تو

برای آن به سوی تو می آیم

 

             که مرا از شعله های دوزخ نجات بخشی

 

              بگذار که در انجا بسوزم

 

              و اگر

 

              برای آن به سوی تو می آیم

 

              که لذت بهشت را به من ببخشی

 

              بگذار که درهای بهشت به رویم بسته شود

 

             اما اگر

 

              برای خاطر تو به سویت می آیم

 

              محبوبم

 

              مرا از خویش مران

 

              متبرکم کن

 

             تا در کنار زیبایی جاودانه ات

 

             تا ابد لانه کنم

 

 

 

به او اعتماد کن ، وقتی که تردیدهای تیره به تو هجوم می آورد

 

              به او اعتماد کن وقتی که نیرویت کم است

 

              به او اعتماد کن زیرا وقتی که به سادگی به او اعتماد کنی

 

              اعتمادت سختترین چیزها خواهد بود

 

روزی دختری

کی بود که با اشکای تو یه اسمون ستاره ساخت

 

کی بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت

 

کی بود که با نگاه تو خواب و خیال عشق و دید

 

کی بود که تنها واسه تو از همه دنیا دل برید

 

نگو کی بود کجایی بوداونکه برات دیوونه بود

 

رو خط به خط زندگیش از عشق تو نشونه بود

 

من بودم اونکه دلشوساده به پای تو گذاشت

 

اونکه واسش بودن تو به غیر غم چیزی نداشت

 

من بودم اونکه دل اخر عشق تورو خوند

 

اونکه به جای عاشقی حسرتشو به دل نشوند

 

حسرت دوست داشتن تو همیشگی بوده و هست

 

کاش میرسید به گوش تو صدای قلبی که شکست

 

دوستت دارم مادرم...

مادرم همیشه از من می پرسید

 

که مهمترین بخش از بدن تو کدام است؟



در طول سالها حدسیات مختلفی می زدم

 

که گمان می کردم درست است.



اون اوایل فکر می کردم

 

که صدا برای ما انسانها بسیار مهم است،



پس جواب دادم که گوشها.

 

 اما مادرم گفت که نه خیلی از مردم کرهستند،



بیشتر فکر کن دوباره از تو سوال خواهم کرد.



یه مدت طولانی گذشت

و من در طی این مدت همواره به جواب این سوال



فکر می کردم بالاخره روزی به مادرم گفتم

 

 که دیدن برای ما انسانها خیلی


مهم است پس مهمترین بخش از بدن باید چشمها باشند.

 

 او به من نگاهی کرد



و گفت تو خیلی سریع پیشرفت می کنی

 

 اما نه عزیزم جواب درست نیست



چرا که خیلی از انسانها کور هستند.



من جوابهای مختلفی به مادرم دادم اما پاسخ همچنان نه بود
.



سال گذشته مادر بزرگ از دنیا رفت

 

همه غمگین و نارحت شدند همه گریه



می کردند،حتی پدر نیز گریه می کرد.

 

 وقتی با مادر بزرگ در آرامگاهش وداع کردیم

 

 مادر به من چشم دوخت و گفت



آیا هنوز نمیدانی مهمترین بخش از بدن ما انسانها کدام است؟؟؟



من گیج شده بودم چرا حالا؟

 

من همیشه فکر می کردم که این یک بازی میان



من و اوست. وقتی آثار گیجی و سردر گمی

 

را در من دید به من گفت:



این سوال بسیار مهم است.

 

این سوال نشان می دهد

 

 که تو واقعا به معنی زندگی پی برده ای.



 به تمامی قسمتهایی که در طول سالهای گذشته

 

اشاره کردی پاسخ



منفی دادم و مثالی برایت آوردم

 

اما امروز لازم است که تو درس مهمی بیاموزی.



سرش را که پایین انداخته بود بالا کرد

 

و من دیدم که چشمهایش پر از اشک هستند.

 

او گفت:عزیزم مهمترین بخش از بدن تو شانه های توست.

 

 من گفتم:چونکه سرم را نگاه می دارد؟

 

و او در جوابم گفت:

 

نه چون می تواند سر دوست یا عشقت

 

را آنزمان که می گرید نگاه دارد.

 

 هرکس به شانه ای نیازمند است

 

 تا زمانی روی آنها بگرید.

 

عزیزم امیدوارم همیشه شانه ای برای گریه کردن داشته باشی.

 

آنروز دریافتم که شانه ها چه با اهمیتند

 

که  دیگر شانه ای  برای  گریه  کردن  نداشتم

 

اما  هر سال  سر بر  سنگ اش  میگذارم

 

و انقدر  گریه میکنم   تا  دیگر  به  شانه های

 

دیگران نیازی نداشته باشم

 

...

 

...

دلم  خیلی  گرفته

یک نفر...


یک نفر...


یک جایی...


تمام رؤیایش لبخند توست

 

 وزمانی که به تو فکر میکنه احساس میکنه که زندگی واقعا با ارزشه


پس هر گاه احساس تنهایی کردی این حقیقت رو به خاطر داشته باش.


یک نفر ...


یک جای...


در حال فکر کردن به توست.

 


در زیر باران نشسته بودم…
 
 
 چشمم را به آسمان دوخته بودم…

 


چشمم را به ابرهای سرگردان دوخته بودم…
 
انتظار می کشیدم…
 
انتظار قطره ای

عاشق از باران که از آسمان بیاید
 
 و بر چشمانم بنشیند…
 
 تا شاید چشمانم عاشق آن

قطره شود…

 

 

باران می بارید آسمان می نالید،
 
 ابرها بی قرار بودند…
 
صدای رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود…
 
 خیس خیس شده بودم ،
 
 مثل پرنده ای در زیر باران…!

 

 

دوست داشتم پرواز کنم
 
در اوج آسمانها
 
 تا شاید خودم قطره عاشق را میان این همه قطره پیدا کنم…
 
 می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد اشکهای آسمان است…
 
 اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود…

 

 

در رویاهایم پروازکردم ،
 
 در اوج آسمانها،
 
 در میان ابرها،
 
 در میان قطره ها!
 
 چطور می شود از میان این همه قطره باران ،
 
 قطره عاشق را پیدا کرد؟!
 
 قطره هایی که هر وقت به زمین میریخت یا به دریا می رفت!،
 
 یا به رودخانه! ،
 
 یا به صحرا می رفت
 
 و به زمین فرو می رفت و یا بر روی گل می نشست!…
 
 من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند…

 


نه قطره ای که عاشق دریا یا گل شود…
 
و یا اینکه ناپدید شود!…
 
 من قطره عاشق را

می خواستم که یک رنگ باشد!…
 
 همان رنگ باران عشق من…!

 

 

نگاهم به باران بود ، در دلم چه غوغایی بود!…
 
 انتظار به سر رسید ، قطره عاشق به چشمانم نرسید!…

 


باران کم کم داشت رد خود را گم می کرد…
 
و آسمان داشت آرام میگرفت!
 
 دلم نمی خواست آسمان آرام بگیرد اما…!
 
 من نا امید نشدم و باز هم منتظر ماندم…
 
 آنقدر انتظار کشیدم تا…
 
قطره آخرباران را از آن بالاها می دیدم…
 
 قطره ای که آرزو داشتم به

چشمانم بنشیند…
 
 آرزو داشتم بیاید و با چشمانم دوست شود…
 
 قطره باران داشت به سوی چشمانم می آمد…
 
نگاهم همچنان به آن قطره بود…طوفان سعی داشت

قطره را از چشمانم جدا کند و نگذارد به چشمانم بنشیند…

 

 

اما آن قطره عشق با طوفان جنگید ،
 
 از طوفان گذشت و به چشمانم نشست…
 
چه لحظه قشنگی…
 
در همان لحظه که قطره باران عشقم داشت به زمین می ریخت
 
 چشمان من هم شروع به اشک ریختن کرد…
 
 اشکهایم با آن قطره یکی شده بود…
 
احساس کردم قطره عاشق در قلبم نشسته…
 
به قطره وابسته شدم…
 
 آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود…
 
همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد…
 
 
 

روز روشن و تاریک

روز روشن و تاریک 

از پس این همه روز روشن و تاریک
 
  که رویاهایم را پشت پیچ های رفته و نرفته می یابم و گم می کنم ،
 
 هنوز از پنجره ها نیاموخته ام
 
 که گاهی هم باید به روی باد های تند و باران های بی رحم زمستان بسته بود...
 
گاهی هم باید تاریک شد
 
و از درون تاریکی همچنان تا نمی دانم چه وقت به باغ و برگ های هزار رنگ خیره شد...
 
 گاهی هم باید پرده ها را کشید تا از نگاه بیگانه هزار چشم به ظاهر مهربان در امان ماند...
 
 گاهی هم باید با بخار گرم دهان کودکی یکی شد...
 
 گاهی هم باید پذیرای بی چون و چرای قطره های باران شد
 
 و هیچ وقت فراموش نکرد
 
 که شیشه های پنجره را می توان با سنگ کوچکی شکست
 
 و یا با دستمال کهنه ای حتی برق انداخت...
 
 به شرطی که دستمال کهنه پاک باشد و در دست دوست .
 
 کاش می توانستم به خاطر بسپارم...
 
 کاش شاگرد خوبی بودم و خوب می آموختم از زندگی ،
 
چطور می توان پنجره شد...
 
پنجره ماند...
 
با شیشه یا بی شیشه !

هذیان عشق .... و آیا کسی آنقدر مرا تحمل خواهد کرد ؟

هذیان عشق


 

هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که این همه آدم خسته در این دنیا باشد ...
 
هیچوقت قبل از اینکه به این پنجره کوچک چشم بدوزم
 
 نمی دانستم که آدمها تا این اندازه کلافه اند ...
 
همیشه احساس می کردم باید دنیا آدمهای خسته داشته باشد اما نه تا این اندازه ...
 
من دیگر نمی خواهم از واژه چرا استفاده کنم ...
 
 به جای آن می گویم برای چه ....
 
 برای چه آدمها اینقدر کلافه اند ....
 
همه تحت تنش و فشار هر کدام به نوعی ...
 
سیلی از شعارهای هیچگاه به حقیقت نپیوسته ...
 
 انبوهی از واژه های پراکنده حاکی از دوستی ...
 
 و کلماتی هذیان وار نوید دهنده عشقی فرو خورده ...
 
 و یا رهایی ..
 
 چقدر این روزها غریب شده است این واژه ساده چند کلمه ایی ...
 
آدمهای زیادی را می شناسم ....
 
  یکی از آنها مدتهای مدیدی ست بین سکوت و فریاد وامانده است ...
 
یکی  به هذیان عشق مبتلاست
 
 و در رویای خویش با عنصری مجازی مثل « من » گفتگو می کند ...
 
 و یکی خود را به شهوت سپرده است
 
 و خیال می کند در غار رویاهای خویش «‌زندگی » کرده و می کند ..
 
 یکی به هذیان سخن مبتلاست ...
 
 یکی گله مند است ...
 
 و من خود را در میان آدمهای دور و بر خویش بر هاله ای از ابر سوار می بینم
 
 که دیگر نه میشنود و نه می بیند ...
 
 زندگی خویش را تقسیم نمی کند ...
 
 بادکنک بزرگی است که هر لحظه آماده انفجار به دست کودکی ست ...
 
 من دلم می گیرد از خستگیهاشان ...
 
نمی دانم کسی هم هست که خستگی من را در ببرد ؟
 
 و آیا کسی هست که این همه تنها نباشد ؟
 
 و آیا کسی آنقدر مرا تحمل خواهد کرد ؟
 
 نمی دانم چه شد ...
 
و چه اتفاقی افتاد که ذهن من از من جدا شد ...
 
 اصلا کی به من گفت که ذهن اینقدر مهم است ؟
 
 من که با سرم زندگی می کنم بسیار خسته ام ...
 
 می خواهم بخوابم ...
 
 طولانی ...
 
 و روزی ازخواب برخیزم و خویش را زیر درختی بیابم که مراقب من است ..
 
 چه رویای دلپذیری ..
 
 آی آدمهایی که در تمام زندگی من شما را خندانده ام !
 
 آیا کسی از میان شما نیست که مرا بخنداند ؟
 
 زندگی تفسیری ندارد ...
 
 زنده باش و با ابتذال یک رقص زندگی کن ...
 
 زنده باش و با ابتذال یک گردش بعد از شام زندگی کن ...
 
 زنده باش و با یک خنده زندگی کن ...
 
 زنده باش فکر نکن ...
 
 زنده باش و خود را از قید زندان رها کن ...
 
عزیزی به من گفت زندان خود را دوست بدار زیرا که تو در آن زنده هستی ..
 
 من به زندان خویش احترام میگذارم و آرزو می کنم لبخند را بر لب تو ببینم ...
 
 لبخندی دائمی که حس خوشی را ترجمه می کند نه خوشبختی ..
 
خدای من چقدر حرف دارم ...
 
 نمی دانم چند سال است که سکوت کرده ام ؟
 
 من به ابتذال یک لحظه زندگی محتاجم ..
 
 نمی دانم اگر او نبود و نمی گفت که زندان هم جای رهاییست من تا کجا می رفتم ؟
 
 تو بگو من چگونه زندگی کنم که شرافت انسانیم به انحراف کشیده نشود
 
 حتی اگر در اوج ابتذال زندگی بدون فلسفه غلط بخورم ...
 
 چگونه میشود ناتوانی بشر را قبول کرد ؟
 
 گفتگوی ذهن من رو به پایان است و من به ناتوانی خویش معترف !
 
اما زانوان من همچنان ایستاده اند
 
و چشم من نه به انتظار ابر که به لطف خداوند زمین و آسمانها خیره گشته است ..
 
 خدا را زیادتر یاد کنیم ...

آوازی که نزد تو فقط سکوت بود و سکوت ...

هر وقت احساس کردی مایلی گریه کنی، گریه کن.
 
 این گریه ها غمهایی هستند که در درون تو جا خوش کرده اند.
 
غمهایی کهنه و حتی فراموش شده.
 
سعی نکن خاطرات بد را به یاد آوری.
 
 بگذار آنها بی تلاش و خود به خود به سمت تو بیایند.
 
 روی غمهایت تمرکز نکن،
 
 بلکه به راحتی از آنها عبور کن و از آنها آگاه شو.
 
 آگاهی از غمها باعث می شود که تو از آنها رها شوی. (مدیتیشن غم)
 
نمی دونم غم تو از کجاست.
 
 اما انگار همیشه یک احساس مشترک با تو داشتم.غم از دست دادن....
 
از دست دادن کسی که دیوانه وار دوستش داشتی ولی نمی تونستی به او ثابت کنی.
 
 نمی تونستی به او حتی ابرازش کنی
 
 و از همه مهمتر اینکه حالا نمی توانی سنگینی غمش را به دوش قلبت بسپاری.
 
  قلبی که داره نفسهای آخر رو می کشه،
 
 چطور می تونه عظمت چنین باری رو تحمل کنه؟  
 
اونو اگر می پرستی  به راه خود رهسپارش کن.
 
 بگذار خوشبختی خود رو جستجو کند.
 
اگر کسی رو دوست داری، نباید اونو خودخواهانه پایبند کنی!
 
 رهایش کن تا به پرواز در بیاید و آنوقت می بینی
 
 که پرنده ای که اسیر کرده بودی چقدر زیبا می خواند
 
 و چه پر و بال خوشرنگی دارد!
 
 آوازی که نزد تو فقط سکوت بود و سکوت ...
 
 و پرهایی که برای تو بسته شده بود.
 
 می دونم که حالا از دیدنش دلت شکست.
 
عزیزم!  نشکن و فرو نریز!
 
 قطعاً کسی که  فریاد و غوغای درونیت رو نشنیده،
 
 گوشی برای شنیدن صدای شکستن بلور احساس تو نداشته
 
 و چشمی برای دیدن اشکهای پنهان در چشمهایت!
 
 شاید عمداً چشمهایش را برای دیدنشان بسته ...
 
 گاهی تحمل سختیها با ندیدن و ندانستن راحت تر است.
 
من خودم رو دلداری داده ام. می دونی چطور؟ ....
 
 بهت می گم. اما وقتی که کمی  آرومتر شدی!
 
 و تونستی باور کنی که پرنده زیبایت چهچهه زنان کوچ کرده. مثل من! 
 
       حالا بخند! اگه میدونی واسه تو! ؟
 
....
 

یکی را دوست میدارم

یکی را دوست میدارم

آری ، یکی را دوست میدارم ، آن را احساس کردم در قلبم …

او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است…

او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است…

یکی را دوست میدارم …آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است …

قلبم او را دوست میدارد و من  هم تسلیم احساست پاک قلبم میباشم…

یکی را دوست میدارم ، همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد و مرا با

خود به دشت دوستی ها  برد…او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش
 
مرا به اوج آسمان آبی برد و مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد…

یکی را دوست میدارم ، همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم

زمزمه میکرد و مرا به خواب عاشقی می برد …

یکی را دوست میدارم ، همان کسی که مرا آرام کرد و معنی دوستی را به من

آموخت…اینک که من با او هستم معنی واقعی دوست داشتن را فهمیدم …

او مثل ابر بهار زود گذر نیست ، او برایم مانند یک آسمان است که همیشه بالای سرم

می باشد…آسمانی که زمانی ابری می شود چشمهای من هم از دلگیری او بارانی می شود…

آری ، تو برایم مانند همان آسمانی…یکی را دوست میدارم ،
 
او دیگر یکی نیست او برایم یک دنیا عشق است…پس بمان ای کسی که تو را دوست میدارم ،

بمان و تسلیم  احساسات  پاک من باش…می خواهم با تو تا آخرین نفس بمانم....

می مانم تا زمانی که خون عشق در رگهای من جاری است .....

ای خورشید آسمان روزهای من ، ای مهتاب روشن بخش شبهای من ، ای ستاره

درخشان آسمان تیره و تار من ، ای آسمان زندگی من  و در پایان ای همدم زندگی من

،با من باش چون که تو را دوست میدارم ، آری ، تو را دوست میدارم… فقط تو را…!

از نو شروع می کنم.اخر تو فردایی!!!

از نو شروع می کنم.اخر تو فردایی!!!

امروز

به پایان می رسد

از فردا چیزی برایم نگو!

من نمی گویم:

فردا روز دیگری است

فقط می گویم:

تو روز دیگری هستی

تو فردایی

همان که باید بخاطرش زنده بمانم ...