عشق خود فرداست ، خود همیشه است
احمد شاملو
حق با تو بود ای ستاره ی تنهایی شب های من
ماه هیچ وقت نمی تواند عاشق خوبی باشد
کسی که روزها جایش را با خورشید عوض میکند
و می رود سمت دیگر،
شاید عاشق خوبی نباشد
اما من گمان می کنم میتواند معشوق همیشگی باشد
همیشه کسی هست که آن بالا نشسته
و ما را می بیند و توجه می کند به ما
و چه لذتی دارد که بدانی کسی هست که تو را دوست دارد ،
تو را میخواهد و تو برای او مهم هستی ،
و چه کسی بهتر و زیباتر از خدای که ما را آفریده ،
این روزها هر وقت که قدم بر می دارم روی زمین،
ناخودآگاه نگاهم به سوی آسمان پر می کشد،
و تشکر میکنم از اویی که آن بالا نشسته و مرا می بیند ،
نگرانم می شود و من دلتنگ حضورش هستم
همیشه و همه جا
این قشنگ ترین احساسی است که به من دست می دهد
وقتی که سنگینی نگاه او را کاملن روی خودم حس می کنم
آخ که لذت می برم! وصف نشدنیست این حس و حال ...!
زندگی برآیند لحظه ها و خاطرات تلخ و شیرین است
و عمر ما همانند صفحات آلبومی است
که چرخ گردون بودن یا نبودن ما را با آن ورق میزند.
در این میان بهترین و ماندگارترین لحظه ها هنگامی است
که با خدا بودن و با جمع بودن را تجربه کرده ایم.
زندگی تلخ و شیرین است ،
زندگی روزگاریست پر از اندوه و شادی…
لحظات با تو بودن را هرگز از یاد نخواهم برد ،
همیشه در آرزوی در آغوش تو بودن ،
در آرزوی نوشیدن شهد عشق از آن لبانت
آرزوی در کنار هم بودن شب خود را سحر کرده ام
و با فریاد و گریه نیاز خود برطرف کرده ام.
آیا روزی میشود که دست من و تو با هم ریسمانی بسازد
که بتوان با آن به خالق خود برسیم؟
آیا از باغ من و تو نوگلی به وجود خواهد آمد ؟
آیا کسی می آید که تمام اندوه های مارا به شادی تبدیل کند ؟
ای خالق قادر و حکیم به شکرانه ی لحظات زندگی
از تو عاجزانه می خواهم که
دو تن و یک روح را به هم برسان
و پیوند الاهی بینمان برقرار ساز ،
پیوندی که با هیچ چیز گسسته نشود…
.
.
.
عشق خیلی پر بهاست که من سخن از عشق بگویم ،
اما در کل این چند جمله را می نویسم ،
به عمرم عاشق ها و معشوق های زیادی را دیدم ،
تال اینجا که فهمیدم بیشتر عشق ها از نفرت به وجود آمده
ای تو که می گویی ما عشق را زیر پا گذاشته ایم !
اما بدون هر کس عشق را در یک چیز می بیند ،
عشق حتما نباید به جنس مخالف باشد ،
یکی عشق را در خدا می بیند ،
دیگری در گیاه ،
دیگری در یک کوه ،
دیگری در طبیعت و …
هر کس به یک صورت به عشق خود محبت می کند…
هر کس از عشق یک تعریفی می کند …
عشق را نمی شه توصیف کرد !
مانند اینکه بخواهی سرما را توصیف کنی
…
کلمه ی عشق ، 3 حرف است
اما این 3 حرف غوغایی به پا می کند ،
در زندگی یک فرد تغییر و تحول ایجاد می کند
و آن فرد را به فرد دیگر تبدیل می کند.
ای تو که از عشق چیزی نمی دانی !
لطفا از عشق سخن نگو ،
تو فرق بین دوست داشتن عشق را نمی دانی !
آن چیز که شاید در وجود تو باشد ،
دوست داشتن است نه عشق …
من در ذهن خود اینگونه عشق را تعریف کرده ام :
فدا کردن جان برای معشوق یا گذشتن از معشوق
حالا من همه اینها رو نوشتم که به خودم بگم...
اگه خواستم برم سینما, کوه, مسافرت, جشنواره, نمایشگاه
و یا هر جایی دیگه به کسی نگم چونکه میدونم کسی نیست
حتی یه دوست ساده که وقتی دلت گرفت میدونی اون هست که به حرفات گوش بده
وقتی از نظر کاری.. به یه جایی رسیدی که فقط بخوای با کسی مشورت کنی..
واقعا مثل یه دوست کمکت کنه...
اگه یه شب داشتی از دلتنگی می مردی
بدونی اون دوستت هست که باهاش حرف بزنی.....! همین..!
.
.
.
باغبون خسته سکوت کرد ...
دیگه نمی خواد باغبون باشه می خواد مسافرسرزمین تنهایی باشه
یاد گل باغ اما تو ذهنش بود
گلی که با وجود تمام مهربونیاش ،
زیباییهاش اما خارهایی داشت که گهگاه دست باغبون رو زخمی می کرد و بی خبر بود
که دل باغبون رو خون می کنه
گلی که بعد از فرو کردن هر خاری به دست باغبون عذر می خواست
و باغبونم هر بار می پذیرفت
بار آخرم باغبون پذیرفت و سکوت کرد
اما نفهمید چی شد که گل بازعصبانی شد
و باغبون خاموش شد و حالا می خواد که بره
شاید خواست گل هم همینه...
صدای قدمهای باغبون دیگه جوون و محکم نیست ،
حالا دیگه صدای قدماش آروم و با طمانینه هست
این اون با غبونی که روز اول وارد این باغ شد نیست
نیم نگاهی کرد به گل و او رو سپرد به خالقش و خوب می دونست که با غبون تازه در راه
در باغ رو باز کرد و شد مسافرسرزمین تنهایی
( دوست واقعی )
به باغبان بگویید که گل تاب فشار در و دیوار نداشت
دررو باز گذاشت تا که گل زیاد احساس دلتنگی نکنه
حالا باید قدم بعدیش رو برداره
خداحافظ گل آتش
یه باغبون تازه
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
بگذار گل آتش باشد از آن باغبان تازه وارد .
چه دشت وسیعی
اینجا حتی پرنده هم پر نمیزنه
توسکوت میشه خدا روبهتر حس کرد
با خودش گفت مسافر: معلوم نیست چقدر این سفر طول بکشه
اما هر چی که باشه مهم همین مسیره
خالی که میشی، حس میکنی رسیدی به جائی که همه چیز یه جور دیگه است.
آدم ها تو شکار لحظه ها متفاوت عمل میکنند.
تمام گذشته ات را ورق می زنی، پر از لحظه های سپید و سیاه، لحظه های گنگ انتظار ،
مگر میشه زندگی پر ماجرا داشته باشی و دلت برای یکی از اون لحظه ها تنگ نشه؟
یعنی آدم های زیادی هستند که دوست دارند مثل شب کور توی شب شکار کنند.
وقتی این جوری حرف می زنی شاید خیال کنند که تو خودت را منزه و پاک میدونی؟
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیـــــه ها خواهم مــــــــرد
تـــــو که رفتی همه ثانیه هـــا سایه شدنـــد
سایه در سایه آن ثانیه ها خـــواهم مــــــرد
شعله هــا بی تو زبـــی رنگی دریــــا گفـتند
موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
گـــــم شدم در قـــدم دوری چشمان بهــــــار
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!
عبرت چه واژه زیبا اما غریبی است !
شنیدم آنان که از گذشته خود عبرت نمی گیرند
چاره ای جز تکرار آن ندارند
و آنجا بود که فهمیدم
چرا زندگی ما تکراری است .
برای حرف های بزرگ تر از دهانم وقت ندارم.
فقط این را می گویم که می دانم این اطراف
راه فراری از رخوت و استیصال همیشگی هست
که آن را ندیده ام.
زیاده حرف نمی زنم.
اما این را هم نا گفته نمی گذارم که برای محبت دلیل نیاز نیست.
از پر حرفی متنفرم.
اما یادم باشد٬ سکوت هم زبانی است
که در آن اصوات رفته اند تعطیلات.
کاش ...!