هیچ صبحی مثل صبح دیگر نیست

اگر صحبت شبو جدی بگیری


اگر زمزمه های نشاط‌آور شاپرک را بشنوی


نیمه های شب! نزدیک صبح


که ژاله روی گلبرگ بنفشه میرقصد


و نفس ، ارمغان نسیم پاک شب ... تا ژرفای دل نفوذ میکند


از یک غزل ، سیر میخورم! از یک عبارت ، سیر مینوشم


که کسی هست


نه خصم تو که در انتظار شکنجه پیکر تو لحظه بشمارد


کسی که به تو عشق میورزد


آن وقت میفهمی چرا گنجشک ها سرمست


در ضیافت بهار نغمه میخوانند


صبح زود ... دو به دو


آسمان بی هیچ دلشوره ای عرصه پرواز


هستی در مقابل این همه شور عشوه میکند


آنها که نه سکه ای دارند ، زرد


دل به یک دانه ارزن طلایی خوش میکنند


هر چند در بازار تو با ارزش نیست


اما هدیه ایست برای او


از آسمان آبی


که اگر بدانی


عشق ورزیدن ، مهر ورزیدن ، دادن بی ادعای باز پس گرفتن


چه لذتی دارد


محبت کیمیا میکند


تو هم در مرثیه غم اجتماع .... شادمان میرقصی


کودکانه میخندی


سعادت اینجاست


همنوا با سرود صبح


صبح ... وقتی فرشته ها به مهمانی قلب تو می آیند


به شب سوگند ، هیچ صبحی مثل صبح دیگر نیست



 

با عصاره تنظیم شو

این درختان چه دارند

 که چنین احساس های کهنی را در من برمی انگیزند؟


 آنان چه موجودات ساکت و ساکنی هستند!


به نظر می رسد آن ها شرافتی را حمل می کنن

د که نتیجه ی شناخت ابدیت است

 و آن ها نماینده ی چیزی هستند


 که من باید بدانم و یا وقتی می دانسته ام

. شکل آن ها فقط زیبا و شکیل نیست،


 آن ها چنان اغواگر و چنان جذاب هستند

 که بیانگر چیزی بی شکل هستند

 که من حتی احساس می کنم


 نیاز ندارم درکش کنم، بلکه مشتاقم در آن دربرگرفته شوم.


غریزه این است که به سمتشان بروم و ارتباط پیدا کنم

، ولی درآغوش گرفتن یا لمس درخت به نظر نمی آید

 که نکته ی اصلی باشد. و می دانم که بیشتر اوقات

، شما را همچون یک درخت احساس کرده ام،


 زیرا که همان کیفیت ها را دارید.


آیا درختان سعی می کنند چیزی به ما بگویند؟

 

در جهان هستی همه چیز سعی دارد

چیزی به تو بگوید __

 نه فقط درختان. کوهستان ها، اقیانوس،

 رودخانه ها، آسمان، ابرها

 ___ همه به تو چیزی می گویند.

 به تو می گویند که جهان هستی ابدی است،


که شکل ها عوض می شوند،

ولی عصاره همیشه باقی است.

 بنابراین با شکل ها هویت نگیر،


با عصاره تنظیم شو.


بدن تو شکل تو است. ذهن تو، شکل تو است.

 واقعیت وجود تو ورای این دو است.


و آن واقعیت، همه چیز دارد.


این جهان هستی در برابر آن واقعیت درونی تو فقیر است.

درخت چیزهای بسیار دارد، کوهستان چیزهای بسیاری دارد،

 ولی واقعیت درونی تو تمام آن ها را، به اضافه plus، دارد.


و این نکته ی اضافی، هشیاریawareness  است.


درخت وجود دارد، ولی از اینکه هست هشیار نیست.

و تاوقتی که هشیار نشوی که هستی،

 فقط یک درخت متحرک هستی: تکامل نیافته ای.

 تکامل، از طریق انسانیت می کوشد

 تا به قله ی غایی معرفتconsciousness  دست بیابد.


چند نفری رسیده اند، وجود آنان گواه کافی است

 که همه می توانند برسند __ فقط قدری تلاش،

 فقط قدری صداقت، قدری جست و جو.

همه چیز به تو می گویند

 که طریقی که تو زندگی می کنی کافی نیست،

کارهایی که می کنی همه اش نیست.

 زندگی معمولی تو فقط سطحی است، زندگی واقعی تو،

در بیشتر موارد دست نخورده باقی می ماند.

مردم به دنیا می آیند، زندگی می کنند و می میرند __

و بدون اینکه بدانند کیستند.

تمامی هستی ساکت است.

 اگر تو نیز بتوانی ساکت باشی،

 این معرفت درونی را خواهی شناخت،

و با شناخت این، زندگی یک خوشی می شود،


یک شادمانی لحظه به لحظه، یک جشن نور بی وقفه.

و آنوقت درختان به تو حسودیشان خواهد شد،

به جای اینکه تو به آن ها حسودی کنی __

 زیرا تو می توانی گل های معرفت شکوفه دهی.

 آن درخت ها بسیار فقیر هستند، خیلی در عقب راه هستند.

آن ها نیز مسافر هستند،

 روزی آن ها نیز به جایی می رسند که تو اکنون هستی.

تو می بایست یک روز، آن ها بوده باشی.

گوتام بودا

 از زندگانی های پیشین خودش

 داستان های زیادی نقل کرده است.

 یکی از داستان های او این است

 که زمانی یک فیل بود

و یک شب در میان شب آتش سوزی بزرگی در جنگل رخ داد.

 آتش چنان وحشی و باد چنان قوی بود

 که تمام حیوانات جنگل شروع به فرار کردند،

 ولی راه فراری پیدا نمی کردند.

فیل از دویدن خسته شده بود

و زیر درختی ایستاد تا اطراف را ببیند

 و راه فراری پیدا کند. درست همانطور که می خواست حرکت کند

 __ یک پایش را به هوا بلند کرده بود

که یک حیوان کوچک رفت و زیر پای او نشست.

 پای او بزرگ بود

 و آن حیوان کوچک شاید فکر کرده بوده

 که جای مناسبی برای سایه گرفتن است

. ولی فیل دچار مشکل شد: اگر پایش را برزمین

می گذاشت، آن حیوان می مرد

و اگر پایش را زمین نمی گذاشت، خودش می میرد

__ زیرا آتش به سمت او می آمد.

ولی بودا گفت که آن فیل تصمیم گرفت

 که مهم نیست: "یک روز، فرد باید بمیرد.

من نباید این فرصت را ازدست بدهم.

اگر بتوانم یک زندگی را نجات دهم....

 تا وقتی زنده ام از این موجود محافظت می کنم."

ایستادن در آن وضعیت برای مدت طولانی دشوار بود.

 فیل به پهلو و به طرفی افتاد که

آتش به آنجا می آمد.

او سوخت و مرد.

 ولی تصمیم او برای نجات یک زندگی،

 احترام او به مخلوقی کوچک،

سبب شد تا در زندگانی بعدی اش در کالبد انسانی زاده شود.

ما حرکت می کنیم، آن درختان نیز همچنین حرکت می کنند.

 بستگی به این دارد که ما چه می کنیم،

بستگی به این دارد که ما با چه معرفتی زندگی می کنیم،

 این چیزی است که ما را به گامی بالاتر می برد.

لذت بردن از درختان،

 لذت بردن از تمام جهان هستی قشتگ است،

 ولی به یاد بسپار:

هم اکنون تو در والاترین اوج هستی __

 و کار اصلی تو این است که این فرصت انسان بودن را

از دست ندهی، بلکه مرکز وجود خویشتن را بیابی.

این یافتن تو را بخشی از روح کیهانی می کند،

 آنوقت نیازی به هیچ شکل دیگر نداری.

و داشتن یک هستی بدون شکل، بزرگترین آزادی است.

 حتی بدن نیز یک زندان است، ذهن یک زندان است.

وقتی که معرفت خالص شدی،

 با کل یکی شدی، آزادی تو تمام است

__ و هدف این است.

با عصاره تنظیم شو

 

شده تا حالا ؟

 
شده تا حالا دلت همچین بگیره که ندونی به کجا پناه ببری؟

شده تا حالا تمام وجودت اشک باشه؟

شده تا حالا دوست داشته باشی یه ثانیه دیگه هم نفس نکشی؟

شده تا حالا دنیا به این بزرگی بشه برات قفس؟

شده تا حالا تا اعماق وجودت بخوای داد بزنی؟

شده تا حالا با تمام احساست از زندگی بدت بیاد؟

شده تا حالا نتونی به کسی اعتماد کنی؟

شده تا حالا همچین کم بیاری که مرگ تو از خدا بخوای؟

شده تا حالا از اونی که دوسش داری بخوای بگذری؟

شده تا حالا اسم مرگ برات زیبا باشه
 
 طوری که همون موقع تمام نیازت مرگ باشه؟

شده تا حالا اه بسه .... !
 
 دیگه خسته شدم از این شده ها از این همه تکرار

راسته تکرار تا ابدیت

اما خدایا به فکر جثه بنده خودش هم باید باشه شاید
 
 من نوعی نتونم تحمل کنم این همه سختی
 
 این همه زجر رو تحمل کنم

چرا بعضی وقتها خدا به ما می رسه خوابش می گیره

نمی خوام به خودم اجازه بدم کفر بگم

اما خدا به خدا گریه خودت بسه

بزار منم بفهم زندگی یعنی چی؟

بزار بفهمم خوشبختی خندیدن واقعی یعنی چی؟

من خسته ام خسته از این همه خنده های ظاهری

خسته از اینکه همه رو بخندونم اما خودم هیچ ...

امشب دلم خیلی گرفته انقدر که فکر کنم صدامو خدا تو عرش شنید

اما نمی دونم جواب منو می ده یا نه

دیگه از تنهایی داره گریم می گیره !

ولی خیلی خسته ام به خدا از همه چیز ...
 

سهم تو ماه شد

کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم
 
و میان یک دیدار تقسیم کنیم
 
دیشب آسمان را تقسیم می‌کردند
 
 سهم تو ماه شد
 
 تو نبودی به من دادند
 
به خیال ساده که می‌بینمت
 
تا زمانی که تنهایی حرفی نیست
 
اما اگر کسی را یافتی که با در کنارش بودن به آرامش رسیدی
 
 سعی کن که  هرگز از دستش ندهی و با او عشق را تجربه کنی ...

دوسِت دارم

 
تا حالا شده بخوای اشک بریزی ، گریه کنی یه عالمه اما نتونی و گلوت از زور بار بغز بخواد خفه شه ...

تا حالا شده که بخوای با تمام قدرت خدا رو فریاد بکشی و ازش کمک بخوای که رهات کنه ، به دادت برسه ...

تا حالا شده که دلت بخواد یه مسافر در خونت رو بزن و تو رو از این همه چشم انتظاری در بیاره ...

تا حالا شده زیر بار سنگین فاصله انقدر له بشی که دیگه حتی نتونی جیک بزنی ...

تا حالا شده عشقت و ندید بگیرن و بعد هم ...

اصلا تا حالا شده عاشق بشید من شدم و فهمیدم عشقم مثل همه چیز تو دنیا واسه همه یه شکل نیست ...

عشق من اما رنگش بنفشه ، بنفش به رنگ دوری ، فاصله ، انتظار و شور مثل غم ، مثل اشک و گرفته و تنگ

مثل بغز ، مثل نفسهای کوتاه من و از جنس من از جنس برزخ ، از جنس مه

و بزرگ از قد آسمون هم خیلی بالاتر شاید هم بیشتر ، عاشقانه اونقدر که دوستم داشت و دارم

لطیف مثل ابریشم ، ابر و تموم مهربونیاش ... تا حالا شده به انتظار شنیدن دوباره ی یه صدای آشنا روزها ، شبها ،

ماهها و شاید سالها به انتظار بشینی که بیاد بیاد ، برگرده و بالاخره تنهایی تو هم تموم شه

یه زمانی بود که می خندیدم ، می رقصیدم با عشق و بوسه و احساس ... بجای درویشی و تنهایی و های های بی خبری

دامنم پر بود از احساس خوشبختی ، عشق ، عشق ، عشق ...

حالا هم حالم خوبست یه تنهایی دارم به وسعت عشق تو ، یه آرامش و سکوت محض که اونجا فقط صدای تیک تیک ساعت

که می تونه جای تو رو بگیره ، جای عشقم رو بگیره ، جای نفسهای گرمت و بگیره ...

از وقتی رفتی چشمای کسی دیگه آینه صورتکم نشد ، ا ز وقتی که رفتی ..
 
.وای به روزی که از سفر بر گردی دیگه نمی ذارم بری و

تنهام بزاری هر جا بری باهات می یام ، باهات می یام .... دوسِت دارم ...دوسِت دار
م

 

امشب از جنس فریادم

پنجره را باز میکنم
 
در آغوش آسمـان فریاد میزنم ...
 
حضور آسمان گاهی چون بادی
 
موافق در افکارم رخنه میکند
 
و پریشانی موهایم را بهانه ای میشود ...
 
 
زوزه های دلواپس انتظار 
 
زیر بار سنگین قدم هایم
 
ناتوانی خود را خش خش میکنند 
 
 
تاریکی آرام از فراز کوهها فرود می آید
 
 
امشب از جنس فریادم
 
از جنس نیـــاز ...
 
 
در دالان های تاریک تردید
 
 کورسوی کوچکی از امید اما
 
هنــوز نفس نفس میزند 
 
امشب همدوش تاریکی ام ...
 
فریاد به هر چه تاریکی 
 
که مرا این چنین سخت در آغوش گرفته است ...
 
 
فریاد به تو ای دل
 
تا باز مانی ز سوختن
 
و فریاد به تو ای چشم های من
 
که هنوز و همیشه
 
در این بغض دردناک غلت می خورید ...
 
 
فریاد به قفل این سکـــوت که هنوز بسته است
 
و ای آسمـــان
 
فریاد به بادهایت که اینگونه
 
 بر گونه های خورشیـــد سیلی می زنند 
 
 
و ای بادها فریاد به شما
 
که به آفریننده تان بگویید
 
گناه خورشید چه بود
 
 که اینگونه به شلاق کشیده شد؟ 
 
 
امشب خورشید در حسرت پــرواز بیدار است 
 
امشب خورشید گیسوانش را به باد خواهد داد
 
تا شاید شاخه درختی تکیه گاهش شود
 
و ترانه ای یابد از رهایی
 
تا نجات این چشم های ساکت خاموشی
 
که هیچ گاه پلک نمی زنند ... 
 
امشب خورشید تشنه نور است
 
و آسمــان روزی ،
 
در هراس گم شدن همیشه خورشید در برفها
 
خواهد ماند . . .
 
روزی که خورشید 
 
برای همیشه در انجماد مبهم برف ها گم میشود . .  
 
آه .  .   .     . 
 
 کاش تاریکی می گذاشت
 
خورشید برای همیشه در آغوش آسمانش بماند
 
گوش کن!  
 
 چگونه می خندند ستاره ها در نبود خورشید !!!
 
 
امشب خورشید همدوش سحر
 
تا هم آغوشی نور پــرواز خواهد کرد
 
گرچه برای پرواز آسمان تاریک است
 
 و دستان خورشید خسته
 
اما درون آسمان هنوز آتشی روشن است
 
که امنیت رفته را باز می آورد
 
و ترانه ای به گوش میرسد
 
که از نخستین سکوت جهان می آید ...
 
ظرف آبی باید برداشت
 
عکس آسمـــان و خورشیـــد
 
درون کاسهء آب هم 
 
بدون شک زیباست
 
و این تصویر شروع داستانی ست
 
 که تا ابد ادامه می یابد
 
گرد تو میچرخد
 
و در من تمام میشود ...
 

اعتــراض

اعتــراض
به بودن  و حضور نداشتن
 
اعتراض
به انتخاب دل و سکوت عقل
 
اعتراض
به دلواپسی های مکرر
 
به سرود آفرینش 
 
             که تلخ ترین سرود است
 
اعتراض
به دم 
بدون بازدم
 
اعتراض
به بادبادکی که دست نخورده می پوسد
 
اعتراض به من
بدون ما 
 
اعتراض
به نیـــاز
به خواب های بی تعبیر
به باد افسار گسیخته
به آب گل شده
به لب گشودن و حرف نزدن
 
اعتراض
به فریــاد
که میسوزاند گلوی بی گناهم را
 
اعتراض
به هزاران اعتراض دیگر
 
روزنی بر نیم نگاه خستهء خورشیــــد بگشای
ایستاده ام
آنجا که مه می پیچد بر اندام آفتــــــاب
از اندوه و درد
و ذهن ساکت می شود

چه کسی میداند؟؟؟

 

 

 

حجم سرخ نگاه را چه کسی میداند


قدر قلب زمان را چه کسی میداند


آدمی رفت و گذری نکرد به آینده


حاجت دل شکستگان را چه کسی میداند


من و من های من به درک واصل شد


رمز من های نهان را چه کسی میداند


در این مردابهای بی نشانی


راه نورانی وبی مُهر وعیان را چه کسی میداند


منم و گرد و غباری به تنم


خان
ه عشق و صفا را چه کسی میداند


خسته و رنجور از بی راهة راه


منزل ساده دلان را چه کسی میداند


چه کسی میداند پرسشم دیگر چیست

 

 

شیشهعمر خزان را چه کسی میداند؟؟؟

من که از اول قصه گفته بودم

myspace

 
 
تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
 
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
 
مگه میشه از تو دل برید و دل کند
 
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
 
از کسی نیس که نشونی تو نگیرم
 
به تو روزی میرسم من که بمیرم
 
هنوزم جای دو دستات خالی مونده
 
تا قیامت توی دستای حقیرم
 
خاک هر جاده نشسته روی دوشم
 
کی میاد روزی که با تو روبرو شم
 
من که از اول قصه گفته بودم
غیر تو با سایه م نمی جوشم
 

من کوله بار خویش را بسته ام

 

 

همه می پرسند « چرا شکسته دلت ؟
 
 مثل آنکه تنهایی ؟ ...
 
چقدر هم تنها !
 
پاسخ یک دریا را
 
 در قطره نمی توان پیدا کرد ...
 
 و سخن هزاران سال
 
 را در لحظه نمی شود جستجو کرد ....
 
 حرفهای ساده من
 
چقدر در هزارتوی ذهن پیچیده می شود ؟
 
 مگر ساده تر از این هم می توان صحبت کرد ؟‌!
 
 من از قله نمی آیم ...
 
دره هم جای من نیست ...
 
من شهسوار عشقم
 
 و عشق همراه باد همیشه فرار می کند...
 
 جاده ترک برداشته است از استواری من ...
 
 من کوله بار خویش را بسته ام