روزها

 
 
 
 
و به التماس یک لحظه بی پروا خود را به دریای سقوط واتکانده ام
 
 و دلم را آماج گرداب هولناکهای خشم
 
 افسانه های کهن « عشق » نموده ام ....
 
 باور کن بهترین زمزمه ای که مرا یاد کودکیم می اندازی !
 
من نا مهربانی را اصلا فرا نگرفته ام !
 
 از همان دقیقه ای که عابر خیابان ها شدم با تو ،
 
 فهمیدم که در روزگارکودکی هم ترا می شناخته ام !
 
من دلم تنگ است بهار !
 
 اندیشه من هر روز سرک می کشد
 
 به زباله دان گذشته های تلخ ، 
 
 و ای کاش دلم را می فهمیدی تا با تو از غصه هایم صحبت کنم ....
 
 اما دریغ که بهار ، تاب خزان را ندارد ....
 
دلت نازکتر از گلهای نیلوفر بود
 
 « قاصدک » هر چند که دلگیر می شوی
 
 این را بگویم ....  

تقدیم به تو تک ترین پروانه عشق:

 

چگونه باور کنم لحظه های بی تو بودن را.

 

 شب و روز دیدهء حسرت باورم بر سنگفرش خیابان می لغزد

 

و فکر کردن به لحظات دردناک جدایی چون تیشه ای بر جان خسته ام فرو می رود .

 

 چشمانم هر سایه را به امید دیدن قامت استوارت می بلعد.

 

 آخر می دانی تو برایم چه مفهومی داری؟

 

داستان شیدایی پروانه به گرد شمع را شنیده ای؟

 

من آن پروانه ء پر و بال سوخته بودم که هر دم به گرد شمع وجودت می گشتم

 

 تا پر و بال خویش را بسوزانم و از حرارتت نیرو بگیرم .

 

 ای دیده گان حسرت زده به چه می نگرید؟

 

به راهی که او باز نخواهد گشت یا به غروب قلب بیمارم .

 

 ای خوب من , ای مهربانم آیا شود روزی که تو مسیح وار بر من رخ نمایی

 

 و من با عطر نفسهای تو زندگی دوباره ای را آغاز گر شوم

 

 در اینجا جز سکوت و مرگ چیزی نیست.

 

 خانه در انزوای سرد خود تو را فریاد می زند

 

 نمی دانم چرا دلتنگم من در این کویر محنت زده پژمرده ام ,

 

 افسرده ام, پرندگان آواز غم سر دادند و من در این محنتگاه نشان از تو می جویم .

 

 بی تو خورشید بر من نمی تابد بی تو زندگی سرد است

 

 بی تو بهاران خزانی بیش نیست بی تو گل های گلدانم نخواهند رویید

 

 بی تو حتی خورشید هم بر سینه ء آسمان نخواهد درخشید

 

 بی تو حتی پرندگان هم نخواهند خواند

 

. بیا که دستان یخ زده ام نیازمند توست

 

, تویی که قلبی به پاکی و زلالی چشمه ساران داری.

 

 بر من طلوع کن , طلوع کن تا بار دیگر با حرارتت زندگی را از سر گیرم

 

 که بی تو من مرده ای بیش نیستم بر من طلوع کن تا حیات جاوید یابم

 

 و در لحظه لحظهء عشق تو اشباع شوم ,

 

 ای فرشتگان رحمت الهی ای سپید بالان پهن دشت نیلی

 

 آیا می بینید که ناله های جانسوزم چون فواره های خشمگین و رها شده

 

 از ظلم و اسارت به سوی او در حرکت اند.

 

این آب های خروشان که درون کوهساران جاری است اشک دیدگان من است.

 

ای فرشتگان آسمان ای پیام آوران نور

 

 دردی استخوان سوز در سینه ام پنهان دارم که جز الله کسی از آن آگاه نیست

 

 ای سروش غیبی به پروردگار بگو

 

 سوگند به هستی که هستی از اوست

 

 سوگند به یگانه معبود عالمیان که تا پایان عمر از او دست بر نخواهم داشت

 

 اگر چه ممکن است جسممان از یکدیگر جدا بماند

 

 اما تا پایان آخرین ضربان حیات قلبم یاد و خاطرات او را در خود جای خواهم داد.

 

 آنان که دوست داشتن را مسخره می کنند

 

 و عشق را زشت و مزموم می پندارند

 

,آنان که محبت و صفا را با نیرنگ و ریا در هم آمی ختند

 

 همانان که عشق و مهرورزی را استهزار می گویند

 

 همانان که الطاف و عواطف را باور دارند

 

 اما با تنگ نظری همانند سیم خارداری مرز عشق را به تصرف خود در می آورند

 

,بدانند و آگاه باشند که علی رقم صفات ناپسندی که در وجودشان هست

 

 اگر ژرف و بدون اغراق ورزی به خویشتن خویش

 

 ردپایی از عشق را درون خود خواهند یافت .

 

 اگر عاشقی بمیرد از خاکستر وجودش هزاران گل عاشق خواهند رویید

 

 و خهان را سراسر گلهای شقایق احاطه خواهند نمود .

 

پس بیا جستجوگر باشیم و با هم واقعیت عشق را درک و لمس کنیم .

 

می دانم که امروز حوصله ام را نداری و آدمهای اطرافت کلافت کردن

 

اما حتم دارم که این سطر های آرام را می خوانی

 

و چشمه های مواج احساساتت را در آئینه شکسته ء حرفهای من تماشا می کنی .

 

 شاید باور نکنی اما از من فقط همین کلمه ها که با شوق به سوی تو بال می زنند

 

باقی می ماند و خودکاری که هیچ گاه آخرین حرف هایم را برای تو نمی تواند بنویسد

 

 و جوهرش پایان می پذیرد.

 

شاید یک روز وقتی می خواهی احوال روزنامه را بپرسی 

 

 عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی

 

 شاید کودکی با شیطنت اعلامیه ء سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی کوچه شان بکند.

 

تمام دغدغه ام این است که آیا بعد از این سفر ,

 

 همچنان می توانم با تو حرف بزنم

 

 آیا دستی برای نوشتن و قلبی برای تپیدن خواهم داشت .

 

 شاید باور نکنی اما دوست دارم مدام برای تو بنویسم

 

بعضی وقتها که کلمات را گم می کنم دوست دارم

 

 هر چه که در این دنیای خاکی وجود دارد کلمه شوند

 

 تا بهتر بتوانم بنویسم دوست دارم

 

به هیبت کلمه ای نجیب در بیایم

 

تا رهگذران زیر آفتابی نارس مرا زمرمه کنند .

 

می دانم خسته ای اما دوست دارم

 

اجازه بدهی کلمه هایم لحظه ای روبرویت بنشینند و نگاهت کنند.

 

(بهش بگید که من خیلی دوستش دارم)

 

در تمام لحظه هایم هیچکس خلوت تنهاییم را حس نکرد

 

آسمان غم گرفته هیچگاه برکه ء طوفانیم را حس نکرد

 

آنکه سامان غزل هایم از اوست

 

 بی سر و سامانیم را حس نکرد.

 

 

می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی

 

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

 

 می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

 

قصه ء عشق کهنه ام را مو به مو از بر کنی

 

 

 

((دیدار تلخ))

 

به زمین می زنی و می شکنی


عاقبت شیشهء امیدی را


سخت مغروری و می سازی سرد


در دلی آتش جاویدی را


دیدمت وای چه دیداری


این چه دیدار دل آزاری بود


بی گمان برده ای از یاد آن عهد


که مرا با تو سر و کاری بود


دیدمت وای چه دیداری


نه نگاهی نه لب پرنوشی


نه شرار نفس پر هوسی


نه فشار بدن و آغوشی


این چه عشقی است که در دل دارم؟


من از این عشق چه حاصل دارم؟


می گریزی ز من و در طلبت


باز هم کوشش باطل دارم


باز لب های عطش کرده من


عشق سوزان تو را می جوید


می تپد قلبم با هر تپشی


قصهء عشق تو را می گوید


بخت اگر از تو جدایم کرد


می گشایم گره از بخت چه باک


ترسم این عشق سرانجام مرا


بکشد تا سرا پردهء خاک


خلوت خالی و خاموش مرا


تو پر از خاطره کردی ای َمرد


شعر من شعلهء احساس من است


تو مرا شاعره کردی ای َمرد!!!!

 

تقدیم به بهترین قلبهای دنیا

 
 
 
 
 
 
من از تو آرامشی می خواستم
 
تا جسم و جانم را تسکین دهد
 
 و روانم را برای کار و تلاش و
 
حرکت وپویایی آماده نماید
 
اما چه بگویم و چگونه بنویسم
 
در تو یافتم در لحظه های با تو بودن
 
به آن آرامش شیرین زندگی رسیدم
 
حضور تو مرا رام و آرام کرد
 
و من در مقابل تو نشستم
 
 و مات ومبهوت تو شدم
 
نمی دانی چه احساسی
 
 در آن لحظات داشتم
 
چه پروازی چه معراجی چه صعودی
 
 
تو مرا می فهمی تو خطاهای مرا نادیده می گیری
 
تو نقاط ضعف مرا به رویم نمی آوری
 
تو مرا تضعیف نمی کنی
 
چقدر تو بزرگی و چقدر من مبهوت تو
 
گاهی اوقات که تو گرفتاری
 
و نمی توانی مرا بپذیری چه بر من که نمی گذرد
 
 چه اظطرابها و نگرانی ها دغدغه ها و انتظارها
 
 که دنیایم را متلاطم نمی کند
 
 و رشته زندگی را از دستم نمی گسلد
 
شب از نیمه گذشته است
 
حتما تو در خواب نازی و من فردا مسافرم
 
 کاش در این سفر مرا همراهی می کردی
 
 
                     

..............

باور کنید

 
اگر زندگی یک. پرتقال در دستتان نهاد،
 
 آن را پوست بکنید
 
 و به دنبال دوستی باشید
 
 تا با او قسمت کنید
 
مهم نیست چند بهار در کنار هم زندگی کنیم
 
باور کنید مهم این است که یادمان باشد
 
 عمرمان کوتاه است
 
در پایان زندگی خیلی از ما خواهیم گفت:
 
کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم
 
 تا خوب بهم نگاه کنیم
 
و همه ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم
 
 ای کاش با خاطره ها زندگی نمیکردیم
 
هروقت که دل کسی را شکستید
 
روی دیوار میخی بکوب تا ببینی که چقدر دل شکستی

هروقت که دلشان را بدست آوردی میخی را از روی دیوار بکن
 
 تا ببینی که چقدر دل بدست آوردی
 
 اما چه فایده که جای میخ ها بر روی دیوار می ماند
 
دوست داشتن درست مثل ایستادن در سیمان خیس میمونه
 
 که هر چه بیشتر توش بمونی سخت تر جدا میشی،
 
 و اگر هم بتونی ازش بیرون بیای حتما رد پات باقی میمونه
 
باور کنید ، نیروی آدمی ، بی کران است.

باور کنید ،هیچ کاری از اراده آدمی خارج نیست

باور کنید ،که از عشق آفریده شده اید ،
 
پس عشق را بیافرینید.

باور کنید ،خورشید به خاطر شما ، طلوع می کند.

باور کنید ،خدا هیچگاه از بندگانش ناامید نمی شود
 
 ولی بندگان او چرا!

باور کنید ، لایق بودن هستید.

باور کنید ، که اکنون مهم ترین لحظه است.

باور کنید ، که روح شما قدرت صعود به ماوراء را دارد.

باور کنید ، که شما هم می توانید

و تمام باورهای خود را از ته دل باور کنید
 
 تا زندگی ، شما را باور کند!

امروز دلم خیلی هواتو کرده..

 
.امروز بد جوری حضور دستای مهربونت رو روی شونه هام کم دارم.....

امروز هوای گریه دارم...

دلم خیلی برات تنگ شده....

خیلی به بودنت نیاز دارم......

دلم میخواد کنارم باشی......

میخوام که باشی.....

امروز خیلی دلم می خواد از تو بگم...


می خوام سرمو بذارم رو شونه ت....

می خوام تمام دلتنگی هامو تو بغلت گریه کنم...

کاش می دونستی تو دلم چه خبره...

کاش بودی...... ....

 
 
من هر شب نام تو را فریاد می زنم ،
 
خدایا می دانم که صدایم را می شنوی ،
 
به حرفهایم کمی گوش بده ،
 
خدایا دیگر خسته ام از این لحظه های انتظار ،
 
خدایا آیا روزی انتظارم به پایان خواهد رسید؟
 
خدایا اگر من را در انتظارش نگاه داری
 
حتم دارم روزی از غم عشقش خواهم مرد
 
 
اگر فکر می کنی که رفتنت باعث شکستنم می شود٬
 
 
اگر فکر می کنی که از پس رفتنت اشک می ریزم
 
٬اگر فکر می کنی که با نبودنت
 
 لحظه هایم خالی می شوند٬
 
اگر فکر می کنی که هر لـحـظـه
 
 دلـم برایت تنگ می شود٬
 
اگر فکر می کنی که بی تو
 
می میرم٬بسیار درست فکر کرده ای٬
 
خب تو که می دانی نبودنت را تاب نمی آورم
 
 پس بمان.
 
روزی که عشق وارد خانه قلبم شد او را نشناختم ،
 
مدتی طول کشید تا با او آشنا شدم ،
 
ار او خوشم آمده بود ،
 
خواستم به او بگویم
 
 برای همیشه در خانه قلب من بمان
 
اما قبل از این که من به او بگویم ،
 
 به من گفت آمده ام برای همیشه اینجا بمانم.

 

یا لطیف

 
 
 

شاید

همان ستاره ای باشد

که همیشه پنهان است

همیشه

همیشه

همیشه

و یا به قول قاصدکها

ستاره ی من

همان است

که پیدا نیست

تجربه کلمه ایست که انسانها بر خطاهای خویش می نهند

 
ممکن نیست بدانیم
 
در بازی غریب و هزار رنگ زندگی
 
چه بر سرمان خواهد آمد،
 
 ولی تصمیم گیری درباره آنچه
 
 در درونمان رخ میدهد ممکن است.
 
این که چگونه تفسیرش کنیم
 
، چه با آن بکنیم و آنچه سرانجام از اهمیت
 
واقعی برخوردار است، چیزی جز این نیست .
 
 
 
عشق یعنی سکوت لبهایم

عشق یعنی مرگ بیان شاعر

عشق یعنی جستجوی چشمان نوجوانی

عشق یعنی همین یک ، دو قدم تا سکوت

عشق یعنی مفهوم همین ژاله سبز

عشق یعنی قلم برداری

دست را آزاد کنی

و چشمها را بسته

رنگها را در اختیار روحت بگذاری

تا با معنا لمس کند

شاید آسمانی سبز ساخت

خورشیدی آبی

و صخره هایی نرم تر از رویاها

من اگر من باشد

تبسم خدا یعنی عشق

من اگر خود باشم

خشم ابلیس یعنی عشق

من اگر من باشم و برای من عاشق شوم

عشق یعنی همین

عشق یعنی صحبت چلچله ها را سخت ندانی

با گلبرگ شبو دوستانه صحبتی شبانه کنی

عشق یعنی قطرات باران را ببوسی

عشق یعنی زیبا ببینی

که اگر بیننده باشی

نعش هفت سال پوسیده ، یعنی تجسم زیبایی

عشق یعنی همین که هست را ببینی

در همین که هست

همین ، که هست ....

خورشید را ببوسی تا لبهایت زلال شود

شبنم را در آغوش بکشی تا قلبت شعور پیدا کند

ذهنت را با نسیم صبح از غبار فهم ، نا فهم زمانه پاک کنی

عشق یعنی باور کنی

شاید امسال بهار تا زمستان باقی بماند

که اگر خود باشی

عشق یعنی بی انتهایی

وقتی که افق تیر رس چشم تو باشد

راه بی معناست