشته بودم
 
 فکر کنم وبرای فردایی بهتر برنامه ریزی کنم،
 
 یه دفعه یادم افتاد که من قرار بود چی کار کنم.
 
 بعد به گذشته برگشتم ومروری به خاطراتم کردم. نتونستم چیزی پیدا کنم!!!
 
یادم می یاد که سال خیلی پر مشغله ای داشتم و با خیلی جاها ارتباط زده بودم.
 
 ولی راضی نبودم!
 
 برام جای سوال داشت که چرا باید اون طور که باید و شاید عمل نکردم!
 
 باز با ناباوری تمام مرور مجدد کردم دیدم که باید قبل از دیگران به خودم ثابت بشه که کی هستم ،
 
 کجا میرم، چرا زندم و هزار تا سوال بی جواب. بعد به دیگران ثابت کنم.
 
بعد به آینده فکر کردم که چقدر زمان برام مونده که بتونم جبران مافات کنم،
 
 سریع یه تصمیم جدی گرفتم.
 
 ولی این بار قرار نبود به کسی چیزی رو ثابت کنم،
 
چون من برای دیگران زندگی نمی کنم،
 
 برای خودم زندگی می کنم. من با دیگران زندگی می کنم
 
و باید طوری ادامه بدم که این هم زیستی مفید باشه
 
 نه اینکه خودنمایی برای نشون دادن موجودیت!
 
 که این کمال خودخواهی یک انسان عاقل و بالغ هست.
 
 باید طوری زندگی کرد که بادیگران شریک باشیم
 
 و همراه تا لحظه های که نیاز یه شونه ای داشته باشیم که سرمون رو روش بذاریم.
 
حالا خوشحالم چون شونه ای پیدا کردم که هیچ کس نمی تونه جاش رو بگیره!!!
 
حتی مادرم!!!!!!!!!
 
میدونی اون کیه ؟
 
همونی که تکه.
 
الله

برو ولی بدون ...

 

 

برو ولی بدون اینجا یکی میمرد برات

باور نکردی عشقشو وقتی قسم میخورد برات

میری برو ولی فقط اینو یادت باشه عزیز

اشک زلالتو جلو چشم غریبه ها نریز

هیچی نپرس فقط برو ولی فراموشم نکن

شمعمو آتیشم به پات برو و خاموشم نکن
 
 
گفت:((رفتنی باید رفت))...منم رفتم...
 
چون بودن و نبودن من هیچ فرقی براش نداشت...!

رفتم چون او خواست
 
 اما صدای پاهام تا ابد توی گوشش خواهد ماند........
 
 
 
گفتی : محبت کن برو

گفتم : خداحافظ ولی

رفتم که باورت بشه

دارم محبت می کنم