من تصمیم گرفتم

عوض شم.تصمیم گرفتم با یه چشم دیگه به دنیا نیگا کنم.
 
می خوام نیمه پر لیوان و ببینم.

نمی خوام خشکیده باشم.


تنهایی.......

 


در بی نهایت تنهایی و استیصال نبودن کسی

در این ظلمت بی کسی

حتی سفر را خاموشی در کنار نیست

تا شاید تنهایی را دو تا کنی

و این است معنای حقیقی تنهایی...

************************

عکس هفته 


صدای پای آب ...


زندگی رسم خوشایندی است.

زندگی بال و پری دارد با وسعت « مرگ »

پرشی دارد اندازه عشق.

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود .

 

زندگی جذبه دستی است که می چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است .

زندگی، بُعد درخت است به چشم حشره!

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.

خبر رفتن موشک به فضا،

لمس تنهایی ماه!

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

 

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی در آغوش کشیدن یک نوزاد است.

 

.: سهراب سپهری :.

 


 




I Love You Mom!

Mom's smiles can brighten any moment,
Mom's hugs put joy in all our days,
Mom's love will stay with us forever
and touch our lives in precious ways...

The values you've taught,
the care you've given,
and the wonderful love you've shown,
have enriched my life
in more ways that I can count.

I Love you Mom

***************************************

مادر عزیزم روزت مبارک


راستی یه چیزه دیگه

درست یک هفته پیش بود

دنیا از پشت عینک یه جور دیگس

همیشه بینا باشین

 

دوستت می دارم


اما نمی توانی مرا در بند کنی


همچنان که آبشار نتوانست


همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند

                                        وبند آب نتوانست


پس مرا دوست بدار


                       آن چنان که هستم


و در به بند کشیدن روح و نگاه من


                                           مکوش!


و مرا بپذیر آن چنان که هستم


بدان سان که دریا می پذیرد


         همه نهرها را که همواره به سوی او خیزانند


و در دل او ریزانند


مرا بپذیر


به سان ابشارها، بند آب ها، دریاچه ها


و بدان که چگونه راهم را


         به سوی پذیرش بی نهایت،


می یابم.

 

مادر

لطیفی مثل بارانی تو مادر

نسیم صبح خندانی تو مادر

برای ریشه خشک خیالم

تو باران بهارانی تو مادر


***

حریم چشم تو ارامش من

فضای سینه ات اسایش من

اگر روزی نباشی با من ای جان!

گواه لحظه ها فرسایش من


***

به جز تو من گل میخک ندارم

تو گلبرگ سپیدی شک ندارم

منم گلدانی از میخک لبا لب

ببین مادر !به دنیا تک ندارم


***

بیا پر کن وجودم را پر از گل
 
پر از شعر بهار ونام بلبل

بیا امشب نگاهم کن دوباره

نشسته بر زبانم نقش سنبل


***

 برایم اسمان را باز کن باز

به دنبال دلم پرواز کن باز

حدیث ات را پرنده خوب میگفت

حدیث عشق را اواز کن باز

...
من گفتم و گذشتم

چون نجوای باد در میان

شاخساران

چون گنجشککی بر شاخه ای

چون قطره اشکی بر گونه ای

چنان که دیگران

...آنها هم

گفتند و گذشتند
...
ما می گوییم و می گذریم

این رسم زندگی است

این خود زندگی است

بیایید تا هستیم

از عشق بگوییم

..از شقایق های عاشق

...از بید های مجنون
...
ما می گوییم و می گذریم

این رسم زندگی است

این خود زندگی است
 
ما می گوییم و می گذریم

...
...

آهای آدم بزرگها با شما هستم!!

آهای آدم بزرگها خوشحالید که بالاخره شدم یکی از شماها؟
 
خوشحالید که بالاخره بالهای منو چیدید؟

 خوشحالید که مثل شما چسبیدم به این زندگی نکبتتون؟
 
خوشحالید که آرزوها و رویاهای دور و درازم رو دور ریختم؟

خوشحالید که بالاخره دارم پاگیر می شم؟ خوشحالید که شدم
 
عین شماها... خسته کننده و تکراری؟ خوشحالید که مثل
 
شماها دارم محافظه کار و بدجنس می شم؟ خوشحالید که دارم

مثل شماها پشت سر اینو اون حرف می زنم؟ خوشحالید که شدم

 یه خرفتی مثل شماها؟ خوشحالید که روح بلند و پاکم به لجن
 
کشیده شد؟ خوشحالید که دیگه مثل شماها به عشق باور ندارم
 
؟ به خوبی باور ندارم؟ خوشحالید که احساسم خشکیده و دلم
 
سنگ شده مثل شماها؟ خوشحالید که مثل شماها دیگران رو در
 
ترازوی حقیر خوب و بدتون می سنجم؟ خوشحالید که دیگه مثل
 
شماها هیچ شور و شوقی برای هیچ چیزی ندارم؟ سالها تلاش
 
کردید تا اسیرم کنید و موفق شدید...دیگه چیزی ازم باقی

نمونده و شدم سایه ای از اونهمه عشق و جوانی و انرژی  که

  به نظرتون اونقدر خطرناک بود و باید مهارش

می کردید...حالا خوشحال باشید ..چون شدم یکی لنگه

خودتون....دیگه دست از سرم بردارید... دیگه توان ندارم...
 
دیگه خطری براتون ندارم...دیگه نظام کهنه و پوسیده

زندگیتون رو تهدید نمی کنم...دیگه به چیزی باور ندارم...

خوشحال باشید و جشن بگیرید... 


چند شب پیش با خودم فکر می کردم :"نه من کارگردان بشو نیستم!"

به نوشتن بیشتر تمایل دارم.به فیلم نامه نویسی. و امروز دو تا از همکلاسی

ها و دوستانم هم همین رو بهم گفتند. برو دنبال نوشتن. دنبال فیلم نامه

نویسی. با روحیه درونگرای تو می خونه و نوشته هات خوبه. با استاد ارتباط

برقرار کن. نوشته هاتو دوست داشت. سراغت رو می گرفت. به شدت نیاز به
 
کار دارم. پولی که از خانواده می گیرم اصلا کافی نیست و درست هم نیست
 
دیگه توی این سن و سال. کاش می تونستم مرتبط با سینما یا کار فرهنگی

که دوست دارم کاری پیدا می کردم. امروز به بچه ها می سپارم. باید خرجم

رو در بیارم. باید مستقل بشم. دیگه بسه...

یه مدت اصلا حس نوشتن نداشتم. همش خوابیدم ... باید شروع کنم ...

....




کاش بودی  تا برای تو بنویسم  ...


 

به کجا می روم؟

حس می کنم به بیراهه رفتم این چند سال...حس می کنم زندگیم تباه

شده... هر روز بیشتر و بیشتر به درون خودم فرو می رم و از دیگران کناره

می گیرم... شاید اینطور بهتر باشد..وقتی هیچ راهی برای برقراری یک ارتباط
 
سازنده و سالم و زیبا و همراه با درک متقابل نیست شاید اینطور بهتر باشد..
 
نویسنده ها و شخصیتهای داستانی و سینمایی مثل قبل مثل دوران

دانشجویی و انزوایم دوباره جای همه را برایم می گیرند... دنیای درون ما انقدر
 
بزرگ هست که که دیگران به سختی می توانند انرا درک کنند و خودم هم
 
در مورد دیگران...  این چند سال فرسوده شدم برای یافتن پاسخهایم...

و نداشتن حامی و کسی که راهنمایی ام کند باعث شد حسابی به
 
بیراهه بروم...

کلاس  امروز خیلی خوب بود... عالی بود... حسابی توی این گرما عرق

ریختیم... زندگیم دوباره روی روال می افتد. درس خواندن را یواش یواش

 می خواهم شروع کنم برای کنکور فوق لیسانس...خیلی باید بخوانم

و تمرکز کنم .... شاید روزی بتوانم از این طریق از اینجا بروم و ادامه بدهم...

شاید هم روزی بتوانم کامل شوم...

و کلی حرف ناگفته که بهتر است در دلم نگهشان دارم.....