پرنده ی کوچک قلبم

وقتی قدم به کاشانه ی قلبم نهادی,ویرانه ی

 این قلب شکسته را امیدی تازه بخشیدی.

وقتی طنین صدایت کاشانه ی  قلبم

را پر کرد,روزگار خاکستری و شبهای

تاریک و خموش زندگی و

 لحظه های تلخ عمرمرا از یاد بردم.

وقتی چشمانت را که به وسعت دریا بودو

 به پاکی وزلالی آب بود به من دوختی

 ولبهای زیبایت برایم سخن گفت,

زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت

و تازه توانستم امید را به گونه ای نو

 معنا کنم.....

آری,پرنده ی کوچک قلبم

,زندگی در کنار تو

 و در رویای تو بودن برای من زیباست.


 

 

 

هیچکس نگرانم نبود و نیست

هم جا برای این که بمانم نبود و نیست

 
    هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست

 
پشت سرم شب سفر آبی نریختند

 
       یعنی که هیچکس نگرانم نبود و نیست

 
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ایست

 
     که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست

 
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست

 
    ابری به آسمان جهانم نبود و نیست

 
انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام

 
         در هیچ جای شهر نشانم نبود و نیست

 
در دفتر همیشه نو خاطرات من

 
      چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست

 
قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام

 
      حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست


 

قلب تو همان قلب

 

می گویند شیشه ها احساس ندارند !!!

 اما وقتی روی شیشه بخار گرفته نوشتم

 دوستت دارم آرام گریست ....

نمی دانم محبت را

 بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود.

 بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود.

بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود.

 بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود.

 بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود

 و احساسم میگوید که قلب تو همان قلب است

 

تسبیحم کوچک بود...سی و سه دانه بیشتر نداشت ....

سی و سه دانه گلی مرا به یاد خودم می انداخت ....

به یاد دانه کوچک قلبم

 هر وقت خدا را زمزمه کردم

دانه های کوچک با اسمش چرخیدند

 آنجا بود که فهمیدم

 راز چرخش همه ذره ها همین اسم است...

کنار پنجره

 

کنار پنجره بودم که آسمان بارید

صدای مرگ برایم رهاترین دل بود

هجوم خلوت شبهای سرد و مهتابی

چقدر زندگیم بی تو سخت و مشکل بود

 

***

کنار پنجره بودم هوا پر از غم بود

ز قلب ثانیه ها بوی هوش می آمد

تمام صورت شب خیس اشک بود ولی

صدای گام غریبی به گوش می آمد

 

***

کنار پنجره بودم غریبه ای آمد

غریبه بود ولی چشمهای گرمی داشت

به شیوه گل مریم مرا صدا می کرد

بلور یخ زده قلب من ترک برداشت

***

و ایستاد کنارم برای یک لحظه

تمام قصه غمهای من هویدا بود

به چشمهای غریبش نگاه کردم باز

چقدر برق نگاهش شبیه دریا بود

***

به روی خاطره های شکسته ام خندید

فضای بسته قلبم دوباره پر خون شد

ترانه پشت ترانه سبد سبد رؤیا

تمام هستی بیمار من دگرگون شد

***

غریبه گفت به من با نگاهی از ابهام

چه صورت نگرانی چرا تو غم داری

کنار زندگیت آبشار شادی نیست

بگو به من که توچیزی همیشه کم داری

 

***

سکوت ظلمت شب را شدید تر می کرد

سکوت را بشکستم  برای یک پرسش

کجاست شور و نوایی برای خوشبختی

کجاست گرمی دستان پاک یک خواهش

 

کجاست آنطرف رود های نیلی رنگ

که از صدای پر چلچله بشویم دست

غریبه خسته ام از این دیار انسانها

بگو برای من غمزده امیدی هستی

 

***

غریبه گفت به من قلب آسمان آبی است

هوای خالی ما گاه پر ز باران است

امید چهره سبزی برای خوشبختیست

اگر چه در نظر ما زمین زمستان است

 

***

غریبه گفت نگه کن ستاره ها کم نیست

همیشه صبح دمان باد پونه می چیند

همین بهانه خوبی است برای خوشبختیت

که یک نفر دل طوفانی تو می بیند

***

برای خسته شدن می شود که تکیه کنی

همیشه حاشیه زندگی درختی هست

دوباره عشق برایت ترانه می خواند

اگر چه گاه زمان روزگار سختی است

 

***

غریبه رفت ولی سالهاست من ماندم

کنار پنجره با یک بغل پر از امید

کناره پنجره ماندم برای یک دیدار

برای دیدن احساس روشن خورشید

 

فریاد کن ...

 

هرچه می خواهم غمت را دردلم پنهان کنم 

 

 سینه می گوید که من تنگ آمدم 

 

 فریادکن

اینم به خاطر تو

 

سعی   کن متین باشی

۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۵۰۰

واریز  کن  به  حساب

 

تو نیستی که ببینی

 

تو نیستی که ببینی 


 چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است


 چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست


چگونه جای تو در جان زندگی سبز است


هنوز پنجره باز است


تو از بلندی ایوان به باغ می نگری


درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها


به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر


به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند


تمام گنجشکان


که درنبودن تو


 مرا به باد ملامت گرفته اند


ترا به نام صدا می کنند


هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج


کنار باغچه


زیر درخت ها لب حوض


درون آینه پاک آب می نگرند


تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است


طنین شعر تو مگاه تو درترانه من


تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد


 نسیم روح تو در باغ بی جوانه من


چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید


به روی لوح سپهر


ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام


چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر


هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر


به چشم همزدنی


میان آن همه صورت ترا شناخته ام


به خواب می ماند


تنها به خواب می ماند


 چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند


تو نیستی که ببینی


 چگونه با دیوار


به مهربانی یک دوست از تو می گویم

 
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار


 جواب می شنوم


تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو


به روی هرچه دیرن خانه ست


غبار سربی اندوه بال گسترده است


 تو نیستی که ببینی دل رمیده من


بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است


غروب های غریب


 در این رواق نیاز

 
پرنده ساکت و غمگین


ستاره بیمار است


دو چشم خسته من


 در این امید عبث


دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است


تو نیستی که ببینی

 

 فریدون مشیری

 

گنجشک عاشق

پسر: دوست دارم

پسر: چه قدر تو خوبی ! کاشکی تو رو برای همیشه داشته باشم .

پسر: می خوامت برای همیشه
 
دختر یه نیم نگاه
 
پسر: چرا باور نداری دوست دارم ؟
 
دختر دلش می لرزه .

 نمی دونه باید چه کار کنه اما قلبش مثل قلب یه گنجشک که توی

دستهای یه غریبه ست می تپه.

 اما بالاخره....

دختر می خنده.

پسر قهقه می زنه.

حالا دو تایی با هم می خندند.

وای که چه قدر قشنگ صدای خنده های دو تا گنجشک عاشق.
 
دختر:راست می گی منو می خوای برای همیشه.

پسر: آره به خــدا!
 
دختر چشم هاشو رو هم می ذاره و می گه : منم می خوامت.


پسر دست دختر رو آروم تو دستاش می گیره و نوازش می کنه .

دستاشو می بوسه و یه لبخند می زنه.


قلب دختر تند تند می زنه.
 
دختر: فردا میای به دیدنم ؟؟


پسر:آره ، مگه می شه که نیامو تو رو نبینم.
 
چه روزای قشنگی دارن . خوش به حالشون.
 
دختر منتظره.
 
دختر: چرا دیر کرده همیشه که زود میومد .

 وای خدااااا کاشکی زود تر بیاد.
 
پسر سرشو میاره نزدیک سر دختر
 
پسر: سلام گلم
 
دختر بر می گرده...
 
دختر: سلام


دختر: چرا دیر کردی دل نگرونت شدم

مگه تو نمی دونی قلب من خیلی نازک زود می شکنه.


پسر: قربون اون قلب نازکت برم،

 آخ ببخشید عزیزم کارم طول کشید.


دختر: اشکال نداره عزیزم.
 
حالا اونا با هم خوش اند .

 دل در گرو دل هم دیگه چشم تو چشم هم دیگه .


توی یه روز قشنگ بهاری که نسیم بهار

 صورت آدم رو نوازش می ده....
 
پسر:اوم م م ، من یه دروغ به تو گفتم.


دختر:چی؟


پسر: منو ببخش. نباید بهت دروغ می گفتم

 از روز اول باید راستش رو می گفتم.


دختر: مگه چی گفتی؟


پسر: من...
 
دختر گوش می ده. هیچ چی نمی گه. قطره های اشک صورتشو

می پوشونه اون قدر که جز اشکای خودش دیگه هیچ چی رو نمی بینه.

با دستاش صورتشو پاک می کنه ...

اما نمی تونه نمی تونـــــــــه جلوی گریه شو بگیره.
 
پسر: اگه بخوای می تونیم فقط مثل دو تا دوست صمیمی باشیم....


دختر:من دوست دارم . من تو رو می خوام برای همیشه .

من دوست صمیمی نمی خوام.


چرا با من این کارو کردی؟ چرا از اول نگفتی ؟
 
پسر هیچ چی نمی گه تنها حرفش اینه که ...
 
پسر: یه حس خوبی نسبت به تو داشتم با خودم گفتم اگه راستشو بگم

ممکن از دستت بدم اما ...


باید بهت می گفتم.


دختر: حالا این حرفا یعنی چی ؟ یعنی می خوای من برم ؟


پسر: سکوت


دختر: باشه . هر طور تو بخوای . من حرفی ندارم. نمی خوام باعث

رنجشت بشم.


خداحافظ ، هر جا که هستی شاد باشی و سلامت.
 
حالا دختر تنهایه ، حال و روزش بد جوری خرابه.


داره سعی می کنه با خودش و عشقش کنار بیاد اما سعی نمی کنه که

عشقشو فراموش کنه.
 
دختر: اون که می دونست من و اون مال هم دیگه نیستیم پس چرا

عاشقم کرد؟

چراااااا؟


چرا دلمو با خودش برد و دیگه پس نداد.


آره، می دونم که اون حق داره که برای زندگیش آزادانه تصمیم بگیره

و من حق ندارم باعث رنجش اون بشم  چون اون خیلی خوبه .


  ولی کاشکی می دونست که چه قدر دوستش دارم.
 
 
آره، کاشکی پسر می دونست که دختر چه قدر دوستش داره . اون قدر

 که راضی شد به خاطرش پا روی قلبش بذاره.


کاش پسر می دونست که شکستن دل یه گنجشک گناه داره !!!
 
 
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست


تا کرد مرا تهی و پر کرد زدوست


اجزای وجود من همه دوست گرفت


نامی است زمن بر من و باقی همه اوست

 

دور یا نزدیک.....

دور یا نزدیک راهش می توانی خواند

 هرچه را آغاز و پایانی است

حتی هرچه را آغاز و پایان نیست

زندگی راهی است 

 از به دنیا آمدن تامرگ

شاید مرگ هم راهی است

راهها را کوه ها و دره هایی هست 

 اما هیچ نزهتگاه دشتی نیست

هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست

هیچ راه بازگشتی نیست

بی کران تا بی کران امواج خاموش زمان جاری است

زیر پای رهروان خوناب جان جاری است

آه 

 ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی

هیچ آیا یک قدم دیگر توانی راند؟

هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند ؟

نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست

باز باید رفت تا در تن توانی هست

باز باید رفت

راه باریک و افق تاریک 

 دور یا نزدیک.....


 

بی تو


بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد

نه شمارش ستاره ها تسکینم

چرا صدایم کردی

چرا؟

.

.

.

در انتهای هر سفر

در آیینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره این زمین

پایوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

در آیینه به جز دوبیکرانه کران

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام ، کجا؟

ندیده ای مرا؟

(شعر از زنده یاد  حسین پناهی)