آری , آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان راه دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست
 
 

 
 
وقتی دلم برات تنگ می شه رو تپه ای از صدف می شینم

و توی آینه ام
 
 تو رو جستجو می کنم

وقتی با چراغی از جنس سپیده و ماه توی کوچه های
 
 خاطره به دنبال تو می گردم ,
 
دوست دارم تو رو زیر چتر کاج ها ببینم که دفتر خاطراتم

رو برای پروانه ها می خونی
 
 و قاصدک ها رو به سمت ساحل عشق پرواز می دی

من عاشقم
 
( اگر چه هیچ وقت نتونستم عشقم رو ثابت کنم )
 
اما اینو پیراهنم در یک بامداد شیرین به تو می گن

وقتی دلت برام تنگ شد به ابر کبودی که
 
از بالای سر یه نیلوفر تنها می گذره , لبخند بزن
 

 
 
من دل به کسی جز به تو آسان ندهم

چیزی که گران خریدم ,  ارزان ندهم

صد جان بدهم در آرزوی دل خویش

آن دل که تو را خواست , به صد جان ندهم
 

 
 
من درختم , امّا

نه درختی که بروید در باغ

نه درختی که برقصد دلشاد

آن درختم که بگرید با ابر

آن درختم که بنالد در باد

آن درختم که ز دیدار نسیم

برگ برگش کشد از دل فریاد

آن درختم که در این دشت سیاه

روز و شب مویه کند با مجنون

همه دم ناله زند با فرهاد

آن درختم که به صحرای غریب

خفته در بستر دشت

رسته در دامن کوه

شاخه هایش حسرت

برگ برگش اندوه
 
 
تکدرختم به دل بادیه یی آتشناک

که نه آب است در آنجا و نه آبادانی

ریشه ام سوخت ز بی آبی و بی بارانی

شاخه هایم همه چون دست مناجات به ابر است بلند

برگهایم چو زبانی که بسوزد ز عطش

روز و شب منتظر بارانند

لیک بارانی نیست

نه که باران , حتی

بر غمم دیده ی گریانی نیست
 
 
نه درختم , که منم هیمه ی خشکی بی سود

نازم آن دست که خیزد پی افروختنم

دیگر ای رهگذر !

تشنه ی آب نیم

تشنه ی سوختنم

تشنه ی سوختنم

قهر و آشتی



کاش می شد آرام این انگشت اشاره را از زمین کَند....

کاش می شد جَلدی به هوایش کشاند و بلند داد زد

...پَر....!!!

کاش می شد...

آن وقت می شد چشمهایت را بازه بازه بگذاری و خوابت ببرد

آرام...

ولی می دانی گویی این انگشت، بالا هم که بیاید صاف می ماند...صاف و موازی با زمین ...

می ماند و تا ابد نشانت می دهد

نشانه ات می گیرد...


نشانت می دهد که: دیدی اوهم که پَر نداشت...


نباید جُم  می خوردی...

سوختی...

پس بی سخن سر فرود آر...چون این بار هم گول خوردی عزیزکم.

این بار هم.



برف اگر نباریده بود دیروز و دیشب و امروز من هیچ نمی نوشتم

به خدایت سوگند هیچ نمی گفتم. هیچ نمی نوشتم

برف اگر نباریده بود نه به یاد در بسته می افتادم

نه به جای خالی کفش ها و دستکشها

می نشستم و لیوان سفالی پر از چای را میان انگشتانم می چرخاندم

و به سفیدی پشت پنجره خیره می شدم

اما برف باریده است . برف می بارد

خود را به شیشه پنجره می کوبد و


آسمان سفید است

همانگونه که تو دوست می داشتی



می بارد و می بارد و من از کنار پنجره و برف و آسمان و کلمه می گذرم

چونان قطاری خالی و تنها به یاد می آورم و رنج می برم

تلخ می شوم و تلخ تر

جان خالیم برای ساعتی چند پر میشود از تو و یاد تو

که زهر خاطرات را در من می چکانی

قطره قطره

من میگذرم از پشت شیشه ی مات و ابر

بی صدا

هق هق می کنم

و هیچ بارانی بر زمین نمی بارد تا سکوت بشکند

تنها برف است که می بارد


در سکوت همانگونه که تو دوست می داشتی








رها بودن هم حس عجیبیه !

اینکه بدونی کسی اونور ِ خط منتظرت نیست

اینکه بدونی زندگی همچنان ادامه داره و از حالا به بعد

باز هم خودتی و خودت

بدونی که از حالا به بعد کسی نیست که سفیدی ها رو بخونه

دیگه کسی نیست که حتی نگاه چشمها رو تعبیر کنه

دیگه کسی نیست که برای بودنش قوانین رو زیر پا بذاری .
.
.
ببین ..

دوست داشتی الان اینجا نبودی ؟ خداییش دوست داشتی ؟

همینه دیگه

درست که فکر کنی ، میبینی که فقط دوست داری

اونجاهایی که دستت خط خورده رو پاک کنی

وگرنه

عاشق اینجایی
 
هی یادت میره که اگه اون خط خوردگی نبود ،

هیچ وقت برای پاک کردنش این همه راه نمی رفتی

اینهمه راههای عجیب و غریب رو تجربه نمی کردی
.
.
.
.
راستی

ساکت که باشی ، آنچه در دلت می گذرد را می شنوی

لازم نیست چیزهای عجیب از دلت بگذرد .

عبور یک دوست هم کافیست تا دلت را شاد کند

با تو ام

با تو ماهی کوچولو

جز تو ، کس دیگری نمی تواند ته دلت را ببیند

مگر اینکه خودت درش را برای دیگری باز کنی

دیوونه

تو خیابون باش آشنا شدم. نمی شناختمش.حتی اسمشم نمی دونستم. 

همین جوری شروع کردیم به صحبت کردن... آدم جالبی به نظر می رسید.

نمی دونم چرا ولی یه جورایی عجیب بود.با بقیه فرق داشت .

همین جوری گفتیم و گفتیم تا بحثمون رسید به دوستی....

گفت : دنیای ما خیلی قشنگه.

گفتم : مگه دنیای شما با مال ما فرق داره؟

ــ آره تو دنیای ما نه خوبی هست نه بدی.

ــ دنیای بدون خوبی که قشنگ نیس.

ــ دنیایی که توش بدی باشه هم قشنگ نیس.

ــ مگه تو دنیای شما چه خبرهآخه؟

ــ هیچی!همه چی آرومه...به یه نواختی مرگ...یا شلوغ شلوغ به رنگ
جنون.

تو دنیای ما نه زور هست نه اجبار.هر کاری بخوای میتونی بکنی.

ــ‌ آخه تو دنیای بدون قانون چه جوری میشه زندگی کرد؟

ــ تو این دنیا هیچ کی به بقیه کاری نداره.هر کی سرش تو زندگی خودشه.
 
یه زندگی کاملا شخصی.

ــ ولی این جوری که از تنهایی میمیرین.چرا آدمای دنیای شما هیچ دوستی ندارن؟

ــ میدونی؟ آخه دیوونه ها دوس ندارم با هم دوس شن.

 یعنی اصن هیچ کس دوس نداره با یه آدم روانی دوس شه!!!...

.حتی یه روانی دیگه...دنیای ما هم که جای عاقلا نیس...

پس دیگه کسی واسه دوستی نمی مونه...

....و رفت..سرشو انداخت پایین و از یه در رفت تو...

سرمو بالا کردم.یه نگا به تابلو بالاسرم کردم. نوشته بود:

 
بیمارستان روانی.... 
           

ولی اون دیوونه نبود. حتی حرفاشم به دیوونه ها نمی خورد.

اون از صدتا عاقلم عاقل تر بود....




  


نمی دونی....

سلام بی معرفت!

میدونم بم سر نمیزنی. میدونم اینا رو نمی خونی. اما می نویسم.

نه واسه تو. واسه خودم. واسه دلم.نه!اشتباه نکن.من عاشق نیستم.

اما واسه عشقی می نویسم که هیچ وقت لمسش نکردم...

میدونی چیه ؟

من یه چیزیو هیچ وقت نفهمیدم.

اینکه من تو این دنیا باید واسه خودم باشم یا مال تو؟

شایدم مال همه؟ نمی دونم. باید به دل خودم گوش کنم یا به زبون بقیه؟

اخه تو که نمی دونی نازنینم. 

نمی دونی چقدر سخته انتخاب.اونم بین دو نفر که جفتشون ادعای عاشق
 
بودنشون میشه.مجبورم کردین انتخاب کنم.اما اشتباه کردمو همه چیو از

دست دادم. فقط به خاطر تو و اون غرور مسخرت.

نه میدونی نه می خوای که بدونی.

منم اصراری ندارم که بفهمی.

حداقل این طوری به خودم دل داری میدم که از روی ندونستن

این کارو کردی...
 




  

گرمای قلبت را بپوش....شاید سرما نخوری....





یه نگاه به بسته توی دستم میکنم و ناخوداگاه یه لبخند کمرنگ رو لبم میشینه.....از فکر
 
اینکه بعد از گرفتن این هدیه چقدر خوشحال میشه....تو دلم غوغا میشه.....تو این

سرمای زمستون...بیشتر از هر چی به یه جفت چکمه احتیاج داشت...که وقتی با اون
 
پاهای ظریفش تو برفا می دوئه سرما نخوره.....

دیگه دیدنش برام عادت شده....

هر روز که بر میگردم خونه باید اون دوتا چشم معصومو منتظر ببینم...

منتظر یه دست محبت....یه نوازش....

اوایل فقط برام حکم یه دختر کوچولوی فال فروشو داشت...

اما کم کم انقدر خودشو تو دلم جا کرد که یه روز نمیشه نبینمش...هیچ وقت اون روزو
 
فراموش نمیکنم...که با اون دستای کوچیکش دستمو گرفت و ازم خواست چشامو

ببندم...میگفت برام یه هدیه داره....وقتی چشامو باز کردم...یه ورق کاغذ داد دستم...

با زغال پشت یکی از پاکتای فال برام نقاشی کشیده بود...اون هدیه با ارزش ترین

کادویی بود که تو عمرم گرفته بودم....  
 
      

گرچه بعد برام تعریف کرده بود...در ازای اون پاکتی که خراب کرده بود از صاحب

کارش کتک خورده بود...اما راضی بود...با اون زبون شیرینش میگفت همین که منو

خوشحال کرده براش کافیه....

وای خدایا....عروسک فال فروش من هنوز خیلی کوچیکه واسه اینکه سختیای زندگی
 
رو تحمل کنه....کمکش کن....

تو همین خیالات بودم که از دیدن چیزی که جلوم بود خون تو رگام یخ بست....

پاهام قدرت تکون خوردن نداشت....مغزم خالی شد....

دوتا چشم معصومشو میبینم که مثل همیشه در انتظار یه نوازش به ته خیابون دوخته
 
شده...اما....چشاش خالی از احساسه....

از بین مردمی که اونجا جمع شدن نگاه وحشت زده و پرسشگرمو به رفتگر محل

میدوزم....

صداش مثل ناقوس کلیسا تو سرم زنگ میزنه.....

ــ طفلک بیچاره...از سرما و گرسنگی مرد....