اما من و تو

اما  من  و تو
دور از هم می پوسیم
 غمم  از وحشت  پوسیدن نیست
  غمم از زیستن بی تو ٬ دراین لحظه ی پر دلهره است
 دیگر  از من  تا خاک  شدن راهی  نیست
 از سر این  بام
این صحرا  ، این  دریا
پر خواهم  زد ،  خواهم مرد
  غم  تو ، این  غم  شیرین  را
  با  خود  خواهم برد

چه قدر شبیه خودت می شوی وقتی .................

همه ما انسانها سیرتی الهی داریم .
 
خود واقعی ما خداگونه است
 
، ولی با نادیده گرفتن آن وتوجه به امور بی اهمیت
 
، از این خود مقدس دور می شویم .
 
آن قدر دور که کاملا متفاوت می شویم از خود واقعیمان
 
و تو
 
دوست من ،
 
چه قدر شبیه خودت می شوی وقتی.........
 
* نا مهربانی ها را با مهربانی پاسخ می دهی
.
* به چهره های عبوس و اخمو لبخند هدیه می دهی .

* فریادهای حاکی از عصبانیت را با صدای بلند سکوت ، خاموش می کنی.

* در تمام کارهایت فقط به خدا توکل می کنی .

* بار همه زندیگیت را به خدا می سپاری .

* هر روز صبح تصمیم می گیری بهتر از دیروز زندگی کنی
 .
* به جای ترسیدن از موانع ومشکلات
 
، با شور و شادی به راههایی فکر می کنی که تو را به موفقیت می رسانند.

* ایمان داری که خواستن ، توانستن است.

* برای کمک به دیگران سر از پا نمی شناسی .

* همیشه به خیر و صلاح مردم کار می کنی .

* برای بد خواهانت برکت می طلبی .

* برای کوچکترین نعمتها هم خدا را شکر می کنی
 
 ( می دانم که هیچ نعمتی را کوچک نمی دانی )

* برای درگذشتگان طلب رحمت می کنی .

* از عزیزان از دست رفته به نیکی یاد می کنی .

* وقتی که میشنوی شخصی پشت سرت بد گویی کرده است
 
، تمام صفات خوب آن شخص را برای همه می گویی
.
* هر روز خودت را با ترازوی پسر
 
ی که در کنار ترازویش با جدیت در سرما وگرما درس می خواند
 
 ، وزن می کنی و آن کوچولوی درسخوان هر روز با تعجب فکر می کن
 
د که آیا این آدم هر روز وزنش فرق می کند؟ اما از این کار تو خوشحال می شود.

* گلها را آب می دهی و برگهای زرد وخشک آنها را جدا می کنی.

* هر روز به همسرت می گویی : چه قدر خوشبخت هستم که تو را دارم .

* صبحهای زود- با شادی وامید به روزی خوب - از خواب بیدار می شوی.

* اهداف بلند مدت و کوتاه مدت زندیگیت ، طعم معنوی دارند .
 Kisses

 

روزی به شهری سفر خواهم کرد

 

 
روزی به شهری سفر خواهم کرد
 
که دلم هرگز نگیرد ...
 
خسته از این رنگهای سفید وسیاه ...
 
 از این پیچش و التهاب واژه ها و مبهوت
 
از این سکون لحظه ها دایره وار به گرد خویش چرخیده ام
 
و پیوسته از خود می پرسم
 
 آیا دنیا همینقدر کوچک است ؟
 
همانند مورچه ای که درون یک قطره آب زندانی شده است ...
 
 شاید روزی بشود از این قطره آب خود را رها کنم
 
و به شهری بزرگتر که دریاچه اش یک قطره آب نباشد سفرکنم...
 
 به شهری کوچ خواهم کرد
 
 که دریای ذهن من اسیر قطره خرده فکری سراب گونه نشود ...
 
 من از آدمیان خسته و به آدمیان مشتاقم ...
 
 من ذهن خویش را تکانده ام
 
 از همه مشاقیها و از همه اسارتها و نفرتها و خستگیها ..
 
 اکنون که با سربلندی به این احساس نائل آمدم
 
می خواهم راه خویش گیرم و به شهری سفر کنم
 
که خدا آنجا فانوسی برایم روشن گذاشته است ...
 
 
 

پر پیچ و خم

پر پیچ و خم


زندگی گردونه ای از تغییرات است


ولی همین تغییرات زندگی را می سازد


وروزی ما مجبور به خداحافظی خواهیم بود


ولی روح ما باقی خواهد ماند


عشق چهره عوض می کند


عشق در تحرک است و پویایی


هماهنگ با موسیقی دیدگاه تو


در تاریکی من به نقطه تلاقی نور نزدیک می شوم


منطق پایدار است  شورو شهوت زنده


و مرگ به ما چگونه زیستن را می آموزد


وقتی واقعیت ها , آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟

 

  
 
 
وقتی واقعیت ها , آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟
روزگاریست که حقیقت هم  لباسی از دروغ بر تن کرده است
 و راست راست توی خیابان راه می رود
عشق نشسته است کنار خیابان , کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند
و مرگ , در  قالب دخترکی زیبا , گلهای رز زرد می فروشد
زندگی , در لباس افسر پلیس , برای ماشین های تمدن سوت می زند
و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک ,
توی سوراخی در  زیرشیروانی , از ترس گربه خشونت , قایم شده است
و آدم ها , همان غورباقه های سرگردان مرداب تنهایی هستند
که شاد از شکار مگس های عمرشان شب تا صبح  غورغور می کنند

باز شب آمد

 

 
باز شب آمد بدنها خسته شد
 
خستگان خفتند و درها بسته شد
 
جز در رحمت که هرگز بسته نیست
 
عشق دگر باشد کسی دلخسته نیست
 
شب است و سکوت است و ماه است ومن
 
شب و خلوت و اشک اه است و من
 
شبی چون سیه روزی ،روز من
 
شب و ناله استخوان سوز من
 
شب و ناله های نهان در گلو
 
شب و ماندن استخوان در گلو
 
من امشب خبر می کنم درد را
 
که آتش زند این دل سرد را
 
بگو بشکفد بغض پنهان من
 
که گل سر زند از گریبان من
 
مرا کشت خاموشی ناله ها
 
دریغ از فراموشی لاله ها

 

کاش دنیا ....

 
کاش دنیا خانه مهر و محبت بود ...
 
کاش می توانستیم بی خیال و فارغ دست بگشاییم
 
و همه را در آغوش بگیریم بی سختی ...
 
کاشکی چشمهایمان خالی از ریا بود
 
 و حرفهایمان حرف باد و یک روز و دو روز نبود...
 
 دیگر جای گله نیست ...
 
 من بدین بیمایگی ...
 
 بدین افسردگی نگاهها عادت می کنم کم کم ...
 
 و چه بد است عادتهای سنگی ...
 
چه سبک شده است هستی پشت لبخندهای دروغینمان !
 
 کاشکی وزن بیشتری به روی شانه حس می کردم ...
 
کاشکی از این دریاچه روزی بیرون شوم ..
 
 چشمه ای ... لب جویی ...
 
و نگاه مهربانی که تا آخرین روز زندگیم مهربان باقی بماند ...
 
 نه بماند حتی خشمگین ولی بمان

 

کاش که بیایی ...!

 
در رهگذر زمستان بودم که بهار چشمانت در نگاهم پیدا شد ،
 
 زیبا بود مثل گل مریم ودلچسب بود مثل غروب خورشید ...
 
آیا در دورها کسی پُلهای رابطه را می شکند ،
 
چرا دستها همدیگر را نمی شناسد...؟
 
نکنه با بی رحمی همانند کوهها
 
 حرفهایم را به سویم پرتاب کنی ...!
 
 
اگر روزی چون موجی که به ساحل می آید
 
 به کنارم برگردی تمام ستارگان را به پایت می ریزم
 
وتو را به گندم زاری می برم و از خوشه های طلایی گندم
 
کلبه ای برایت می سازم ...
 
کاش که بیایی ...!

و چشمانی که خیال رفتن ندارند .....

 
 
نگاهی که همیشه از آسمان دزدیده ام
و ستاره ای که هر شب با دستانم خاموش می کنم
باور رفتن ...
باور گذشتن ...
باور باز نیامدن ...
و ردپایی مانده بر امتداد چشمانی خسته
رویاهایی پر از التهاب
خوابهایی پر از تب
                  و چشمانی که خیال رفتن ندارند .....

دوستت دارم

 
آه که هر کس در هر گوشه و کناری می کوشد تا به گونه ای ، گرمای
 
دلپذیرآن را در قلب خود حس کند.
 
مگر خود تو بارها با چشمانی پر از اشک به آسمان چشم ندوخته ای
 
و آهی از دل نکشیده ای؟؟
 
به راستی چند بار از سر کوچه یا خیابانی گذر کرده ای
 
و نگاهی آغشته به درد به آن انداخته ای؟؟
 
چند بار در نیمه های شب دست به سوی ستارگان گشوده ای تا سوار بر بال رویاهایت ،
 
لطافت وجود معشوق را بر سر انگشتانت حس کنی؟؟؟
 
عاشقی دردی است که بی آن ، نه من ، نه تو و نه هیچ انسانی را که
 
قلبی در سینه داشته باشد، یارای گذر دوران زندگانی نیست.
 
دردی است که زیبایی اش را چه آسان می توان در نگاه عاشق دید و نوای امید
 
بخشش را در تپش قلب او شنید..
 
عاشقی زیباست.همچون لحظه ی دیدار،عاشقی زیباست.....
 
و عاشقی بس زیباست
 
 
 
شب شد خورشید رفت افتابگردان عاشق به دنبال افتاب اسمان را جستجو میکرد

ناگهان ستاره ای چشمک زد!

افتابگردان سرش را به زیر افکند گلها خیانت نمی کنند
 
 
 
...!
 
انکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من امده باشد

 

 


رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت
صدای خش خش برگها همان اوازی بود که من گمان می کردم میگوید:
 
دوستت دارم
 
 
 
 

ما لحظات را سپری کردیم تا به خوشبختی برسیم

دریغ که خوشبختی لحظاتی بود که سپری کردیم.....