بگذار ستاره ی گم گشته ی آسمانت
فریاد کند تو را
تا در این ازدحام بی رحمانه
تصویر تو نمایان شود.
بگذار بشکند تصویر شیشه ایی فاصله ها
بگذار غرور سنگی فرو ریزد
تا آزاد شویم از ناگفته ها.
.......
به من چیزی بگو
زیرا
هر کلمه در انتظار توست
برای تفهیم شدن.
بگذار روح تازه ی تو
برای هر فصل جوانه های عاشقانه زند
تا تکرار شود حضور دوباره ی توبرای پروانه ها.
.......
ببین که دردی در ما بیداد می کند
پس بیا و بگذار
دردها در شمارش لحظه ها هدر شوند
و خاطرات خاکستری به خواب ابدی روند
زیرا
خورشید ما در انتظار طلوع بی تابی می کند
و چه باک از این همه تردید
که غروب چه وقت خواهد رسید
بگذار معجزه ی تو
قانون تلخ حقیقت را بشکند
آخر دل مارا تو فنا کردی و رفتی
در خلوت زندگی،
تحمل دلتنگی هایی که مدام
به پنجره دل ما تلنگر می زنند، آسان نیست...
خاطرات شیرین روی ریل ذهن ما به سرعت ثانیه ها می گذرند
و ما دلتنگ آن چیزهایی می شویم
که روزی لحظه های دلپذیری می آفریدند....
یکی در این گذر، دلش برای آدمهایی تنگ می شود
که در بخشی از خاطراتش جا خوش کرده اند.
دیگری دلتنگ آواهایی است که از دور حواسش را مینوازند.
آن یکی وقتی در آینه می نگرد،
دلش برای شب از دست رفته گیسوانش تنگ می شود
و برای همه آن روزها، ماهها
و سالهایی که به تدریج شفافیت هایش را به آنها سپرده است.
من اما لا به لای این حال و هوایی که ماندن و نفس کشیدن
را معنا می کند گاه دلم برای رفتن تنگ می شود.
امروز دلتنگ خاطراتی شده ام که پشت سر جا مانده اند
و بی تاب آرزوهایی که از روبرو می گریزند....
شاید آخر دنیا آخر آرزوها باشد
و همه آرزوها رنگ تحقق بگیرند
و شاید تا همین چند ثانیه دیگر آخر دنیا شود.
و رویای فرشته شدن همه آدمها که همیشه ذهنم را قلقلک می دهد تحقق یابد...
آدمهایی که الان هم روی زمین خاکی کنار ما هستند
و ما آنقدر از حقیقت آنها فاصله داریم و آنقدر زمینی شده ایم
که گاه یادمان می رود لازم نیست همه فرشته ها بال داشته باشند.
بیراهه راههایی که رفته ایم را به گذشته بسپار و گذشته را به باد
راه زندگی برای هیچکس رو به گذشته نبوده است
زندگی رو به فرداست که ادامه دارد، نه دیروز...
هنگامی که پروردگار جهان را خلق می کرد ،
فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند .
ماندن یا نماندن :
بنام تنها پناه آشفتگان دیار سرنوشت
تقدیم به همه اونای که هنوز هم تکه ای از آسمان
در چشمانشان جرعه ای از دریا در دستانشان
و تجسمی زیبا از خاطره ایثارگل سرخ
در معبد ارغوانی دلهایشان به یادگار مانده است
نخستین چکه باران بعد یک احساس را
در قالب کلامی از جنس قفس باغچه های معصوم یاس
به روی جسم سپید یک کاغذ میریزم
و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتی بی انتها
به آسمان نیلوفری تمامی دلهای ذلال هدیه میکنم
زندگی ......
ای کاش احساسم گلی می بود
میریخت عطرش را به دامانت
یا مثل یک پروانه پر می زد
رقصان به روی طاق ایوانت
ای کاش احساسم کبوتر بود
بر بام قلبت آشیان میکرد
از دست تو یک دانه برمیچید
عشقی به قلبت میهمان می کرد
ای کاش احساسم درختی بود
تو در پناه سایه اش بودی
یا مثل شمعی در شبت میسوخت
تو مست در میخانه اش بودی
ای کاش احساسم صدایی داشت
از حال و روزش با تو دم میزد
مثل هزاران دانه برفی
سرما به جان دشت غم می زد
ای کاش احساسم هویدا بود
در بستر قلبم نمی آسود
یا در سیاهی دو چشمانم
خاموش نمیگشت و نمی آلود
ای کاش احساسم قلم میگشت
تا در نهایت جمله ای میشد
یعنی که " دوستت دارم" می گشت
تا معنی احساس من میشد