انتظار سخترین عذاب عشق

می خواهم تو را صدا بزنم ولی زبان ندارم

می خواهم به سویت بیام ولی توان ندارم

می خواهم تو را ببینم ولی چشم ندارم

من در قلبم تو را دارم

پس با قلبم تو را  صدا می زنم

و با قلبم به سوی تو می ایم

وبا قلبم تو به تو نگاه می کنم 


هنوز در جاده انتظار نشسته

 وچشمانم را به آسمان بیکران دوخته ام.

هنوز گریه هایم را زیر باران پنهان می کنم.


باز در انتظارم که بیایی.

بیا تا پیش از این نگاهمان غریب نماند.

 

 

دوستت دارم  عزیز راه  دورم

حرف دل

شب هنگام،

 

عاشقانه ترین دلنوشته هایم را نثارت می کنم،

 

 شاید روزی بخوانی و بدانی که این عاشق ترین،

 

 مانند زنان عاشق هندو در آتش عشق تو می سوزد

 

 و به انتظار دوباره مهربان شدنت ،

 

 وفادارانه خواهد نشست.

 

 و من به اعتماد شانه های قوی و مردانه ات،

 

 دست ها و شانه های ظریفم را به تو بخشیدم

 

و دل به دریا زدم و سلول ها و رگ و خون

 

و قلب و دین و ایمان و ...

 

 را در طبق اخلاص نهاده و سر تسلیم

 

در مقابل غیرت زیبا و محّبت

 

 و عشق بی ریایت فرود آوردم .

 می دانم ،

 می دانم تو با بهاری دیگر،

 با شکفتن لاله ای دیگر،

 و شاید با فرود قاصدکی زیبا باز خواهی گشت

و خزان دلم را رنگی دیگر خواهی زد.

 می دانم خواهی آمد،

 بی هیچ دغدغه ای،

 فقط برای دل تنها و بی کس من

که غریبانه چشم به راه است.

 زمزمه های عاشقانه ام را کتابی خواهم کرد،

 به امید روزی که دست های زیبایت آن را در دست بگیرد

 و چشم های نازنینت، مهربانانه

 (نه از سر ترحّم ، که از روی دلسوزی و مهر)

 بر آن، اشک غیرت بریزد.

 دوستت دارم و عاشقانه به پایت می سوزم ،

 به وفاداری ام ، به عشقم ، به صداقت و معصومیتم ،

 به ایمان و ایثار و صبرم تهمت و طعنه نزن

که خودت خوب می دانی همه را یکجا دارم،

 آرام و بی صدا به تماشایت خواهم نشست

و در جستجوی ردّ پایت هر جا که باشد

 عاشقانه روز را به شب ، و شب را به صبح می رسانم .

در  بیکرانه های خاطراتمان،

در کوچه های دیارمان،

در وبلاگم (دستنوشته هایم)،

 در ایمیل هایم

 و در آف لاین هایم،

 روی تلفنم،

 در چشم های عروسکم، نمی دانم ...

 هر جا که بوی خوش تو را دارد.

 برای خوشبختی ات دعا می کنم،

 و دوستت خواهم داشت

 نه آنطور که تو مرا دوست داشتی،

 ، من عاشقانه و به زلالی آب تو را می پرستم

 . من تلاشی برای محو کردن تو ،

 برای کمرنگ کردنت

و برای بایگانی کردنت نخواهم کرد،

 من هر روز و هر لحظه پر رنگ و پر رنگترت خواهم کرد.

 من هرگز نخواهم گفت مثل تو زیادند،

 که عاشق واقعی، 

 هرگز مثل معشوقش را نخواهد یافت

حتی اگر سراپا عیب و تقصیر باشد،

 اگر در دیدهء مجنون نشینی  به غیر از خوبی لیلی نبینی .

 

 آری،

 من هر ماه رمضان، هر محّرم، هر نوروز

 و هر پائیز تو را صیقل داده و تازه ترت خواهم کرد.

 هرگز فراموش نکن که من عاشق ترین بودم

و دوستت داشتم بیشتر از جانم،

من ماندنی ترینم و ثابت قدم ترین ،

 این را به یاد بسپار و از این حقیقت محض نگریز ،

 آری نازنین ، هر گلی یک بویی دارد !!

 من هم با وجود کاکتوس بودنم ،

 یا شاید خرزهره بودنم !

۰۰۰

۰۰۰

خدایا ...


 

 

 خدایا ...

خسته ام،

خسته ام،

 

 خسته تر از آهی

 

که در حسرت دیداری دوباره !

 

حتی نتوانم برآیم !

 

 

برای آنکه آفتاب مهرش ،

 

 هرگز در قلبم غروب نخواهد کرد ...

 

 

اگر در خواب می دیدم غم روز جدایی را

به دل راهَش نمی دادم خیال آشنایی را

به خدا قسم ،

 از دل نرود،

 

 هر آنکه از دیده برفت ....

حرف های دلم ...

 

 

 
 
حرف های دلم ...
غصه هایی که چند صباحی بود
دلم را می آزرد و هرگز نتوانستم،
 آنطور که باید، به او بگویم
با دلم، روحم و احساسم چه می کنند؟!
غصه ها، انباشته شد و چون گلوله ای راه نفس را بر من بست،
 اکنون، با دلی شکسته و تنها،
 به دیوار این اتاقک سیاه می نویسم
شاید راه نفس، باز شود
و بتوانم باز با تمام عشق و احساس سرشارم به او بفهمانم
که بی حضور سبزش زندگی،
 برایم معنا ندارد
و اگر نباشد زندگی ام مثل این کلبه،
 سیاه و غمگین خواهد بود.
 می خواهم به او بگویم که چقدر دوستش دارم
 و او مجالم نمی دهد ...

وقتی واقعیت ها , آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟

 
روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است

و راست راست توی خیابان راه می رود

عشق نشسته است کنار خیابان ,
 
 کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند

و مرگ , در قالب دخترکی زیبا ,
 
 گلهای رز زرد می فروشد

زندگی , در لباس افسر پلیس ,
 
 برای ماشین های تمدن سوت می زند

و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک ,
 
 توی سوراخی در زیرشیروانی ,
 
 از ترس گربه خشونت , قایم شده است

و آدم ها ,
 
همان قورباغه های سرگردان مرداب تنهایی هستند

که شاد از شکار مگس های عمرشان
 
 شب تا صبح غورغور می کنند
 

در پایان...

دیگر نمی خواهم صدای ملامت
 
رااز حنجره ی شقایق های وحشی بشنوم

من تو را می خواهم.
 
من دست سبز تو را
 
برای شکوفایی گل های وجودم می خواهم

بیا که اشکهایم بهانه ی تو را می گیرند

بیا که پریان احساسم پرواز را فراموش کرده اند

بیا که حوریان اشکهایم قسم خورده اند
 
 که راه قدم هایت را نمناک سازند

گفتم دوستت دارم و دوستت دارم و دوستت دارم
 
و اشک از چشمانم سرازیر شد

 و باز  چیزی نگفتی
 
 و به جای سکوت
 
 این بار تو نیز مانند من اشک ریختی...
 
و در پایان:
 
«بردن اسم تو ازیاد کاریه که خیلی سخته
 
دل تو نقش یه قلبه که تو اغوش درخته»

بهترین جای دنیا همین جاست که منم ، تویی ، تنهایی و دیگه هیچی نیس

واسه خودم و تنهایی هام ، واسه دلم و مهربونی هام ، واسه تو و یاد تمام رویاهام

 

یه دنیا کویر سادگی می خوام

 

واسه دیدن بی طاقتی هام ، واسه فهمیدن ترانه هام

 

یه آسمون و دریای آبی می خوام

 

واسه ندیدن خستگی هام

 

یه دل و قلب مهربون می خوام

 

یه دنیا کویر سادگی می خوام، که من و تو رو صدا کنه، من و تو رو جدا کنه

 

از این همه رنگ و ریا رها کنه . مارو ببره به آسمون ، به کهکشون .

 

یه دل و قلب مهربون می خوام ، که من و تو رو تنها کنه

 

مارو ببره اون جایی که منم ، تویی ، یه دنیا تنهایی و دیگه هیچی نیست

 

یه آسمون و دریای آبی می خوام ، تا دل کوچیک من رو آبی تر کنه ،

 

   خنده های من راستی کنه .

 

آره ، من و با تو ما کنه

 

چی بگم . هیچی نگم ، آخه من که اهل گله نیستم ، اما ...

 

واسه من یه دنیا کویر سادگی و آسمون و دریای آبی ، تمام دنیاست ، همه دنیاست .

 

بهترین جای دنیا همین جاست که منم ، تویی ، تنهایی و دیگه هیچی نیست .