یا قاضی الحاجات ...

خیلی وقته آفتابی نشدم ، معذرت میخوام ...

 آخه چرا این روزها همه اش دلم گرفته !

 می دونم اولین سوالتون اینه که چی شده ؟!

چرا اینطور شدی !!

اما خودتون خوب می دونید که اصلا نمی تونم بگم !

 به قول قدیمی ها مرا دردیست اندر دل ،

اگر گویم زبان سوزد و گر پنهان کنم

 ترسم که مغز استخوان سوزد !

آخه پس چیکار کنم؟

 این روزا همه اش یه جورایی دلم می خواد گریه کنم !

 (به هر بهانه که باشد ...)

، دلم می خواد مثل مرغ غمخورک

 سرم را بذارم رو زانوهام و هی فکر کنم ،

یا مثل لاک پشت برم تو لاک خودم و بیرون نیام ،

حوصله هیچکس را ندارم

خلاصه فکر می کنم تا مرز جنون زیاد فاصله ندارم !

یه فشار سنگین و مبهم همیشه رو سینه ام حس می کنم ،

یه بغض کهنه و سمج همیشه آزارم می ده ،

خدامرگم بده ! نکنه عاشق شدم !!!

می دونم اولین چیزی که به ذهنتون می رسه همینه ...

 اما تروخدا کوتاه بیاین !

آخ از دست این روزگار،

 مگه می ذاره آدم یه روز،  خوش باشه و به هیچی فکر نکنه ،

 بخدا از بس فکر کردم مغزم دیگه پوک شده ،

 کاش لااقل فکرهای قشنگ و مثبت بود ،

اه همه اش دلشوره ، همه اش دلهره و ترس ...

اینقدر هم تنبل و بی حرکت شده ام که بیا و ببین ،

 کارم فقط شده خزیدن در سلول تنهائیم  (اتاقم)

 که ماشالله اینقدر هم دلگیره که نگو !


 هی فکر و هی خیال های کج و معوج و مسخره و دیوانه کننده ،

 به زمین و زمان بدبین شده ام ،

دنبال یه راه فرار می گردم ،

یه راه فرار از این حس زشت و آزاردهنده اما راهی نمی یابم

هی دارم دور خودم می چرخم ، می خوام ولی نمیشه !

 اول از همه دوست دارم از این فکرهای خراب راحت بشم ،

 من اون روزها خیلی خیلی خوش بین بودم

 و حالا درست برعکس شده ام ،

ونصیب نشه که چه بلاها بابت این

 فکرهای خطرناک سر خودم نمیارم ،

اما بعد که می گردم دلیل خاصی پیدا نمی کنم !

همیشه سرم درد می کنه ،

 همیشه دلم تنگه ،

 یکی هست که می تونم باهاش حرف بزنم

اما اونم طفلک انگار فقط تحملم می کنه

 چون بعضی وقتها چنان از کوره در می ره که وحشت می کنم !

واسه همین مجبورم تمام غصه هامو تو دل خودم نگه دارم ،

 عزیزی می گفت اینها مال بیکاریه !!!

فکرم آزاد نیست ،

 تمام کارهامو طوطی وار انجام میدم !

 دیگه خسته شدم ، بخدا کم آوردم ...

یا قاضی الحاجات ...

یه تنها، یه خسته

یه عاشق ستاره ها  و سیاره ها

 

نکند باز کار بد کرده؟!

پری مهربان قصهء من باز این بچه کار بد کرده

یادروغی بزرگ گفته و یا شاخه ایی نسترن لگد کرده

یا کسی را دوباره هل داده یا آدامس خروس دزدیده

یا روی مردمی که میگذرند با شلنگ آب داغ پاشیده

یا خودش را به خیره گی زده و با همه اهل کوچه لج کرده

یا ادای بدی در آورده دهنش را دوباره کج کرده

پری مهربان قصهء من! بازاین طفلکی کتک خورده

مثل اینکه تمام روز فقط کار بد کرده بعد چک خورده

باز این بچه صورتش خیس است باز این بچه ژاکتش پاره است

پا برهنه. لواشکی در دست باز این بچه گیج و آواره است

پری مهربان قصهء من! لا اقل یک کمی نگاهش کن

بچه را که کتک نباید زد با کمی عشق سر به راهش کن

از همان وقتها که عکست را تو کتاب پرنده ها دیده

از همان وقتها که پنهانی به تو از راه دور خندیده

ازهمان روزها که ادکلنت از همان روزها که چشمانت

از همان روزها که لحن صدات گرمی بی امان دستانت

از همان روزها خودش میگفت خواسته طور دیگری بشود

به خودش قول داده بعد از این آدم خوب محشری بشود

رفته درس فرشته گی خوانده درس احساسهای جادویی

عاشقی.اضطراب.تنهایی. بی قراری. سکوت .کم رویی

او همان پینو کیوی چوبی که کمی عشق سر به راهش کرد

دوست بچه های بد بود و پری مهربان نگاهش کرد

دوست بچه های بد بوده خواسته طور دیگری بشود

رفته درس فرشته گی خوانده خواسته مثل تو پری بشود

نه آدامس خروس دزدیده نه گل نسترن لگد کرده

او فقط پاک عاشقت شده است نکند باز کار بد کرده؟!

 

در طالعت ستاره زیاد است، ماه نه

در طالعت ستاره زیاد است، ماه نه!


گاهی شکست هست ولی اشتباه نه!


گه گاه در مسیر زمان لیز می خورد


پایت درون چاله ولی توی چاه نه!


چشمت همیشه منتظر چیز تازه ایست


چیزی شبیه روشنی یک نگاه! نه؟


دستت به دستهای من اما نمی رسد


قلبت به خلوت دل تنگ من آه! نه!


گفتی نگو که عشق گناه است خوب من


باشد! قبول البته شاید گناه! نه-


اما من از کشاکش تقدیر خسته ام


عمری اسیر عشق تو باشم؟ نخواه ! نه!


من قسمتت نبوده ام این را قبول کن


در طالعت ستاره زیاد است!ماه نه!

روزهای تنهایی

 

تا حالا شده به یه فرشته ی نجات بر بخوری ؟


تا حالا شده به کسی برسی که

 

انگار سال ها به دنبالش بودی

 

 تا در کنارش به آرامش برسی ؟

 

آرامشی وصف ناپذیر .

 

آرامشی که از نبودنش بترسی .

 
اون موقعس که آنچنان دلتنگش می شوی که

 

عین دیوونه ها از یه لحظه نبودنش می ترسی .

 

 اون موقع که دلت می خواد

 

 ثانیه به ثانیه ی زندگیت رو در کنارش باشی .


اون موقع که لحظه به لحظه

 

در نبودنش دلت براش تنگ می شه .


اون موقع که فکر می کنی چرا نمی شه

 

 آدمارو گذشت تو چمدون

 

 تا بتونه هر جا میره اونارم ببره ..


اون موقع که پای تلفن دلت می خواد

 

 به صداش گوش بدی .

 

 حتی اگه حرفی برای گفتن نداشته باشی

 

 گوشی رو نگه می داری

 

 که به صدای نفس کشیدنش گوش بدی

 

و از صدای دم و بازدمش آرامش بگیری .


اون موقع که اسم دیوونه رو روت می زارن

 

 و با نگاه های مملو از تمسخر نگات می کنن

 

 و سعی می کنن خوردت کنن .


اون موقع که وقتی تو تنهایی بهش فکر می کنی

 

 آنچنان تپش قلبی می گیری که احساس می کنی

 

 الانه که قلبت بیفته جلوی پات .


به همین سادگی ...


حالا فهمیدی چرا را به را دلم برات تنگ می شه 

 


 

ای آشنای دیرین قلب من...

 

وقتی آسمان

 

در بی‌نهایت ستاره‌های نقره‌ای‌اش گم شد،
 


باور کنیم که شب، بوی نفسهای عشق را می‌دهد.

 


باور کنیم که در تابش دلکش مهتاب

 

عطر جاودانه یاسها جاری است.

 


شب‌بوها را،‌ پونه‌ها را، نسترنها را و چشمهایم را

 

 به نگاه رویایی‌ات می‌بخشم.

 


بالهای پرستو را به خاطر بسپار. 

 


من پشت دیوار تنهایی انتظار تو را می‌کشم.

 


سپیده ‌دم از افق چشمهای تو سر می‌زند...

 


                      ای آشنای دیرین قلب من...

 

 

کاش او وقت دیگری میمرد

 

 

کاش او وقت دیگری میمرد،

 

افسوس ،افسوس

 

کاش از مرگ در زمان دیگری میشد گفت :فردا ،فردا

 

پله های روز را نرم و لغزان میخزیم،

 

باز مرگ ناگزیری را به آخر میبریم.

 

این همه دیروز هایی که در پی هم بوده اند،

 

مرگ را همچون سبک مغزان نشانگر بوده اند،

 

زندگی،ای شمع کوچک!شعله ی تو پاینده نیست،

 

تا صبحی از راه رسد،نورت به شب زاینده نیست.

 

زندگی یک سایه ی لغزنده است،

 

زندگی بازیگر بازنده است:

 

اضطرابش روی صحنه آشکار،

 

ساعتی دیگر نماند برقرار.

 

زندگی چون قصه ی دیوانه ای است،

 

پر هیاهو ،پوچ و چون افسانه ای است

 

من  به اندازه ی  بی حوصلگی  غمگینم

 

 

دوستت دارم....

نمی خوام دوباره برات ناله سر بدم...

اما دوباره این قصه جدایی تکرار می شه...

دلم برات تنگه...

امیدم به اینه که بر می گردم...

اما اگه بر نگشتم؟...

دوست دارم...

همین...

.

 ..

امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را دوباره تکرار کنم...

و زیر یک سایبان تا نگاهت را دوباره با من قسمت کنی..

و دوباره شب بود

و نگاهت چه معصومانه پر از وسوسه اشک...

 


و دوباره همان مرور  قصه ی  دختری از تبار باران

 که شیفته و دیوانه ی پسری از جنس نور شد...

 


 باورم نیست که این دیوانه منم...

که گاه می مانم از  لیاقتم برای داشتن عشق تو...

 


 و چقدر دل تنگی هایم برایت اشک می شود و فرومی ریزد

 و چقدر بغض های سیاهم در غربت تنهایی  نفش می شود

 و نمی بینی ...

 


منی که از لمس احساست می ترسم

که نکند بلور نازک قلبت ترک بردارد...

و می شود گاهی که  حتی ازخیره شدن هم می ترسم

 که تو از نگاه پریشان من هم می شکنی... 

 


منی که به دامان هر شب پناه می برم

 و غم عشق تو را

 برای لحظه لحظه عمر بی ثمرم می گویم...

منی که یک نگاه آشفته ات را

 به هزار خنده بهار نمی دهم...

این دیوانه منم...

 


در این شب های بلند آرزویی دارم...

آرزویی به بلندای یک شب زمستانی...

که تو تا ابد برای من باشی

 و من تا انتهای دو دنیا دیوانه ی نگاه تو بمانم...

 


امشب حس می کنم

 ابری در پشت چشمان خسته ام پنهان شده...

شاید چون دوباره پناه آورده ام به

هزاران کاش که ذره ذره در دلم می پوسد...

 

 

 


چقدر دلم می خواست سر بگذاری روی شانه هایم

تا برایت لالایی مهتاب بخوانم

 و از تبلور عشقت در رویاهایم بگویم...

کاش می شد امشب  نگاه تازه سپیده را

در شب چشمان قشنگت توصیف کنم...

 


کاش از نظر هرزه ی مردمکان نمی ترسیدم...

کاش این آرزوی داشتننت مرا بر باد ندهد...

کاش...

 نمی دانم رویاهایم

 تا کدامین روز نیامده در ذهن بی حصارم می شکند...

 

 

 


خسته ام نازنین...

ببخشم اگر امشب مشوش آمدم....

 

 

آمده ام تا در این شب سنگین

که یه سنگینی سکوتت شاید باشد

 برایت کلمات را تکرار کنم...

کاش می توانستم تو را تکرار کنم

و نگاه عمیق تو

مرا تا مرز های بی انتهای خدا می برد...
 


آن جایی که بال های پرنده عشقت  مراتا جایی می برد

 که می توانم آسمان و ستاره ها را بی مانع لمس کنم...

 


من امشب هم پرم از بغض...

در کجای این شب تیره

 به دنبال سر پناهی همچون آغوش تو بگردم؟

 


وقتی قدم هایم از مرزهای خاک پاکم

 که پربود از بوی تو جدا شد

تاخود آگاه به آسمان مهربان نگاه کردم...

تنها آسمان است که مرزی برای من و تو نمی شناسد...

و باز چشمانم پر شد از اشک...

هر جا یاشم تو هم زیر همان آسمانی...

زیر همان آسمان پر ستاره... 

 


یه شهر باران پس از سال ها دوباره بازگشتم..

یه شهر ساعت بزرگ وباز غرق شدم...

چه شباهت عجیبی...

همه ساعت های زمین با این ساعت تنظیم می شود...

و نفس های من هم با نفس های تو...

 


گفتی غصه دارم هستی...

و دل دریایت برام تنگ...

من چه بگویم نازنینم که دلم ذره ذره آب می شد

و بغضم را فرو می بردم تا رنگینک نگاه تو سیاه نشود...

 


دلم هنوز نرفته برای نگاهت تنگ شده  بود

که خیره شوی در چشمانم

و به معصومیت یک باران بهاری بگویی دوستت دارم

 و من بمانم که چگونه بگویم

حس من برای تو از دوست داشتن گذشته...

و هنوز مانده تا بدانی چقدر...

 


دلم دوباره برای دستانت می تپد

 که دستانم را بگیری و بگویی که 

 همیشه با من می مانی  ومن خودم را در آغوش تو رها کنم

 وبدانم آن قدر در تو حل شده ام که

 اولین و آخرین ذره وجودت شده ام

 که با تو آغاز شوم و با تو یه نهایت برسم...

 

 

 


چه کرده ای با من اسطوره من...

که این چنین تو را دست نیافتنی می یابم...

چه کرده ای که با من پر از غرور

 که پس از روز ها دوری

 برای یک بار و فقط یک باردوباره  دیدنت

 شب ها ستاره ها را پر پر کنم

 و اشک هایم را به آسمان بپاشم...

 


وامانده ام از زندگی تکراری همیشگی

 و به زندگی در لحظه های غرق شده در یاد تو رسیده ام...

نه شب دارم و نه روز

 و نام توست که معنایش در ثانیه هایم تبلور می یابد...

 


روزها گذشته ودیروز خیالم این بود که

معنای نام توفقط  در آسمان معنا دارد 

 و امروز دریافته ام که

در آسمان خیال من هم تنها معنا تویی...

تنها نقطه روشن یک دل تنگی سیاه

 که با قلموی جادویی نگاه تو در من پدیدار می شود...

 


هر شب آهسته تا صبح در کنار یاد تو چادر زدم 

 که نکند فاصله ها مرا از یاد تو جدا کند

 و این جدایی را چه تلخ لمس کردم و نخواستم...

 


این بار هر روز بر برگ برگ دفترم نوشتم

 دوستت دارم

که مبادا روزی بیاید که تنهایی مرا

 دوباره در خود ببلعد و بدانم گناهکار بوده ام

 در قصه همیشه تلخ جدایی...

 


بازبرگشتم از سفر تنهایی...

و باز می نویسم

 تا رد پای لحظاتم در زمین نرم ذهن تو حک شود...

 


و صد بار و صد ها بار می نویسم....

 


دوستت دارم....

 

 

مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/ در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله/ در خون نشسته باشم چو باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد / شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا/ صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را/ وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت / با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی / گر مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد


  پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا


  مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

حزین لاهیجی

چه زود ...


 

در انتهای روز که دروازه های غروب

وا می شود به خلوت مغموم شامگاه

آهنگ پای خسته ای از عمق دور دست

آواز می دهد که روان شد کسی به راه

چشمان من به کاوش نا آشنای خویش

می جوید آن کسی که روان است سوی من

اما به عمق این ره متروک مانده نیست

غیر از خیال درهم و پر های هوی من

گاهی فرو روم به خیالی که بی خیال

از روی لحظه لحظه ی عمرم گذر کنم

خود را ز خود برانم و در این میان به هیچ

چون رفته ها نیامده ام را هدر کنم

لیکن به عمق جاده باز آن صدای پا

سر می کند ترانه و نزدیک می شود

خورشید روز می رود و روز می رود

کس سوی من نیامده تاریک می شود

 

غم من

 

دلم گرفته

 دلم گرفته

دلم گرفته

 دلم گرفته

دلم گرفته

 دلم گرفته

دلم گرفته

 دلم گرفته

 

کاش غم من

توفان سهمگینی بود

و من چون مرغ توفان

 خود را به چشم او می سپردم

ولی افسوس که غم من

چون جویبار صافی است

که همچنان می رود

و دل مرا

چون برگ مرده ای

همراه خود می برد.

 

باغ بی برگی خنده اش

 

خونیست اشک آمیز