چرا به وعده گاه نیامد؟

 
 
 

 

سر فرو آورده ام از دوری او، مدتی است که نیست پیدا.

 دلدار من گفته بود هر شب با یاد تو سر به بستر می نهم.

 گفتم بی تو خواب از چشمانم می رود.

خورشید با همه زیبایی به دنیا فخر می فروخت.

 وجود من، بی وجود او خالی بود از هر آرزو.

 وعده هایش فراموشش گشت. قراری که با من بسته بود کو؟

شبی بی قرار و خاموش، با یاد او ترانه ها سروده بودم.

هر روز هنگام غروب آفتاب، به انتظارش می نشستم و به امید دیدار او

ماه و ستارگانش، دریا و ساحلش را، رود را با همه زیبایی و خورشید را

با همه گرمی اش به شهادت می گرفتم. و اونیست. به راستی کو؟

نیست پیدا دلدار من! آری او مرا از یاد برده و به وعده گاه نیامده و من

به انتظارش تا تمامی عمر می نشینم تا بیاید.

 راستی کو؟ کو؟ چرا به وعده گاه نیامد؟

 

((مسافر))

Clik to Join 4 more mails@ Taranehha

 

((مسافر))
 
از عذاب جاده خسته نرسیده و رسیده

آهی از سر رسیدن نکشیده و کشیده

غم سر گردونامو با تو صادقانه گفتم

اسمی که اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم

با تنم زخمی اگه بود بی رمغ بود اگه پاهام

تازه تازه با تو گفتم اگه کهنه بود دردام
 
منه سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم

این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم
 
تو تموم طول جاده که افق برابرم بود

شوق تو راه توشه من اسم تو همسفرم بود

منه دل شیشه ای هر جا هر شکستن که شکستم

زیر کوه بار غصه هر نشستن که نشستم

عشق تو از خاطرم برد که نهیفمو پیاده

تو رو فریاد زدمو باز خون شدم تو رگ جاده
 
منه سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم

این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم
 
نیزه نم باد شرجی وسط دشت تابستون

تازیانه های رگبار توی چله زمستون

نتونستن نتونستن جلوی منو بگیرن

از من خسته ی خسته شوق رفتن و بگیرن

حالا که رسیدم اینجا پر غصه برا گفتن

پر نیاز تو برای آه کشیدن و شنوفتن
 
منه سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم

این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم
 
تو رو با خودم غریبه از خودم جدا می بینم

خودمو پر از ترانه تو رو بی صدا می بینم
 
منه سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم

این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم
 
اون همیشه با محبت برای من دیگه نیستی

نگو صادقی یه عشقت آخه چشمات می گه نیستی
 

خانه دوست کجاست ؟ ...


 

Clik to Join 4 more mails@ Taranehha
 

دوباره مجنون ،‌دوباره بیقرار ،

 

 مثل گردباد وحشی بیابانگرد چرخ می زنم و به گرد و خاک ، پیراهن خود را

 

می سایم و می روم و می آیم ...

 

میان مروه و صفای این بیابان بی انتها هروله می کنم

 

 و « عشق » تنها تندیس یک شعار کودکانه است

 

 که از ذهن جستجوگر من آویزان شده است !

 

کاش دنیا رنگش مثل قلب من سفید بود یا که سبز !

 

 من همان مسافر اعتدال ربیعی تردید و هجوم هستم ...

 

 و امروز فاتح از نبرد خویشتن با خویشتن به سوی تو دست دارز کرده ام ....

 

ببین مرا !

 

 به خاطر دیدنت تمام لحظه های سوختن درآتش خشم و بیداد تو را

 

 به جان خریده ام ! عشق در خانه چشمان من مثل یک اشک حلقه زده است

 

 و من پیوسته می پرسم : « خانه دوست کجاست ؟ ... »

 

 

 

ان شب مهتابی

 

ان شب مهتابی
 
 که به هنگام دیدن دو ماه تمام دامنم پر از گوهر شد
 
دخترکی با سر انگشت
 
خود گوهری را برداشت و به من نشان داد .
 
گوهر حضور تو را ارزو می کرد
 
 و قلبم بودن در کنار تو را و دستانم دستان تو را .
 
اما هیچکس طوفان حادثه را پیش بینی نمی کرد
 
. زمانی که طوفان قلبم را فرا گرفت سوار بر
 
قایق مهرت به سوی تو امدم .
 
اما نمی دانستم که قایق شکسته ات مرا در طوفان و گردباد
 
سهمگین رها می کند .
 
وقتی در مرداب رها شدم تمام وجودم تو را فریاد کشید
 
 اما باران بی مهری ات به رگبار تبد یل
 
شد و مرا از خود شستشو داد .
 
صبحدم همان دخترک پیکربی جانم را در ساحل بی مهری ات یافت
 
در حالی که دستانم هنوز به سوی تو رها بودند .
 
و تو ارام ارام قد م زنان پیش امدی و از مقابل جنازه ام گذر کردی .
 
هیچ نگفتی . قدم هایت روی نوشته ام گذر کردند
 
 و فریاد نوشته ها را در گلو شکستند .
 
دخترک نوشته های گل الود را برداشت
 
و به سراغ تو امد و در مقابل چشمهایت قرار داد
 
و تو ان ها را پاره کردی و به باد سپردی .
 
.
سالیان بعد
 
دخترکی بر روی ماسه های ساحل تکه کاغذی پیدا کرد
 
که روی آن نوشته شده بود 
 
 ..                             ستت دا …

 

زمان...... Time Is….

 

زمان......             Time Is….
بس کند می گذرد برای آنان که در انتظارند،       Too slow for those who Wait,
بس تند می گذرد برای آنان که می ترسند،        Too swift for those who Fear,
بس طولانی استبرای آنان که در اندوهند،           Too long for those who Grieve,
و بس کوتاه برای آنان که سرخوش اند،        Too short for those who Rejoice
اما ابدی است برای آنان که عاشق اند.          But for those who love Time is Eternity
__Henry Van Dyke

 

الان فقط مال خودم نیستم

 پروردگارا!
در این جهان آرزو چرا کلبه ی کوچکی که جز دل نام ندارد
 
نصیب من کرده ای ؟
 
 کاشانه ی محقری که در برابر طوفان حوادث استقامتی ندارد.
 
کلبه خونینی که جز تقدیر را در آن راهی نیست.
 
 خانه ی ویرانی که در آن جز اشک و صبر همدم و مونسی را صاحب نیست.
 
 دیرگاهی بود که آرزومی کردم تو را ببینم ,
 
 تورا به آنچه زیباست تشبیه می کردم .
 
اما لحظه ای بعد افسرده و سرافکنده می شدم ,
 
 زیرا این زیبایی هاست که شبیه تواند .
 
 تو خود الهه زیبایی هستی.
 
 خواستم تو را به ماه تشبیه کنم
 
اما جز رنگ مهتابی ات چیزی در آن نیافتم.
 
 می خواستم شاید معجزه ای شود و تو در کنارم بیایی.
 
 می خواستم که روبه رویم بنشینی ومن خود رادر چشمان آسمانی ات تماشاکنم.
 
 افسوس که تو اشک ها و حسرت هایم را نمی بینی .
 
 نمی بینی که در خنده های من آهنگ های ناله پنهان است.
 
اکنون تو ای جان شیرین , بیا بنشین تا بگویم که امروز دیگر وقت اعتراف رسیده است.
 
 وقت آن رسیده است که بدانی تو روح منی و حقیقت من هستی .
 
 همچنان که یک گل احتیاج به آفتاب دارد,
 
 من هم برای زنده ماندن به عشق تو احتیاج محتاجم .
 
 اگر به سویم بازگردی گناهت را نادیده می گیرم و باز دامنم را به سویت می گشایم .
 
کاش هم اکنون باز می گشتی تا اشعه ی آفتاب امید بخش,
 
حزن و افسردگی ام را پایان دهد و این قلب شکسته ام به امید تو,
 
 به امید دیدار تو, به امید عشق تو,
 
به امید وصال تو بار دیگر حرکت از سر گیرد و به ادامه ی حیات امیدوار سازد.
 
 برای من کور بودن و ندیدن آفتاب سهل است.
 
اما دور بودن وتو را ندیدن را نمی توانم تحمل کنم.
 
تو آن چشمه ی آب گوارایی !
 
 ای مایه ی حیات که می توانی مرا با برق نگاهت عمر دوباره دهی,
 
 فراموش مکن که من جز تو کس دیگری را ندارم.
 
تو به من کتاب دوست یابی دادی ولی درس دشمنی آموختی.
 
 تو از وفا و عاطفه سخن گفتی در حالی که نا مهربانی و بی مهری پیشه ساختی.
 
 اکنون همه چیر جز نگاه تو را از یاد برده ام.
 
چندی است تو را نمی بینم و اگر چه هرگز تو را فراموش نمی کنم
 
 و در پرتو درخشان و سایه ی حیات بخش تو زندگی می کنم.
 
 اما با وجود این تو را آزار نمی دهم.
 
تو برو با هر که می خواهی خوش باش.

این تنها آرزوی من است
 
زندگی ... هوس نیست.............
 
 اول فقط میشناختمت...
 
 یک روز باهات حرف زدم،
 
بعدا فقط یک دوست بودی یک کم گذشت،
 
 بهترین دوستم شدی...
 
همه حرفهام رو بهت میگفتم،
 
خوشحالی و ناراحتی همدیگر رو میدونستیم،
 
نصیحتم میکردی و دلداریم میدادی،
 
 یا اینکه با خوشحالی من سهیم میشدی.
 
زمان گذشت...
 
کم کم بهم نزدیکتر شدیم،
 
از همه زندگی هم با خبر شدیم، خوب و بدش مهم نبود...
 
 اینکه هردومون یکی روداشتیم باهاش درددل کنیم قشنگ بود.
 
 بازم گذشت...
 
 گذشت... گذشت...
 
 هر روز برام عزیزتر میشدی،
 
 هرازگاهی ناخودآگاه دلم بدجوری تنگت میشد...
 
 به روی خودم نمیاوردم، میگفتم: اینم میگذره..
 
. نگذشت...
 
 یک روز بهم گفتی که دل تو هم تنگه...
 
 گفتی که خیلی دلت تنگه، گفتی که دوستم داری،
 
منم دوستت داشتم...
 
 سکوت کردم...
 
هیچی نگفتم...
 
 میترسیدم! از چی؟ خودم هم نمیدونستم، باز هم گذشت...
 
 دیدم بدون تو خیلی سخت شده، بهت گفتم...
 
بهت گفتم که همه چیز من هستی،
 
 بهت گفتم چقدر دلم تنگه،
 
 بهت گفتم که چقدر برای بودن باهات بیصبرم،
 
 میترسیدم... یرسیدی چرا؟
 
 نمیدونستم... گفتی که ترس نداره، باورم نمیشد...
 
 عاشق شده بودم!
 
 اینقدر این کلمه رو توی کتابها و شعرها و گفته ها به سلاخه کشیدن
 
 که دیگه باورم نمیشد عشق وجود داشته باشه.
 
فکر میکردم هوسی بیش نیست...
 
نمیدونستم چه جوری فرار کنم،
 
 کجا برم، به کی بگم،
 
 به خودت گفتم... گفتی که هست،
 
عشق هنوز هست، هوس نیست!
 
 دلم آروم شد... خیلی آروم شد،
 
 تازه فهمیدم که دنیا چقدر قشنگه،
 
 تازه فهمیدم که تا شقایق هست، زندگی باید کرد....
 
 تازه فهمیدم که عاشق شدم.
 
 و امید وصال قدرت هرکاری رو بهم داد، هرکاری...
 
 آره، عشق است و با امید رسیدن بهش، کوه رو از جا میشه کند.
 
 چه حال و هوای عجیبی است...
 
 توی آینه لبخندی به خودم زدم و گفتم: هوس نیست، عشق است...
 
 و چقدر قشنگه اینو بدون که
 
 یه چشم همیشه باید توش اشک باشه ، وگرنه میسوزه
 
  . یه دل همیشه باید توش غم باشه ، وگرنه می شکنه
 
 . یه کبوتر همیشه باید عشق پرواز داشته باشه ، وگرنه اسیر میشه .
 
 یه قناری باید به خوش آوازیش ایمان داشته باشه وگرنه ساکت میشه .
 
 یه لب همیشه باید توش خنده باشه وگرنه زود پیر میشه .
 
 یه صورت همیشه باید شاد باشه وگرنه به دل هیچ کس نمی چسبه .
 
 یه دفتر نقاشی باید خط خطی باشه وگرنه با کاغذ سفید فرقی نداره
 
. یه جاده باید انتها داشته باشه وگرنه مثل یه کلاف سردرگمه .
 
 یه قلب پاک همیشه باید به یه نفر ایمان داشته باشه وگرنه فاسد میشه
 
. یه دیوار باید به یه تیر تکیه کنه وگرنه میریزه .
 
 یه چشم اشک آلود ، یه دل غم آلود ،
 
 یه کبوتر عاشق ، یه قناری خوش آواز ، یه لب خندون ، یه صورت شاد ،
 
یه جاده با انتها ، یه دفتر نقاشی ، یه قلب پاک، یه دیوار استوار ،
 
 فقط یه جا معنی داره ،
 
جائی که : چشمای اشک آلودت رو من پاک کنم ،
 
 دل غم آلودت رو من شاد کنم ،
 
جفت کبوتر عاشقی مثل من باشی ،
 
 شنونده آواز قشنگت من باشم ،
 
 لبای کوچیکت رو من خندون کنم
 
، نقاش دفتر خاطرات من باشم ،
 
 پاکی قلبت رو با سلامت عشقم معنی کنم ،  
 
 احساس میکنم بزرگ شدم چون الان فقط مال خودم نیستم
 
 
 

 

چترامون رو بی هیچ خجالتی باز می کنیم؟

_ با بارش چند روزه بارون منم زنده شدم. چندوقت بود حس نوشتن نداشتم.
دیگه مثل سابق حوصله نوشتنو ندارم.
خیلی زیر بارون راه رفتم. یادمه زیر بارون عشق رو شناختم.کاش قلبامون به پاکی
بارون بود.همه میگیم عاشق بارون هستیم ولی چرا وقتی باریدن میگیره
چترامون رو بی هیچ خجالتی باز می کنیم؟
 

 

وقتی میدانیم که از زندگی چه میخواهیم
 
و خود را آماده عمل میکنیم،
 
باز هم مانعی برای عبور میبینیم
 
 و آن اراده خطر کردن است
 
 هر برنامه اقدام و عمل مخاطرات و هزینه های در بر دارد،
 
 اما این مخاطرات و هزینه ها به مراتب از مخاطرات
 
 و هزینه های بلند مدت راحت نشستن و کاری نکردن کمتر است.
 
 .پس باید برای رسیدن به موفقیت ریسک را پذیرفت 
 
 

جیرجیرکه به آقا خرسه گفت : من عاشقت شدم.

 

 خرسه گفت الان وقت خواب زمستونیمه وقتی بیدار شدم

 

 در موردش حرف می زنیم. 

 

 خرس وقتی از خواب بیدار شد

 

 دنبال جیرجیرک خانوم گشت اما پیداش نکرد... !

 

 آخه اون نمی دونست

 

جیرجیرکا فقط سه روز عمر می کنن. ...!!!

حسرت به یاد داشتن

حسرت به یاد داشتن تاریخ تولدم توسط تو را هزار بار نوشته و التماس کردم.
 
حالم شبیه آنانی است که فقط خودشان تولدشان را می دانند
 
 و از امسال تصمیم دارند خودشان هم از قصد آن را فراموش کنند
 
 یا لااقل وانمود کنند که یادشان نیست به دنیا آمده اند.
تو حق داشتی که فکر نکنی اصلا باید اتفاقی را به کسی در این روز تبریک بگویی.
 
 اصلا اتفاقی نیفتاده بود،
 
 فقط گوشه دنج و کوچک تقویم کسی که عادت داشت
 
اسم عاشق و معشوق ها را جمع کند ستاره ای به علامت تولد یک عاشق کشیده بودند
 
 شاید هم اشتباه بود. تو جدی نگیر.
 
من از پاییزی می آیم که فقط سه مداد دارد برای نقاشی، سرخ و نارنجی و زرد.
 
میان بغض تولد لحظه های بی قراری ام همیشه کسی است برای آمدن که هرگز نیامده است.
 
 و من به پاییز گفته ام که اگر او بیاید حتما ً مداد رنگی هایی که او کم دارد
 
برایش خواهم آورد تا بهار دیگر دلش را نسوزاند با رنگ،
 
و من و پاییز،
 
 چندین پاییز است که او را از پشت بید مجنون هایی که به باد باج نمی دهند
 
 صدا می زنیم و او هنوز نه عشق آورده است،
 
 نه مداد رنگی و من نمی دانم چرا به پاییز قول داده ام
 
که او آن عصری می آید که مداد ارغوانی هم ساخته باشند
 
 برای نقاشی، که پاییز سر باشد از بهار،
 
و او دلش به این خوش است که یک روز مدادی خواهد داشت
 
 از جنس سفر طلایی دردهای بر باد رفته اش.
 
من و پاییز می دانیم که او یک روز که در هیچ تقویمی نیست
 
 برای من رسیدن و برای او مداد رنگی خواهد آورد.
 
Hosted by Tinypic.com