اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب العصر والزمان عاجر

 

 

برای تو خواهم نوشت ...

که غریب ترینی در عالم


و صدایت خواهم کرد با تمام درد انتظار از گلوی خسته ام

و نگاهت خواهم کرد که چشمان بی رمقم

 سالهاست که رد پای جمعه را به عشق تو دنبال می کند

ای کاش من در قرعه روزگار از حذف شدگان نگاهت نباشم ....

سالها و ماهها و روزها و ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها

و لحظه ها پی در پی می گذرند و تو را صدا میکنند.

می آیند و می روند تا تو را ببینند و نمی توانند.

دیروز و امروز و فردا به امید حضور تو رخ می نمایند اما...

اما دیروز فراموش می شود و امروز دیروز می شود و فردا امروز...


ولی نمی دانند که در کجای این زمان و مکان خاکی به انتظار نشسته ای.

آری...

خود بیش از هر کسی منتظر آن لحظه رویایی هستی.

آن ساعتی که بیایی و مرهمی باشی بر دلهای شوریده و

 معشوقی باشی برای دلهای عاشق

 و منتقمی باشی برای مظلومان و دردمندان.

و آن لحظه، لحظه ایست که تمام ذرات این دنیای لایتناهی از ابد تا ازل

 در انتظارش بوده اند و هستند و خواهند بود

و به عشق درک وجودت انتظارها کشیده اند و حسرت ها خورده اند.

...

و چه بگویم از پریشانی و درماندگی و بی لیاقتی خویش که دیدنت پیش کش، 

 هنوز نه درست می شناسمت و نه درست درکت کرده ام و

 این از نابخردی و غفلت من است که خود به آن معترفم.

ولی در تحیرم که با این رو سیاهی

 چگونه عشق و محبتت را در دلم قرار داده ای.

آقای من...

به خداوندی خدا با تمام وجود دوستت دارم

که این دوست داشتن میراثی است برای دوستداران اهلبیت.

آنانی که در کودکی با تربت جدّت حسین(علیه السلام) کام می گشایند

 و با نوای اذان و اقامه و ذکر شریف

اشهد انّ لا الله الا الله و اشهد انّ محمّد رسول و الله و اشهد انّ علی ولی الله

 شنوا می شوند.

آنانی که مادرت را مادر خویش می دانند

و به فاطمه مرضیه(سلام الله علیها) ارادت دارند.

ارباب من...

حال که خود می دانم نمی توانم شیعه واقعیت باشم،

 خوشحالم که لااقل دوستدار تو و دوستدار دوستدارانت هستم.

مولای من...

می دانم که از آمال و آرزوهای قلبی ام آگاهی،

 پس مجالی برای گفتن نیست...

 

اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب العصر والزمان عاجر

 

 

اشک ماه

 

 

امشب احساس سنگینی می کنم...

اون قدر سنگین که دیگه راهی برای پاک شدن از این همه گناه رو ندارم...

یاد اولین باری افتاده بوده بودم که شاه عبد العظیم   رفتم ...

یکی از شب ها پشت سر یه درویش نشستم و به دعا خوندنش گوش کردم...

من هم غرق شدم...

مثل خود اون...

اون شب گریه های اون درویش حدودای صد نفرو کشوند

اون جا کنارخودش و  خدا   ...

دلم هوای اون موقع رو کرده که به اندازه دنیای کوچک خودم خالی شدم...

دلم هوای گریه داره...خیلی...

ولی دیگه به خودم فکر نمی کنم...

دلم می خواد خالی بشم از تمام نفرت...

دلم میخواد  یه کاری بکنم...

کاش قدرت اینو داشتم که توی بعضی کار های خدا نمونم...

 

کاش خدا منو به ذره بیشتر از اونی که الان هستم آفریده بود...

 

 

بگذار تنهایت بگذارم

 

 

فریاد مزن ... " برگرد !! "

بگذار تنهایت بگذارم

فریاد زدی ... برگرد

تو را نمی دیدم

تو را، که بودی ...تو را، که هستی ...تو را، که ماندی ...

کسی که ، حرفهایم و احساسم را باور نکرد ،

کسی که به من فهماند عاشقی دروغ است و عشق فریب ،

کسی که همیشه با من بود ... ولی نبود !

کسی که احساسم را بیهوده پنداشت ..

کسی که ، دلم را شکست ... ولی غرورم را نه ... هرگز ....

می خواهم فرار کنم

از تو ...

از خودم ...

از خاطره ها یمان

از آرزوهایم

خاموشی ... سکوت ... اشک ... سوختن ... از

دیگراز زندگی از این همه تکرار خسته ام

از عشق وعاشقی و دلدادگی خسته ام

از این دلبستگی های ساده دل بریده ام

دیگر حتی نمی دانم بر سر آن همه احساس چه آمد ...

نمی دانم عادت شده است یا بی تفاوتی ......

نه حتی نمی توانم از قلب پاره پاره ام یادی کنم

فقط این را میدانم که دیگر دوستت ندارم !!

ببین ... نه ... ببین

ببین با من چه کرده ای !

یادت هست ...

آن همه احساس پاک را ...

 آن چشمان معصوم را که همیشه عاشقانه تو را می نگریست ....

آ ن قلبی که تو را می پرستید !!

نه سعی نکن ! میدانم که یادت نیست

چطور می توانی چیزی را به یاد بیاوری که هرگز ندیدی ... و نفهمیدی ...

می دانی عزیزم ... دل من برای تو فقط یک نقطه ی ندیدنی بود !

توقعی از تو ندارم

مدت هاست که دیگر تو قعی از تو ندارم

مدت هاست که با خودم کنار آمده ام

مدت هاست که نبودنت را باور کرده ام

و حالا ...

این تمام فریاد توست ... " برگرد !! "

دیگر نمیتوانم ، نه ! ...

فریاد مزن ... " برگرد !! "

 

بگذار تنهایت بگذارم

 

      rose  

خداحافظ...



عزیزی که فرصت بیان احساسات رو به من ندادی، خداحافظ.

من دیگه غرق تنهایی شدم که تو می خواستی در آن غرق بشم.

می خوام ساده و پاک برای تو و قلب خودم و همه اعتراف کنم،

و مطمئنم این چیزی از ارزشهای من کم نمی کنه

 و لطمئه ای هم به غرورم نمیزنه.

برای یکبار و حتی آخرین بار هم که شده

مجبوری احساس منو بخونی، می دونی چرا؟

چون دیگه گوش نمی دی و فقط چیزی رو می خواهی که

 خودت می خواهی ببینی یا بشنوی.

می دونی وقتی کسی داره غرق می شه، دیگه نمیگه سلام.

فقط کمک می خواد، ولی کار من دیگه از کمک خواستن گذشته.

می خوام برای آخرین بار بگم: که من

 برای نابود نشدن عشق و احساسم همه ی تلاشمو کردم.

درست تو لحظه ی اوج، درست تو اون بالا بالاها،

 که فکر میکردم دستت توی دست منه..

ولی افسوس که تو خیلی وقت بود دستت رو از دست من جدا کرده بودی،

و من چه دیر فهمیدم، که تنها درون گود وایستادم و

 دارم برای چیزی می جنگم،

که اون خیلی وقته مال من نیست.

من توی وجود تو، یه ذره از وجود خدا،

 یا حتی یه تکه از وجود خودمو پیدا کرده بودم.

تو اون شاهزاده ای نبودی که من توی قصه هام ازش یه بت ساخته بودم.

تو حتی اون چیزی که خودت رو نشون میدادی، هم نبودی...

برای من دیگه اسم تو یا هویت تو مهم نیست.

برای من اون عشق و احساسی که توی وجود تو پیدا کردم،

 عزیز و دوست داشتنیه.

واسه همین هم تا ابد دوستت خواهم داشت.

فقط بدون، همیشه خواستم پُر بشی از من.

تو عمیق تر از اونی بودی که احساس من بتونه تو رو پر کنه.

و هر چی تلاش کردم، دیدم تمام وجودت خالیه، آره! از من خالیه.

آخه من چقدر هستم که بتونم عظمت وجود تو رو پر کنم.

به جای اینکه من پُرت کنم، غرق اعماق وجود تو شدم و نابود شدم.

آره! توی وجود تو گم شدم..

و کسی به من فرصت کمک خواستن هم نداد.

همیشه از خدا می خواستم که یه عشق واقعی رو بهم بده،

اون عشق رو بهم داد، گرچه خیلی زود هم ازم گرفت.

 هر چه بیشتر میگذره به حقیقی بودن اون عشق مطمئن تر میشم.

حتی نبودن تو توی این مدت نتونست ذره ای از احساس من کم کنه،

چه بسا هر لحظه قدرتش رو توی قلبم بیشتر از پیش احساس می کنم.

دلم می خواد برات آرزو کنم که یه روزی عاشق بشی،

ولی برات آرزوی قشنگتری می کنم..

اینکه اگر عاشق شدی هیچ وقت دلت نشکنه

 و در کنار عشقت طعم خوشبختی واقعی رو بچشی.

آرزوی یه عاشق برای معشوقش چیزی غیر از این نمی تونه باشه.

دیگه حتی نمی خوام فکر کنم که احساس واقعی تو چی بود؟

دیگه دنبال مقصر هم نمی گردم.. دنبال برنده و بازنده هم نیستم.

اگه برنده و بازنده ای هم باشه.. اون برنده تویی..

 

تو بردی... آره! فقط تو بردی.

 

 من خوشحالم که به تو باختم.

 


 

اوج

 

 

 

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند

 

هرچه اوج بگیری ، کوچکتر خواهی شد.

 

 

 

بریده ام ... ازخودم ... از تو

 

 

rose

من تمام هستی ام را

درنبرد با سرنوشت

درتهاجم با زمان ... باختم !

من بهارعشق را دیدم .... ولی باور نکردم !!

یک کلام درجزوه هایم هیچ ننوشتم

من در قصه ها به دنبال مقصودهای پوچ رفتم

سکوتم، در میان حجم انبوه هیاهوها، گم شد !

تا تمام خوبی ها رفتند ... خوبی ماند در یادم

من به عشق منتظر ماندن همه ی صبروقرارم رفت ...

من به یاد تو ... به عشق تو ... برای تو ... هستی ام را آتش زدم !!

وحالا ...

خسته از همه چیز و همه کس

بریده ام ... ازخودم ... از تو !!!

 

 

 

 

تنها برای تو ...

 

    

 

ارزش ها را بی ارزش کردم

حتی باید ها را نباید کردم

 و

هیچ نیاندیشیدم که روزی باید...

.

.

.

چه سکوت ها که نکردم

چه خواستن ها که نخواستم

تنها برای تو ...

چه روز ها از سپیده ی صبح تا سکوت شب

فقط به خاطر شنیدن صدای آرامت گریستم ،

 خود اشک شدم و باریدم

فراموش نکردم روزی را که فقط برای دیدنت

 دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت

 

10-year-old Celia plays Chopin (Y! Video)

 

 

 

چه ابلهانه! با تو خوش بودم

 

 

rose

چه فریبانه ! آغوشم برایت باز شد،

چه ابلهانه! با تو خوش بودم ،

 چه کودکانه ! همه چیزم شدی ،

 چه زود ! به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی،

چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم، 

چه حقیرانه ! واژه‌ی قریب خداحافظ به میان آمد،

چه بی رحمانه! ...

                            و من سوختم، چه عاشقانه!!

 

 

نفرین میکنم عاشق دیگری گردی

         

    

 

اگر اشکهایت برای من جاری نمی شود

پس محبوبم

چشمانت برای من چه فایده ای دارد.

اگر قلبت برای من نمی تپد

پس قلبم برایت چه سودی دارد.

اگر نوای سازت برای من نیست

پس آوازهایت برای من چه سودی دارد.

پس اگر هیچگاه در زندگی عشق نورزیده ای

وجودت در کنار من چه اهمیتی  دارد.

محبوبم امیدوارم دلبسته شخص دیگری گردی

تا همراه با درد هجران ، طعم دلپذیر عشق را حس کنی؟

و آنگاه به خاطر این نفرین همواره از من متشکر خواهی بود.

اگر روزی کسی را با تمام وجودت دوست داشته باشی حرف مرا بشنو

عشقت را

اشکت را

وتپش قلبت را

وبالاتر از هر چیز برق دیدگانت را دنبال کن

و آن روز که عشق رادر روح وجانت حس کردی بی پروا

 آن را

پذیرفته و لبخند خواهی زد

به ندای قلبت گوش فرا ده

و

آنگاه خواهی رفت تا با عشق بزرگت همنشین شوی.

ترا نفرین میکنم

نفرین میکنم عاشق دیگری گردی

تا در کنار درد هجران

طعم دلپذیر عشق را حس کنی؟

و

 آنگاه به خاطر نفرین همواره قدر دان من خواهی بود.

 

                 

khaste

 

 


 

حرف دلم

 

...

                                                     

کنارم باش ...

 شاهد لحظه هایم باش...

 ببین با رفتنت چه دردی میکشم ...

ببین دیگر زمونه طلوع عاشقانه ندارد ...

ای عزیز دلم ای تنها سنگ صبورم

با رفتنت من نیز نابود شده ام

اری عزیز دلم من بی تو این زندگی این دنیا را نمیخواهم

من تو را میخواهم
 
تویی که پاکی را در نگاه زیبایت میبینم

 تویی که صداقت را در اعماق وجودت حس میکنم پس نرو ...
 
و تنهایم نگذار این دنیا بی تو زیبایی ندارد

 این دنیا برایم بی تو پوچ و بی مفهوم است
 
اری  عزیز دلم من میخواهم کنارت باشم

 نه ساعت ها بلکه سالیان دراز
 
میخواهم تو از ان من باشی

 میخواهم ان قلب پاک و معصوم در زندان دل من باشد 
 
عزیزم دوستت دارم باور کن که تو تنها  عشق بودی  و خواهی ماند

ای ستاره ی شب های بی قراری
 
ای تک سوار جاده ی عشق و زندگی دوستت دارم

به ان ایزد یکتا که تو را مرا افرید قسم که دوستت دارم
 
بمان ... اری بمان

 شاهد لحظه هایم باش
 
شاهد لحظه هایی که من بی تو مانند شمع اب میشوم و میسوزم...

 ای ای تمام وجودم دوستت دارم 
 
به وسعت یه دریای طوفانی دوستت دارم

به اندازه تمام دنیایی که پروردگار افریده تو را میپرستم
 
ای عشق مقدسم دوستت دارم

دوست داشتم دستانت در دستانم بود تا از
 
عشق تو اب میشدم و در اتش عشقت میسوختم
 
دوست داشتم در کنارت بودم تا در چشمانت خیره میشدم

و دوست داشتنم را به زبان می اوردم
 
اری ای عشقم تنها کسم من عاشقم عاشق تو

 عاشق چشمهایت دل  مهربانت تنهایم نگذار ...

نگذار با بدی ها زشتی ها نامردی های دنیا اشنا شوم

ای  عزیزم تنهایم نگذار من به جز تو همدمی ندارم

مونس دلی ندارم

 ای تنها ستاره ی شب های بی کسی ام

 تو هم مثل من با سختی ها بجنگ برای بهم رسیدن

 باید جنگید پس تنهایم نگذار تو هم مثل من با خوبی ها بدی ها بجنگ 
 
نگذار با نبودنت دراین دنیای به ظاهر زیبا غرق شوم  
 
نگذار با نبودنت من نیز نابود شوم

 بگذار با بودنت طعم  عشق را بچشم 
 
بگذار با بودنت به شهر ارزوها سفر کنم

 پس بمان و دستانم را در این شهر غریب بی کس نگذار 
 
پس بمان و مثل من چشم انتظار پیوند باش.....


این بود حرف دلم