خدایا....

نرو...!

چه جوری دلت اومد ریختن اشکامو ببینی؟


بری و تنهام بذاری توی قلب من نشینی..؟!


چه طوری تونستی دستت رو بگیری از تو دستام؟


که بیفته به شمارش حس آخر نفسهام...؟!


 

نمی شه باور من بشکنی قلب منو


تو که بیرحم نبودی واسه خاطرم نرو


می دونم خاطرمن پیشت ارزش نداره


ولی از پیشم نرو نذار چشمام بباره



...............



گاهی منم آدم میشم...!



مگه من دل ندارم...؟!

مگه دل من چی از دل آدما کم داره..؟!

مگه دلهای دیگه چی دارن که دل من نداره..؟!

همیشه تا میگفت میخوام مثل دل آدما بشم، میگفتم: ( بیخود...! )

اون بیچاره هم ساکت مینشست توی سینه و یواشکی گریه میکرد

که من نفهمم..دیگه 

نمیدونست هر وقت اون گریه میکنه، من احساس میکنم چشمام خیسه...

امروز به آینه گفتم دیگه از این چشمای خیس خسته شدم...

بزار حداقل یه کاری برای دل خودم کرده باشم...

بابا آخه این بیچاره دق کرد تو سینه

بزار ببینم دلای دیگه چی دارن که این دل من انقدر دوست داره...!

بزار منم گاهی آدم بشم تا دلم یه کم آروم بگیره...

وقتی اینو به آینه گفتم ، آینه یه آه کشید و گفت : تو اولین کسی نیستی

که اینو از من میخواد..

و آخرین هم نخواهی بود...دلم برای تو و دلت تنگ میشه...!

و بعد احساس کردم که دلم داره سفت میشه...سفت تر و سفت تر...

.تا جایی که تبدیل به

سنگ شد...مثل دل همهء آدمای دیگه......

بالاخره منم آدم شدم...........................!!



از تو بود....

هر چه را که ساختم، عاقبت شکست...شکست...شکست...شکست....

من همیشه باختم....باختم...باختم...باختم...باختم.....

هر چه بود از تو بود... از تو بود...از تو بود.....

من نه آبشار...من نه جویبار....من نه چشمه سار...من نه سبزه و نه رود.....

من نه بر آسمان گرم مهر دمیده ای...من نه از شاخه سرد قهر، پریده زود...

هر چه بود از تو بود...از تو بود...از تو بود.....

من همیشه شوره زار...من همیشه دستباز...من طلوع دائم نیاز....

من همییشه با همیشه ساختم...من همیشه در همیشه سوختم...

من همیشه با سوزن نگاه...با نخ آرزو، روزها...هفته ها...ماه ها...سالها

را به هم دوختم......

هر چه بود از تو بود ....هر چه بود از تو بود

از تو بود...از تو بود...................

...
               


رویای گرم.....!

سرما...سرما...سرما.........

پنجره بازه...یه تکرار دیگه...؟! نه........

چشماتو ببند...حالا میتونی ببینیش...حالا میتونی حسش کنی...

حالا میتونی تو شب چشماش گم بشی....چشمایی که با عشق به چشمات
 
نگاه میکنن...چشمایی که ستاره های شب رو کامل میکنن... حالا میتونی

دستاشو توی دستات احساس کنی...دستای کوچیک و ظریفی که با

مهربونی دستاتو نوازش میکنن....حالا میتونی سرتو بذاری رو

سینش....میتونی تپش قلب عاشقش رو حس کنی...میتونی سرتو بذاری

روی شونه هاشو هق هق سر بدی...انفدر گریه کنی تا آروم بشی...میتونی

کنار شریک گریه هات، گریه کنی و از مهربونی دستایی که آروم نوازشت

میکنن آروم بشی و لبخند بزنی...میتونی صورت قشنگ و ظریفشو بگیری
 
توی دستات و بهش خیره بشی و بری تا بینهایت.........میتونی سُرخیه

عشقُ روی لباش ببینی.....میتونی آرومیه شبُ توی چشماش

ببینی.....جایی که فقط تو هستی و اون و عشق................

چشماتو باز کن..............

حالا تو هستی و عشق...پس اون کجاست....؟!
 
شاید یه روز دیگه تو هم نباشی...ولی عشق همیشه اینجا میمونه.....

دلت برات تنگ شده.......

سرما...سرما...سرما.........

پنجره بازه...یه تکرار دیگه...؟! نه......!!

چشماتو ببند....................... 


                         


دلم  خیلی گرفته ...


خدایا کمکم کن.....



حدایا ... کمکم  کن...

...