روزها می­آیند و می­روند و من بی­آنکه متوجه آمد و رفتشان شوم،
 
صبحها را پی­درپی به شب می­رسانم.

باورم نمی­شود که تعداد نوشته­هایم در این ماه فقط 5 نوشته بوده
 
است. خودم اصلاً متوجه غیبت طولانیم نبوده­ام.


آنقدر ننوشته­ام که نوشتن را فراموش کرده­ام و احساس می­کنم
 
جملات و عباراتم کمکی آبکی شده­اند.

 

روزهای آخر تحویل پروژه  است. روزهای سخت و گرمی که گاه به
 
کندی و گاهی هم به سرعت می­گذرند.


تمامی کارهای این چندماهه را باید جمع­بندی کنم و در قالب پایان­

نامه­ای تحویل استاد راهنمایم دهم.


بیشتر وقتم در شبانه­روز به ترجمه و نوشتن و تایپ­کردن می­گذرد.


هر چه باشد، باشد.


مهم این است که تا پایان هفته آینده تمام خواهد شد.


برای همیشه !!

 

*


برو مسافر من...
 

برو سفر سلامت...

 

امشب می­روی.

 

و تمام فشارها، اضطراب­ها و نگرانی­های این چندوقته حداقل تا مدتی
 
تمام می­شود.

و برنامه چندسال آینده زندگیت و محل زندگیت و ...
 
بالاخره معلوم می­شود.

 

امشب می­روی.

و این اولین بار است.


نمی­دانم آیا بارهای دیگر هم خواهد بود و یا نه ؟


و اگر باشد چقدر طولانی و یا چقدر سخت خواهد گذشت...


نمی­دانم.



 

این روزها مرتب دعا می­کنم.


بارها و بارها از خدا می­خواهم که هر چه برایت خیر است، پیش آورد.


دلم شور نمی­زند ولی...


واقعاً و از اعماق قلبم و جانم از خدا می­خواهم

 که دعایم را مستجاب کند.

 

سفرت بخیر مسافر عزیزم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد