کاش

کاش میشد راز چشمان تو را چون اشک ماه ,

روی گلبرگ گل سرخی نوشت...

یا نگاهت را میان آسمان

تا همیشه,

قاب کرد...

من دلم برف می خواد ....

.... من دلم برف می خواد،

امّا اینجا آسمون چند روزه دیگه اشک هم نمی ریزه.

فقط بغض کرده.

مهتابِ ماه گرمم میکرد،

اما حالا تو آفتابِ خورشید هم سردم میشه.

شنیده بودم هر کسی تو آسمون یه ستاره داره.

 وقتی یه ستاره از آسمون می افته،

 یعنی یه نفر رفته اون بالا....

چند شبه دارم نگاهش میکنم،

آسمونو میگم، امّا ستاره مو پیدا نمیکنم.

 بهم چشمک میزنن، ولی همشون غریبه اند.

نکنه ستاره م افتاده؟؟!!

 یعنی من رفتم اون بالا؟!

 پس چرا هنوز پاهام روی زمینه؟!

شاید هم تقصیر خودمه،

خیلی دیر به فکر پیدا کردنش افتادم.

شاید باهام قهر کرده؛ باید زودتر نگاهش می کردم.

به قول فروغ:

(....ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

 از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید،ای

 ستاره ها، ستاره های خوب و پاک....)

همه صدام میکنن"بهار" ،امّا من بهار رو نمیشناسم.

شناسنامه ام رو که باز میکنم اونجا هم نوشته شده"بهار متولدِ بهار".

امّا همه احساسم پاییزیه. یعنی بهارم گم کردم، مثل ستاره م؟!

پس چرا یادم نمیاد؟ کجا گم شدم؟ کِی؟ چطوری؟

امّا نه، حتم دارم ازم دزدیدنشون.

راستی ماه چی، اون و ندیدین؟

 چند وقته از ماه هم خبری ندارم.

رودخونه هم همینطور، چند وقته بهش سلام ندادم.

انگار همه غریبه اند.

 نه، همه با هم آشنا هستند،

 من اینجا غریبم،

 تک و تنها.

هر چی بیشتر دنبال گمشده هام میگردم انگار بیشتر گمشون میکنم.

همه دارن میخندن ــ با اینکه سردشونه ــ

 پس چرا من نمی تونم بخندم؟!

شاید دارم یخ میزنم!

حس میکنم یه چیزی تو وجودم شکسته؛ نه، خُرد شده، له شده.

امّا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد، چرا؟ مگه چه کردم؟

چه گناهی مرتکب شدم که تاوانش این همه سنگین بود؟؟!

دیگه نه مهتاب دارم و نه آفتاب؛ ستاره و بهار هم.

با اینکه دارم یخ میزنم، امّا هنوز هم

من دلم برف می خواد ....

 

 

شب در راه است

Click Here For Get More Mail From Sare2008 Group

شب در راه است.

آسمان پُر ستاره؛

 و باز در ژرفای اقیانوس خیال غرق میشوم.

با حضور شیرین رویاها،

 در این خزان انتظار از بهار آرزوها دلشاد میشوم.

باران میبارد؛

با نوازشش گل پژمرده روحم سیراب میشود.

مانند کبوتری سپید، در بیکران آبی آسمان پر می گشایم.

امّا گویی آسمان نیز فقط ستاره هایش را میشناسد که

 باز وجودم را بر این سیارهً آب و خاک حس میکنم.

 چشم که می گشایم، نظاره گر دنیایی مات و مواج میشوم.

دیگر مجالی برای لمس پرواز نیست.

 حس شناور شدن در آسمان را

 تنها در خواب تجربه کرده ام،

و اکنون با تمام وجود هُشیارم.

و هنوز شب در راه است.

 آسمان پُر ستاره.

شهر پُر از سکوتی وهم انگیز؛ و من تنها.

این تنهایی را می پرستم،

زیرا در سایه اش از نیرنگ مردم زمانه ام دورم

 که من از چهره پُر فریب آنها بیزارم.

 

دلتنگ

ستاره های آسمان دلم

هیاهویی به پا کرده اند

از اشتیاق دوباره دیدنت.

 ای کاش سوسویشان را می شنیدی !

.

.

.

گذشته است ....

نمی دانم چند هیچ، چند درد.

پله پله از خودم بالا رفتم

اما هنوز حجم یک پنجره هم نیستم.

بنواز! ای دلنوازتر از پاییز،

در چه تاریخی از کهکشانهای بی گنجشک افتاده ام!

.

.

..

 

 

اینک این منم،

 بی آنکه راهی رفته باشد، خسته ترین.

بی عمر گذرانده، سالخورده ترین.

من با تمام من من های در نطفه خفه.

با تمام خواستن های خاموش. فراموش.

من با خستگی از یادبردن های اجباری.

اینک این منم،

 زخم خورده تمام علم های بی عمل،

 تمام تصمیم های بدون اجرا.

منی که اهل هیچ جا نیستم و

 خدایم را گم کرده ام

تا سرزمینم را از او بپرسم.

خدایم مرا رها کرده تا در سرگشتگی امّا و اگرها،

ای کاش های لعنتی عذابم دهند.

کجا شکسته ام که به یاد نمی آورم؟

بختک روزمرگی را کدامین دست پرکینه بست؟

کجا در هر لحظه جان دادن را امضا کردم،

 که از همه جا بدواقعه برمن میبارد؟

کجا تمام شده ام که نفسهایم عاریه ایست؟

خودم را در کدام بیراهه به چاه عمیق اشتباه انداختم،

 که سیاهی و تاریکی،

سرنوشتم را چنین شوم رقم زده اند؟

و خدایم ناتوانی هایم را ناچیز می پندارد

که هر روز، تازه تر از تازه ای بر من عطا می فرماید.

مگر من تا کجای صبوری ادعا کرده ام،

 که هنوز باید ادامه دهم؟

حال که باید ادامه داد، بُهت مرا به سکوتی برسان،

تا آن زمان که به یادم می آوری،

تاب صبوری ام باشد.

 

 

 .

.

.

خواستمت و خواندمت از ژرفای دل تنها و شکسته ام؛

به وقت انتظار بی پایانم.

خواندمت از عمق تمامی لحظه های تنهاییم؛

و به هنگام غروب رویاهای شیرینم.

تو را خواستم و خواندمت با تمام عشق نهفته درونم.

امّا دل شکسته ام را تنهاتر کردی و تنهاییم را عمیق تر.

اکنون تمام روزهایم سرد و بی رنگ است؛

و شبهای بی ستاره ام تیره تر از همیشه.

کسی فانوسهای شکسته را به یاد نمی آورد و تمام شمعهایم را گم کرده ام.

آیا هنوز فرصتی هست تا آسمان را ستاره به ستاره بخوانم؟

دلم تنگ است برای زندگی ....

Click Here For Get More Mail From Sare2008 Group

 .

نقطه پایان کلام نیست، و درد پایان خنده.

می خواهم از نو شروع کنم.

سراغ می گیرم زندگی را

از آفتاب، از دریا و از تمام مهربانی ها.

آفتاب رنگ به چهره ندارد.

 دریا خشمگین تر از پیش است؛

و مهربانی ها دروغین.

هنوز هم فصلی دیگر باقیست تا رسیدن به خود.

محکومم به رفتن سر خط و خندیدن با همهً اندوه.

اگر مجالی بود باز از نو شروع خواهم کرد....

.

.

..

وقتی که هیچ چیز نداری،

وقتی که دستهایت

ویرانه هایی هستند،

بی هیچ انتظاری

حتی

بی هیچ حسرتی،

دیگر چه بیم آنکه ترا آفتاب و ماه ننوازند،

فوج پرندگان مهاجر

بر شانه شکسته دیوارت ننشینند

آوازهای شاد نخوانند؛

و آن رهگذر شکسته و خسته در جان پناه کوچک آغوشت

جایی برای خواب نجوید.

وقتی که هیچ چیز نداری

ای ابر بی طراوت

گیرم که بر مزارع سرشار،

یا بر زمین شوره بباری

 

Jaraghe Group

 

سخن عشق

هر نتی که از عشق سخن بگوید زیباست .

حالا سمفونی پنجم بتهون باشد

یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست

 

romantic couples pictures couple kiss beach

.

.

.

همه قاصدک هایت را برگشت زدم ....

به گمانم نشانی را اشتباه در گوششان زمزمه کرده بودی !

عهد کردم اگر دوباره قاصدکی فوت کنی ....

به حراجش گذارم !

 

Jaraghe Group

.

.

.

خواب دیدم .

 

 خواب گذشته های دور.

 

 شدم مسافر روزهای از یاد رفته.

 

 دیروز بود انگار.

 

 تمام دغدغه هایم در شور شیرین کودکی حل می شد

 

 وکینه ها را با یک شکلات فراموش می کردم؛

 

 همه را خوب می دیدم و نگاهم آفتابی بود....

 

سردم شد.

 

 چشم گشودم، صبح بود.

 

 نگاهم بر روی آسمانی که

 

 در قاب پنجره اتاقم خودنمایی می کرد ثابت ماند.

 

 سفیدِ سفید بود؛

 

 به گمانم از دیدن دوباره این دوپایان زمینی رنگ باخته بود.

 

حالش را پرسیدم؛ جوابی نداد.

 

 یادم آمد مهربانی گفته بود:

 

« بزرگی در آسمان است، که هیچگاه

 

 تمنای دل فرشته های کوچک زمین را بدون پاسخ نمی گذارد.»

 

و من دیگر در دنیای فرشته های کوچک جایی ندارم.

 

بزرگ شده ام؛

 

 آنقدر بزرگ که تنها خاطرات غبار گرفته ای

 

 از کودکی در ذهنم باقی است.

 

خاطرات شیرینی از روزهای پاکی که : از یاد رفته اند. 

 

 

 


 

 

وصیتنامه

اگر من مردم مرا در تابوت سیاهی بگذارند

تا همگان بدانند سیاهی روزگار را چشیده ام

چشمانم را باز گذارید تا همگان بدانند چشم به راه عشق هستم

دستانم را باز گذارید که همگان بدانند به آرزویم نرسیدم

تکه یخی بر روی قبرم بگذارید تا با اولین اشعه ی خورشید

آب شود و به جای محبوبم بر سر قبرم گریه کند ...بدون تو میمیرم

روزت مبارک فرشته من

 

کودکی که آماده ی تولد بود؛

نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛

اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی

 چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد :

 از میان بسیاری از فرشتگان,

من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .

او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه .

کودک گفت :

اینجا در بهشت,من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم

 و اینها برای شادی من کافی هستند .

خداوند لبخند زد :

فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند

 و هر روز به تو لبخند خواهد زد .

تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد :

من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند

 وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت :

فرشته ی تو ,

زیبا ترین و شیرین ترین واژه هایی را که

 ممکن است بشنوی ,در گوش تو زمزمه خواهد کرد

و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی

کودک با ناراحتی گفت :

وقتی می خواهم با شما صحبت کنم , چه کنم ؟

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :

فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد

 و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی

کودک سرش را برگرداند و پرسید :

شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند .

چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟

خداوند پاسخ داد :

فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ,

حتی اگر به قیمت جانش تمام شود

کودک با نگرانی ادامه داد :

اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم

 شما را ببینم ,ناراحت خواهم بود

خداوند لبخند زد و گفت :

 فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد

 و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛

گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود

درآن هنگام بهشت آرام بود ,

 اما صدایی از زمین شنیده می شد .

 کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند .

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :

 خدایا !

اگر باید همین حالا بروم ,

 لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید

خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد :

 نام فرشته ات اهمیتی ندارد .

به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . 

سالروز میلاد گل یاس خانه ی پیامبر ؛

 حضرت فاطمه (س)

و روز زن و روز مادر مبارک باد .

قشنگترین گلهای دنیا تقدیم به بهترین مادران دنیا

.

.

Mother's Day Basket  Mother's Day Basket 1.

تاج  از  فرق   فلک   برداشتن              تا  ابد  آن  تاج  بر  سر  داشتن


در   بهشت   آرزو   ره   یافتن              هر نفس شهدی به ساغر داشتن


روز  در انواع  نعمتها   و   ناز             شب  بتی چون ماه  در بر داشتن


جاودان در اوج  قدرت   زیستن             ملک عالم  را     مسخر   داشتن


برتوارزانی که ما راخوشترست             لذت   یک   لحظه    مادر  داشتن .

 

Mother's Day Basket 1

 

Click Here For Get More Mail From Sare2008 Group

 

 

نگرانی

نگرانی،

 هرگز اندوه فردا را زایل نخواهد کرد،

 فقط امروز را از شادی، تهی می کند !

 

 

 

با تو ...

با تو می توانستم

 صندلی چوبی ام را به یکی از سیاره ها تکیه بدهم .

 مریخ یا مشتری ؛

 چه فرقی می کند ؟ ...

 مهم این است که از ابرها بالاترم .

 با تو شب یک نقطه ریز تاریک در دفتر هستی است

 و من هر چقدر که تنها باشم از آن وحشتی ندارم .

 من آواز خواندن را از رودخانه ها آموخته ام

 و عشق را از آدم ؛

اولین کسی که عشق را ضمیمه خاطراتش کرد .

عطر گیسوانت را می شناسم ؛

من بارها از چشمهای تو به چشمه های بلورین ابدیت رسیده ام

و با دستهای تو دروازه های بهشت را باز کرده ام .

 رویاهای من در این شبهای بی تو بودن

در دور دست گم شده اند

و تو ... در نزدیکی من ؛

 کمی آنطرف تر از بارانی که روی آینه ام می بارد ؛

 در پشت شب های بی تو بودن نشسته ای و

مهربانانه به فرشته ها می گویی ؛

 جاده ای که به سوی تو می آید

 را به چشمان منتظرم نشان دهند .

  

اشک ماه

باز دلم هوای نوشتن کرده

 باز می خواهم از تو بنویسم

از تویی که تنهایم گذاشتی

از تویی که دلتنگ دیدن روی ماهت هستم و تو...

این روزهای تکراری و این زندگی فلاکت بار،

 این شب های تکراری و بدون همدم را با یاد تو

 و حظور ستاره آسمانم و آن ستاره کوچولو میگذرانم.

 براستی که چه بیهوده تکراریست دنیا.

 من با این روزها و شب های بی پایان

و دیوهای انتظار و تنهایی دست و پنجه نرم می کنم

و از تو هیچ خبری نیست،

 تنها آرزویم باران است وتو.

گاهی که پای صحبت با دلم می نشینم به او می گویم یعنی رفت؟

 و دلم جواب مرا با سکوت میدهد.

سکوتی که اصلاً دوستش ندارم.

 سکوت را دوست ندارم،

 شاید چون از سکوت می ترسم.

شاید چون سکوت مرا یاد انتظار می اندازد.

یاد این می اندازد که همه روزی می روند و تنهایت می گذارند

و آن کسی که دوستش داری از همه زود تر میرود.

 مگر لیلی و مجنون نبودند؟

مگر شیرین و فرهاد نبودند؟

خوبه خودم میگم بودند. دیگر نیستند.

این رسم زندگی است .

نمی دانم واقعاً نمی دانم چی بنویسم

و نمی دانم الان چی دارم مینویسم.

 این بار واقعاً نمی دانم.

 ولی می گویند مرام عشق تنهایی است.

 شب ها وقتی که می خواهم بخوابم باورت نمی شود

 آن ستاره اگر نباشد خوابم نمی برد.

 شب ها اولین کاری که می کنم حاضر غایب کردن ستاره است

 و بعد از اینکه دیدمش و از حظورش مطمئن شدم،

 حرف زدن با او را شروع می کنم.

خیلی دوره حتی بیشتر از تو

 ولی بعضی موقع ها احساس می کنم دارد گریه می کند.

 من نمی توانم ببینم و همین بهتر که نمی توانم ببینم

کاش گریه های تورا هم نمی دیدم.

می دانم چه فکر می کنی.

به خودت میگویی این که نمی داند،

این که من را درک نمی کند،

 این که هیچ نمی داند.

 بله نمی دانم همیشه هم خودت می گفتی هیچ نمی دانی.

ولی چرا نمی گفتی و مرا از این ندانستن رهایی نمی دادی،

نمی دانم.

شاید محرم نبودیم...

.

.

.

.

 

 

شناختنت بی گناهترین گناهم بود

 

 و یافتنت بهانه دلم

 

و

 

خواستنت نیازم و با تو بودن آرزویم

 

 و تو را گم کردن ، پیدایش سراب بود 


 تو مانند پرستو آمدی و

 

 به دورترین دیارغربت رفتی .

 

 بی تو ثانیه ها تکراری شده اند

 
و آیینه چیزی جز سراب را نشان نمی دهد

 
و شقایق غریبی می کند


و جاده در انتظار مسافر است

 
و هنوز دلم بدون تو بهانه می گیرد

 

و من آرزوهایم را

 

عاشقانه زمزمه می کنم

 

و منتظرت هستم!!!