برای شبهای تنهایی ..

 

غرق کدام رویا میشوی امشب تا به خواب فرو روی ؟

تنت را به وزش کدام باد میسپاری
 
تا تو را با خود به نا کجا ببرد ؟

پیکرت امشب به چه رنگی در می آید تا با شب و ستاره در هم آمیزی ؟

به میهمانی کدام تبسم، به سوگواره کدام اندوه میبری این روح سرکش و بیقرارت را ؟


کدام صدای بی صدایی ضرباهنگ حضورت میشود در این برهوت تاریک ؟


پاسخم ده ! من اینجا نشسته ام ، مگر نمیبینی ؟ ..


امشب را چگونه صبح میکنی ؟


با این سرگشتگی و حیرانی چه میکنی ؟میخواهی بنالی یا بخروشی ؟

میخواهی خاموش بمانی و لب از لب نگشایی ؟

حالا میخواهی با دیدگان باز خیره شوی و بهت زده نگاهش کنی ؟

میخواهی از غایت درد و تنهایی سر فرود آوری ،چشم فرو بندی و دم بر نیاوری ؟

امشب میخواهی چه کنی ؟


امشب هم می خواهی خوابگرد  کابوسهای بی انتها باشی ؟


امشب هم میخواهی شبگرد کوچه های بی عابر سیاهی باشی ؟


اوایی ،  نوایی ، سخنی ، کلامی ، حرفی ،

آخر بگو یکی از این همه بغض فرو خورده ماسیده در گل را چه میکنی ؟

امشب را چگونه صبح میکنی ؟ امشب میخواهی چه کنی ؟


گنگ و کور و کر شده ای ، اگر نه پاسخی میدادی ،

اشاره ای میکردی . مرا میدیدی ،


من هنوز اینجا نشسته ام . سر راه .همیشه .هنوز !.

 

من از تو دمی قرار نتوانم کرد ...

 


دخترک، لحظه های کاغذیش را مچاله کرد ..

بارها می نوشت و دلخور از آنان که بیگناه مجرم می پنداشتنش

کاغذ لحظه هایش را مچاله میکرد ..

دیگر برایش فرقی نداشت پسرکها چگونه نگاهش میکنند ..
 
چه خطابش میکنند ..

او پسرکی را داشت که عشق خطابش میکرد ..

صدایش میزد انگار که در مزرعه ای بزرگ گمش کرده بود .. با تمام وجود فریادش میزد .. 

 

آدمکها نگاهش میکردند ..

دخترک بی خیال از اینکه چشمهای تنگی در کمین نشسته اند
 
عصرها برای دلتنگیهایش شعر میسرود ..

با باد حرف میزد ، با ستاره میخوابید ،  و با صبح زندگی ..

روزها چوب خط میزد ، شبها با دستانش پرده ی اشک را بی آنکه

کسی بفهمد پاک میکرد ..

طفلکی دنیایش خلاصه ای از یک شعر بود .. 

( و ، عشق صدای فاصله هاست .. )

خواستند بد کاره اش بپندارند .. خواستند خائن  خطابش کنند ..

 گوشش پر بود ،  اما دلش تنگ ..
 
زیر لب میگفت :(( آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم .!))

خیالش این بود : ماندنم در نماندن است ..

برایش نوشت :

سنگ لعل میشود در مقام صبر .. آری شود  ، اما  به خون جگر شود .

 

سرما ...

1 .

رفتی ؟؟؟!

یه کلمه هم نپرسیدی من این وسط چی کاره ام .....؟

ناراحتم ...

نه زیاد

یعنی اصلا حالم خوب نیست

انقدر حالم خوب نیست که نمی دونم ناراحتم یا نه ...

از همه چندش آور تر این نگاه های مسخره ی دیگرانه ...

و بعدش هم خودم ...

. . . . . . . .

2 .

وحشت از دست دادن دوباره توی وجودم بیدار شده

خدا جون بازم دو دستی یقه مارو چسبیدی ...

دیگه یقه نمونده برام ...

حالا باز بگین دیوونه شدم ...

آدم بی یقه به چه درد می خوره ...

. . . . . . . .

3 .

چشمام درد می کنه

و اصلا خیال ندارم این متن رو ادامه بدم

اصلا ، اصلا ، اصلا ...

یکی به دادم برسه ...

. . . . . . . .

4 .

می خوام مثل همیشه ، همه چیز عادی جلوه کنه

واسه همینم چشمام رو می بندم

تا حس کنم که مُردم

اون وقت همه چیز عادی می شه دوباره ...

وقتی چشمام رو باز می کنم

یادم می افته زندگی یه بازی مسخره ست

همه چی عادی می شه دوباره ...




. . . . . . . .

5 .

وحشتناک ترین چیز دنیا اینه که وقتی می خوام بخوابم

سر و صدای حرف زدن دیگران رو بشنوم

یا اینکه یه نفر خیره نگاهم کنه

شاید واسه همینه که شبا تا نزدیک صبح بیدارم ...

چشمام درد می کنه

هیچی عادی نیست ...

من می خوام باشه

واسه همین حالم داره از خودم به هم می خوره ...

. . . . . . . .

6 .

چقدر کلمه ی " دار " قشنگه ...

وقتی ساعت چهار صبح تمام بدنم تیر کشید

فقط همین کلمه تو مغزم وول می خورد ...

بعدش دوباره مُردم ...

. . . . . . . .

7 .

از بدشانسی خودمه که هیچ وقت نمی تونم خوش شانس باشم ...

هیچ چیز عادی نیست و چشمام درد می کنه هنوز

سردرد هم بهش اضافه شده

حالمم داره از خودم به هم می خوره

تو هم که رفتی ...

. . . . . . . .

8 .

تمام روز در آئینه گریه می کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله تنهایی ام نمی گنجید

و بوی تاج کاغذی ام

فضای آن قلمروی بی آفتاب را

آلوده کرده بود

تمام روز نگاه من

به چشم های زندگی ام خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پلک ها پناه می آوردند


کدام قله ، کدام اوج ؟

مگر تمامی این راه های پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟

به من چه دادید ای واژه های ساده فریب

و ای ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟

اگر گلی به گیسوی خود می زدم

از این تقلب ، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟


کدام قله ، کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای اجاق های پر آتش ــ ای نعل های خوشبختی

و ای سرود ظرف های مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرش ها و جارو ها

مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی

که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره های خون تازه می آراید ...


تمام روز تمام روز

رها شده ، رها شده چون لاشه ای بر آب

به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم

به سوی ژرف ترین غار های دریائی

و گوشتخوار ترین ماهیان

و مهره های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

نمی توانستم دیگر نمی توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت

« نگاه کن

« تو هیچگاه پیش نرفتی

« تو فرو رفتی . »




 


...

قدم هام رو می شمردم ...

یک ...

دو ...

سه ...

چهار ...

پنج ...

شش ...

هفت ...

هشت ...

رسیدم آخر دنیا ...

من مونده بودم یه طناب دار

اما هیچ چیز تموم نشد ...







در خیابان مردی می گرید

پنجره های دو چشمش بسته ست

دست ها را باید

                   
     به گرو بگذارد


تا که یک پنجره را بگشاید ...



. . . . . . . .

سرد و تلخ ...

1 .

کافکا می خونم

بعد ساتر

بعد هم مارکز

و آخرش هم یه چند تا شعر از شاملو

در حال خوندن

آنادما هم گوش می کنم !

مادربزرگم هم نشسته کنارم و برام از جوونی هاش می گه !

بعد از یه مدت ،

مخم سوت می کشه

لباس می پوشم که برم قدم بزنم !

موقع بیرون رفتن صدای مادر بزرگم رو می شنوم که زیر لب می گه :

این بچه آخرش دیوونه می شه !!!

پ . ن : مادربزرگ ِ بیچارم ! هنوز نمی دونه کار از کار گذشته و دیوونه شدم !

- - - - - - - -

2 .

اون روزا رو یادته .. ؟!

اون روزا که همه جا مثل تلویزیونای قدیمی سیاه سفید بود !

اما به هر حال ،

آسمون مون آبی بود ...

- - - - - - - -

3 .

رو پیشونیم

بزرگ ، می نویسم :

هشت

دیگران خیره نگاهم می کنند

هیچوقت نفهمیدند ؛

که چه بخوان و چه نخوان

روی پیشونی شون بزرگ نوشته شده :

هشت

- - - - - - - -

4 .

زندگی پوچ نیست

این آدم ها هستند که پوچند ...

- - - - - - - -

5 .

شخصیت بعضی از آدم ها سایه و روشنه

همه جاش رو نمی شه دید .

- - - - - - - -

6 .

پرسید :

مثل همیشه داری شعر می نویسی ؟

ولی من هنوز در حال تکرار اون جمله بودم :

دنیای بزرگ قشنگ

با آدم های کوچک کثیف ...

- - - - - - - -

7 .

وقتی خوردم زمین

تازه فهمیدم دارم راه رو اشتباه می رم !

- - - - - - - -

8 .

هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی ست

که مزد گورکن

از بهای آزادی ِ آدمی

افزون باشد ...

بی انتها ................................

۱ .

دارم غرق می شم توی نوشتن هام

توی دوست داشتن هام

توی آرزو های دست نیافتنیم

توی این هستی بی نهایت ام ...

- - - - - - - -

۲
.

اینجا کسی خیال " انسان " بودن نداره !؟!؟


- - - - - - - -

۳
.

آدمای روشن فکر ،

که فقط همین چند تا کلمه رو بلدند :

علم ، تکنولوژی ، کتاب ، فرار مغزها !!!

- - - - - - - -

۴
.

یه متر پرواز

نیم متر سقوط

باز یه متر پرواز

بعدش هم نیم متر سقوط ... !

شاید به هوای همون نیم متر پروازه که انقدر امیدوارم !

- - - - - - - -

۵
.

آدم ها رو باید کشت ،

یه بار دیگه زنده کرد !

شاید اون موقع زندگی کردن رو یاد بگیرن

و همین طور ،

فرق زنده گی رو با زندگی ...

- - - - - - - -

۶
.

مطمئنم اگه توی عزاداری های عاشورا

دختر و پسرا مجبور بودن از هم جدا باشن

اصلا دسته ای راه نمی افتاد !!!

اینه همون دینیه که می گن هنوز توی قلب هاشون ( ! ) هست ؟؟

- - - - - - - -

۷
.

شب زنده داری که می کنم

می آد سراغم

می گه :

هنوز سرت درد نگرفته بری بخوابی !!!؟؟؟!!!؟؟؟!!!

- - - - - - - -

۸
.

قلب بزرگ ما

پرنده خیسی ست

بنشسته بر درخت کنار خیابان

در زیر هر درخت

صد ها هزار برهنه ی بیدار

از تبر

جنگل !

ای کاش قلب ما

می خفت بی هراس

بر گیسوان درهم نمناکت

ای کاش

تمام خیابان های شهر

جنگل بود ...

 

تنم بوی تو را گرفته است

نمیدانم آیا مرا مجالی دیگر خواهد بود برای دیدنت...
 
برای آرام گرفتن در آغوشت ؟

آیا دوباره خواهم توانست گفتن دوستت دارم را؟

اگر مجالی دوباره نیافتم..

اگر آنقدر دور شدم که صدایم را نتوانستی بشنوی....
 
خود بدان که
دوستت دارم

هرجا باشم... هرگونه باشم

و هر شب فرشتگانم را به سویت خواهم فرستاد

که نگهدارت باشند تا طلوع خورشید

اگر آنقدر دور شدم که نتوانستی ببینیم کافیست به آسمان نگاه کنی

شب هنگام

مرا خواهی دید

می دانم

....

 






دروغ می گفت دیگری را دوست می داشت .

بارها گفتم دوستم داری ؟ گفت آری تا دیری


خاموش بودم ، ولی از پای شکیب افتادم و


گفتم راست بگو تو را خواهم بخشید . آیا دل


به دیگری بستی ؟  گفت: نه! فریاد زدم.
بگو


راستش را هر چه هست تو را خواهم بخشید


واز گناهت هر چند سنگین تر باشد خواهم


گذشت ، عاقبت با آرزوی فراوان پیش آمد و گفت.


مرا ببخش....................  دیگری را دوست دارم
.


گفتم حال که سالها تو به من دروغ  می گفتی.


این بار هم من به تو دروغ گفتم :
 
تو را نخواهم   بخشید