حراج عشق


روزی که مرا به دنیا آوردند گفتند که دوست بدار


که دوست داشتن جزئی از زندگی است


وقتی دیوانه وار دوستت داشتم گفتند


فراموش کن که فراموشی جزئی از زندگی است

 

خداحافظ نه با همه ، با تو تا آخر عمر


تو یک هدیه به من دادی که نامش هست

(بیزاری)

 

وقتی دلم برات تنگ میشه میرم پشت ابرها زار زار گریه می کنم

پس یادت باشه هر وقت بارون رو دیدی بدون که دلم برات تنگ شده

 




  تاریخ تولد تو توی قلب پاکم

                                     شب که چشمام و می بندم باز نمیذاری بخوابم

قیمت نگاه نازت خیلیه مثل صداقت

                                            مث خوب بودن تو سختی واسه اثبات رفاقت

دل تو یه وقتا سنگه یه روزم مثل بلوری

                                              
                                          شبا گاهی قرص ماهی یه روزم یه تیکه نوری

وقتی که بارون میگیره چشام از عشق تو خیسه

                                            دل برات به قول سهراب زیر بارون می نویسه

تنها  آرزوم  همینه  تا  یادم  نرفته  راستی

                               کاش یه روز بهم بگی که من همونم که می خواستی

 

 

 



        هوا تر است به رنگ هوای چشمانت                دوباره فال گرفتم برای چشمانت

      اگرچه کوچک و تنگ است حجم این دنیا           قبول کن بریزم به پای چشمانت

      بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی برد؟               اگرچه خوانده ام از جای جای چشمانت

     تمام آینه ها نذر یاس لبخندت                        جنون آبی دریا فدای چشمانت

     تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی              در انتظار  چه خایست جای چشمانت

      به انتهای جنونم رسیده ام اکنون                    به انتهای خود و ابتدای چشمانت

        خدا  کند  بدانی  چقدر  محتاج  است

         نگاه خسته ی من به دعای چشمانت

 

تو مثل ...

تو مثل خواب نسیمی به رنگ اشک شقایق

تو مثل شبنم عشقی به روی پونه ی عاشق

 

تو  مثل  دست  سپیده  پر  از تولد  نوری

تو مثل نم نم باران لطیف و پاک و صبوری

 

تو مثل مرهم یاسی برای قلب شکسته

تو  سایبان  امیدی  برای  یک دل خسته

 

تو مثل غنچه لطیفی به رنگ حسرت شبنم

تو  مثل خنده ی یاسی و مثل غربت یک غم

 

تو مثل جذبه ی عشقی در انتظار رسیدن

در  امتداد  نوازش  گلی ز عاطفه  چیدن

 

تو  مثل  چکه ی  مهری ز سقف  سبز  صداقت

تو مثل گر یه ی شعری به روی صفحه ی غربت

 

تو مثل هر چه که هستی مرا به نام صدا کن

برای  این  دل سر گشته  وقت صبح  دعا  کن

 

برام دعا کن.....برام دعا کن.....برام دعا کن.....بازم بگم؟برام دعا کن......

آشنایی آرام ...

 
* تو .. همانی که خود می پنداری *

«« حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

    کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار 

 غبار غم برود حال خوش شود حافظ

       تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
»»

ــــ دخترک نگاهی به دستهایش انداخت ...

و نگاهی دیگر بر دخترک پیراهن پوش داخل اتومبیل ..

با اینکه هنوز خیلی کوچک

بود اما تفاوت ها را بخوبی حس میکرد
!

 
شاید من و تو و هزار هزار راننده غرق در دنیای خود این چیزها را نمیدیدند
 
اما هم

 آن دخترک وصله پوش میدید و هم آن دخترک پیراهن پوش
!!

دخترک نگاهی به دستهایش انداخت ... یک جعبه آدامس ..

یک دسته فال رنگ

پریده حافظ و دیگر هیچ
.

نگاهی بر دستان دخترک پیراهن پوش!!

چه عروسک زیبایی .. از همانهایی که قرار

بود مامان برایم بخرد .. چه پیراهن سپیدی ..

از همانها که شبها در خواب میبینم
.

اما نه مادر هست تا بخرد نه دیگر رویاهایم
!


به راستی چه قدرتی میتواند رویاهای شیرین کودکانه

را از یک کودک بگیرد؟

خیلی وقت بود که میدانست دیگر رویاها در زندگی او جای ندارند.

این را محمود خان با سیلی محکمی به او آموخته بود ..

همانی که هر روز او را برسر

این چهار راه قرار میداد تا زندگی باز هم برایش تلخ ورق بخورد
!

همانی که بلند قد بود و از دید او یک آدم بدجنس اما یک حامی بزرگ در مقابل
آدمهای بدجنس تر از او ..

 
همانی که مادرش را آنقدر زد تا مرد! پدرش بود؟ نه
!!

با تمام کودکیش میدانست که پدرها اینقدر بد هم نیستند.

موهایش را از صورت کنار زد ..

پیراهن وصله دارش را تکاند و آرام به اتومبیل نزدیک شد ..

بسته آدامسی را از جعبه بیرون کشید

و به سمت دخترک هم سن و سال  خودش دراز کرد
..

 آدامس میخوای؟

ــ
خوشمزس؟

ــ
خیلی .. مزه لواشک میده!

ــ
یعنی ترشه؟

ــ
یکم اما خوشمزس .. میخوای؟

دخترک پیراهن پوش سرش را به علامت مثبت تکان داد

و آدامس را از دست او

گرفت و لبخندی میان آن دو رد و بدل شد ..

دخترک خیره بر دستان او. چه میدید
؟

ــ
چه عروسک خوشگلی داری
!

ــ
بابام از دبی برام خریده .. دوسش داری؟

دخترک نمیدانس دبی کجاست ..
 
شاید اسم یکی از مغازه های اینجا بود و یا

اسم یکی عروسک فروشهای این اطراف ؟؟!!

بی انکه بداند دبی کجاست جواب

سوال دوست چند دقیقه ایش را داد
:

ــ
خیلی .. میدونی آبجی مهین گفته برام از امام حسین یکی از اینا میخره
.

ــ
آبجی مهین کیه
؟ مگه از امام حسین هم میشه چیزی خرید؟

اون که خیلی وقتاس مرده
.

حالا دخترک دیگری نمیدانست میدان امام حسین کجاست
؟!

ــ
آبجی مهین آبجی مهینه دیگه .. گرد و قلمبس اینطوری
......!

و سپس هر دو باهم خندیدند
.

خانم شیک پوش که تا ان لحظه مشغول صحبت با تلفن همراهش بود از پشت

فرمان با فریاد خلوت شیرین انها را برهم میزند
:

ــ
برو دستات رو به ماشین نمال .. اه اه .. ساینا شیشرو بکش بالا مامان
.

دخترک وصله پوش متوجه مزاحمتش میشود .. به این حرفها عادت دارد .. گویی

برای او آهنگ زندگی یعنی همین! از اتومبیل دور میشود
....

ــ
پول آدامست
؟

ــ
نمیخوام مال خودت .. به عروسکتم بده
.

ــ
بیا
.

ــ
چی
؟

ــ
بیا
.

دخترک آرام به اتومبیل نزدیک میشود
.. چیه؟ بازم آدامس میخوای؟

ــ
نه .. بیا عروسکم مال تو .. من از اینا یه عالمه دارم
!

دخترک تعجب میکند اما بی هیچ درنگی عروسک را میگیرد

و در آغوش میفشارد
.

باز هم صدای خنده شان را میشنوم اما
...

زن از پشت فرمان بیرون میاید .. عروسک را از دست دختر با حرکت خاصی بیرون

 میکشد .. بر او سیلی میزند و
:

ــ
پرروگی تا چه حد؟ خجالتم نمیکشه دختره هرجایی ..

آدم تا رو میده میخوان هم

مال آدم رو ببرن هم خود آدم رو .. گمشو نکبت
!

بی انکه بداند این دخترک جز رویاهای شیرینش
 
معنای حرفهای زشت او را نمیفهمد
!

دخترک گریه کنان دور میشود ..

دخترک درون اتومبیل هم گریه کنان ناظر اوست
.

و من .. نمیدانم چه کنم در حالیکه اشک در چشمانم جمع است

و ترس بیرون ریختن

آن را دارم که مبادا قدرت مهارش را نداشته باشم
.

دقایقی بعد ... راهبندان هنوز ادامه دارد ..

اتومبیل کناریم هنوز وجود دارد و دخترک

درون آن عروسک بغل آرام در خواب است
.

شاید که خواب دبی را میبیند و یا خاطره امروزش را
؟

ولی آن دخترک دیگر .. دیگر او را ندیدم
. ای کاش میتوانستم کاری کنم!!

شاید او هم در گوشه ای مشغول جمع کردن رویاهایش باشد
؟!

و من در فکر این آشنایی آرام

و در حسرت اینکه آن دخترک کوچک الان خواب چه را

میبیند هنوز بیدارم
...

دنیا با تمام بزرگیش گاهی اوقات چقدر کوچک میشود و ما آدمها چقدر
...!!



ایکاش بتونیم کاری کنیم
...

اما همیشه هم ایکاش گفتن به تنهایی کافی نیست
!

گاهی باید به یاد رویاهای کودکی خود باشیم تا دنیای شیرین کودکان

خیابانی را باز سازیم ..  زندگی تنها حق من و تو نیست
!


« زندگی زیباتر از آن است که تو میپنداری ... و گذراتر از یک باد! »


بگذار ...

* بگذار من .. من باشم و تو .. تو
 بدین گونه ست که زندگی جریان خواهد داشت *


«
دلم میخواد کارای بزرگ کنم

اونقدر بزرگ که توشون گم بشم 

مگه نه اینکه هر کی تو دنیا یه مسوولیتی به گردنشه

خوب؟ شاید منم بتونم جز دنیای خودم و شما

وارد دنیای خیلیای دیگه بشم

یه کار خوشگل .. یه تصمیم جدی .. یه گام به سمت ملکوت

ایکاش اونایی که دوستدار ماه  هستن تنهام نذارن

اونی که اون بالاست هم باید کمکم کنه

 

...


 بگذار همه ی سالهایم را .. هرچقدر مانده

در دعایی بر لبهای تو خلاصه کنم

تا همه سالهایت در تبسمی ناتمام به شکوه بنشیند
.

بگذار همه ی عمرم را به نماز بگذارم .. تا دنیا برای تو

پرنده ی شاد کوچکی باشد .. آواز خان .. از شاخه ای به شاخه دیگر
.


بگذار از شبهای من

هرچقدر مانده است .. فقط صرف رویاهایی شود

که لحظه ها از تو به من یادگاری داده اند.


بگذار با راه رفتن تو .. با صدای تو .. با نگاه تو

فراموش کنم که عاشقان سهمی از سیب و ستاره نداشته اند
.

فراموش کنم که عشق تنهاست

و اسکناس های بیرحم انبوه .. کاری بر او نمیکنند
.

بگذار فراموش کنم .. آن دخترک عاشق تنها را .. که شبها آرام

بر تیر چراغ برق دخیل می بست .. دیوارهای کوچه تورا زیارت میکرد

میبوسید .. و با چشمان باز در انتظارت ... باران
!


ای مهربانم .. ای اتفاق سبز .. ای تکرار نا پذیر

در گوشه ای از خاطره هایت .. گاهی اگر وقت کردی

سراغی هم از من بگیر.

«مزمور درخت»

ترجیح می دهم

که درختی باشم

در زیر تازیانه ی کولاک و آذرخش

با پویه ی شکفتن وگفتن

تا رام صخره ای

در نازو نوازش باران

خاموش از برای شنفتن
 




*

حالا که بیشتر به این شعر و به زندگی خودم فکر می کنم...

می دانی...

گاهی تعجب می کنم از منحنی سینوسی و یا شاید بهتر باشد بگویم

دیریکله !! تغییرات زندگیم...

آنقدر مرا بالا و پایین انداخته که گاهی واقعاْ می برم.

و امشب یکی از آن شبهاست.

یکی از شبهای برش و تنهایی.




روزها می­آیند و می­روند و من بی­آنکه متوجه آمد و رفتشان شوم،
 
صبحها را پی­درپی به شب می­رسانم.

باورم نمی­شود که تعداد نوشته­هایم در این ماه فقط 5 نوشته بوده
 
است. خودم اصلاً متوجه غیبت طولانیم نبوده­ام.


آنقدر ننوشته­ام که نوشتن را فراموش کرده­ام و احساس می­کنم
 
جملات و عباراتم کمکی آبکی شده­اند.

 

روزهای آخر تحویل پروژه  است. روزهای سخت و گرمی که گاه به
 
کندی و گاهی هم به سرعت می­گذرند.


تمامی کارهای این چندماهه را باید جمع­بندی کنم و در قالب پایان­

نامه­ای تحویل استاد راهنمایم دهم.


بیشتر وقتم در شبانه­روز به ترجمه و نوشتن و تایپ­کردن می­گذرد.


هر چه باشد، باشد.


مهم این است که تا پایان هفته آینده تمام خواهد شد.


برای همیشه !!

 

*


برو مسافر من...
 

برو سفر سلامت...

 

امشب می­روی.

 

و تمام فشارها، اضطراب­ها و نگرانی­های این چندوقته حداقل تا مدتی
 
تمام می­شود.

و برنامه چندسال آینده زندگیت و محل زندگیت و ...
 
بالاخره معلوم می­شود.

 

امشب می­روی.

و این اولین بار است.


نمی­دانم آیا بارهای دیگر هم خواهد بود و یا نه ؟


و اگر باشد چقدر طولانی و یا چقدر سخت خواهد گذشت...


نمی­دانم.



 

این روزها مرتب دعا می­کنم.


بارها و بارها از خدا می­خواهم که هر چه برایت خیر است، پیش آورد.


دلم شور نمی­زند ولی...


واقعاً و از اعماق قلبم و جانم از خدا می­خواهم

 که دعایم را مستجاب کند.

 

سفرت بخیر مسافر عزیزم.

تو زندگی لحظه هایی هست که احساس می کنی دلت واسه یکی تنگ

شده
،
اونقدر که دلت می خواد اونارو از رویاهات بگیری و واقعا بغلشون کنی.


وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه


ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون

دری رو نمی بینیم که واسمون باز شده


دنبال ظواهر نرو، اونا می تونند گولت بزنند


دنبال ثروت نرو، چون براحتی از کفت میره


دنبال کسی برو که خنده رو رو لبت میشونه


چون فقط یه لبخند میتونه کاری کنه که یک شب تاریک روشن

به نظر برسه


اونی رو پیدا کن که باعث میشه قلبت لبخند بزنه

خوابی رو ببین که آرزوشو داری


اونجایی برو که دلت می خواد بری


اونی باش که دلت می خواد باشی

چون تو فقط یه بار زندگی می کنی


و فقط یه فرصت واسه انجام تمام کارهایی که دلت می خواد

انجام بدی داری


بذار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه


اونقدر تجربه که قویت کنه


اونقدر غم که انسان نگهت داره


و اونقدر امید که شادت کنه


شادترین مردم لزوما بهترین چیزا رو ندارن


اونا فقط از چیزایی که سر راهشون میاد بهترین استفاده رو

می کنن


روشنترین آینده ها همیشه بر پایه یه گذشته فراموش شده
 
بنا میشه


تو نمیتونی تو زندگی پیشرفت کنی مگه اینکه اجازه بدی

خطاها و رنجهای روحی گذشتت از ذهنت بره


وقتی به دنیا اومدی، گریه می کردی


و هر کسی که اطرافت بود می خندید


یه جوری زندگی کن که آخرش


تو کسی باشی که میخندی و هر کسی که اطرافته گریه کنه


لطفا این پیغامو واسه همه کسایی بفرست که واست یه

معنایی دارن


واسه اونایی که یه جورایی تو زندگیت پا گذاشتند


واسه اونایی که تو رو میخندونن وقتی که بهش
ون نیاز داری