خیلی دوست دارم

به نام عشق و زندگی تو را انتخاب کردم
 
من از در خونه دل همه رو جواب کردم
 
گفتم برای چیدنت گلی از گلزار بهشت
 
دیگه به امید خدا میرم به سوی سرنوشت
 
زدم به قلب زندگی برای انتخاب یار
 
قرعه به نام تو زده سهم من و این روزگار
 
عاقبت یار دیگه خوب و بدش به دست توست
 
بذار که سربلند باشیم شکست من شکست توست
 
من دوست دارم را به تو راحت گفتم
 
گفتم ولی از روی صداقت گفتم
 
گاهی وقتی که می خوام به یاد تو گریه کنم
 
اشـــک بیکسی من گونه هامو می سوزونه
 
تا میاد خنده ی رو لب های من جون بگیره
 
یاد چشمات روی لبخند من و می پوشونه
 
جای خالیت مثل یک خار توی چشمام میشینه
 
کور میشه بی تو انگاری دنیا رو نمیبینه
 
در و دیوارهای خونه از تو داره صد نشونه
 
گل های باغچه میگیرن از فراق تو بهونه
 
کاش می شود با مهربونی پُـر کنیم فاصله ها رو
 
من می خوام اما چه فایده دل تو نا مهربونه
 
من می خوام اما چه فایده دل تو نا مهربونه
 
جای خالیت مثل یک خار توی چشمام میشینه
 
کور میشه بی تو انگاری دنیا رو نمیبینه
 
من که چون شمعی به شام تار تو افروختم
 
هر چه کردی با دلم از شکوه لب را دوختم
 
روز شب بوده دعایی من سلامت بودنت
 
پس چرا آتش شدی از شعله هایت سوختم
 
خیلی دوست دارم

قانون تلخ حقیقت را بشکند

بگذار ستاره ی گم گشته ی آسمانت

فریاد کند تو را

تا در این ازدحام بی رحمانه

تصویر تو نمایان شود.

بگذار بشکند تصویر شیشه ایی فاصله ها

بگذار غرور سنگی فرو ریزد

تا آزاد شویم از ناگفته ها.

.......

به من چیزی بگو

زیرا

هر کلمه در انتظار توست

برای تفهیم شدن.

بگذار روح تازه ی تو

برای هر فصل جوانه های عاشقانه زند

تا تکرار شود حضور دوباره ی توبرای پروانه ها.

.......

ببین که دردی در ما بیداد می کند

پس بیا و بگذار

دردها در شمارش لحظه ها هدر شوند

و خاطرات خاکستری به خواب ابدی روند

زیرا

خورشید ما در انتظار طلوع بی تابی می کند

و چه باک از این همه تردید

که غروب چه وقت خواهد رسید

بگذار معجزه ی تو

قانون تلخ حقیقت را بشکند

آخر دل مارا تو فنا کردی و رفتی

آخر دل مارا تو فنا کردی و رفتی

بیهوده مرا چشم براه کردی و رفتی
 
آن کاخ امیدی که بنا کردم از عشقت
 
خاکستری از آن تو بپا کردی و رفتی
 
تو که دانی همه ترس من از هجر تو بود
 
پس چرا شهر دلم را تو رها کردی و رفتی
 
در توانم نبود دوری و هجر تو عزیز
 
گو که خواب است که اینگونه جفا کردی و رفتی

 

زندگی رو به فرداست که ادامه دارد، نه دیروز...

در خلوت زندگی،

 تحمل دلتنگی هایی که مدام

 به پنجره دل ما تلنگر می زنند، آسان نیست...


خاطرات شیرین روی ریل ذهن ما به سرعت ثانیه ها می گذرند

و ما دلتنگ آن چیزهایی می شویم

 که روزی لحظه های دلپذیری می آفریدند....


یکی در این گذر، دلش برای آدمهایی تنگ می شود

 که در بخشی از خاطراتش جا خوش کرده اند.

دیگری دلتنگ آواهایی است که از دور حواسش را مینوازند.


آن یکی وقتی در آینه می نگرد،

 دلش برای شب از دست رفته گیسوانش تنگ می شود

 و برای همه آن روزها، ماهها

 و سالهایی که به تدریج شفافیت هایش را به آنها سپرده است.


من اما لا به لای این حال و هوایی که ماندن و نفس کشیدن

 را معنا می کند گاه دلم برای رفتن تنگ می شود.

امروز دلتنگ خاطراتی شده ام که پشت سر جا مانده اند

 و بی تاب آرزوهایی که از روبرو می گریزند....


شاید آخر دنیا آخر آرزوها باشد

و همه آرزوها رنگ تحقق بگیرند

 و شاید تا همین چند ثانیه دیگر آخر دنیا شود.


و رویای فرشته شدن همه آدمها که همیشه ذهنم را قلقلک می دهد تحقق یابد...

 آدمهایی که الان هم روی زمین خاکی کنار ما هستند

 و ما آنقدر از حقیقت آنها فاصله داریم و آنقدر زمینی شده ایم


که گاه یادمان می رود لازم نیست همه فرشته ها بال داشته باشند.


بیراهه راههایی که رفته ایم را به گذشته بسپار و گذشته را به باد


راه زندگی برای هیچکس رو به گذشته نبوده است


زندگی رو به فرداست که ادامه دارد، نه دیروز...


 

شاید

شهرعشق قدم میزدم
 
گذرم افتادبه قبرستان عاشقان
 
خیلی تعجب کردم تاچشم کارمی کردقبربود
 
پیش خودم گفتم یعنی این قدرقلب شکسته وجودداره؟
 
یکدفعه متوجه قلبی شدم که تازه خاک شده بود
 
جلورفتم برگهای روی قبرراکنارزدم
 
که براش دعاکنم وای چی میدیدم
 
باورم نمیشه اون قلبه همون کسیه
 
 که چندساله پیش دله منو شکسته بود
 
(ازهردست بدی ازهمون دست
 
 میگیری ) 
 
..........................
..................
 
دستانم بوی گل میداد
 
مرابه جرم چیدن گل محاکمه کردن
 
 پیش خود نگفتند
 
 شاید من گلی کاشته باشم

اسرار زندگی

هنگامی که پروردگار جهان را خلق می کرد ،

 فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند .

خداوند از فرشتگان مقرب خود خواست در تصمیمش یاری اش دهند
که اسرار زندگی را کجا جای دهد
 یکی از فرشتگان پاسخ داد :در زمین دفن کن.
دیگری گفت :  در اعماق دریا جای بده .
یکی دیگر پیشنهاد کرد : در کوه ها پنهان کن .
خداوند پاسخ داد : اگر آنچه را شما می گویید انجام دهم ،
 تنها اشخاص معدودی اسرار زندگی را می یابند .
 اسرار زندگی باید در دسترس همه باشد .
یکی از فرشتگان در جواب گفت: بله درک می کنم ،
پس در قلب تمام ابنای بشر جای بده .
هیچ کس فکر نمی کند که آنجا دنبالش بگردد.
خداوند گفت : درست است ! در قلب تمام انسانها .
پس بدین ترتیب اسرار زندگی در وجود همه ما جای دارد .

از این تنهاتر و غریب ترم میشه......؟؟؟!!!

ماندن یا نماندن :

 
روزهای بودنش همه با او بیگانه بودند.
 
 کسی نه شاخه گلی می آورد
 
نه برایش می خندیدند و نه می گریستند .
 
وقتی رفت
 
همه آمدند ، برایش دسته گل آوردند
 
سیاه پوشیدند و برای رفتنش گریستند .
 
شاید تنها جرمش  نفس کشیدن  بود .
 
از این تنهاتر و غریب ترم میشه......؟؟؟!!! 
 

در پناه خالق نیلوفرها

بنام تنها پناه آشفتگان دیار سرنوشت

تقدیم به همه اونای که هنوز هم تکه ای از آسمان

 

در چشمانشان جرعه ای از دریا در دستانشان

 

و تجسمی زیبا از خاطره ایثارگل سرخ

 

 در معبد ارغوانی دلهایشان به یادگار مانده است

 

نخستین چکه باران بعد یک احساس را

 

در قالب کلامی از جنس قفس باغچه های معصوم یاس

 

 به روی جسم سپید یک کاغذ میریزم

 

و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتی بی انتها

 

به آسمان نیلوفری تمامی دلهای ذلال هدیه میکنم

 

                                            

                                                     در پناه خالق نیلوفرها

زندگی ......

زندگی ......

زندگی برگ زردی است به نام غم .......
 
آینه شکسته ای است بنام دل ......
 
مروارید غلطانی است بنام اشک .......
 
و نامه سوزناکی است به نام آه .......

ای کاش

ای کاش احساسم گلی می بود


میریخت عطرش را به دامانت


یا مثل یک پروانه پر می زد


رقصان به روی طاق ایوانت

ای کاش احساسم کبوتر بود


بر بام قلبت آشیان میکرد


از دست تو یک دانه برمیچید


عشقی به قلبت میهمان می کرد



ای کاش احساسم درختی بود


تو در پناه سایه اش بودی


یا مثل شمعی در شبت میسوخت


تو مست در میخانه اش بودی

ای کاش احساسم صدایی داشت


از حال و روزش با تو دم میزد


مثل هزاران دانه برفی


سرما به جان دشت غم می زد

ای کاش احساسم هویدا بود


در بستر قلبم نمی آسود


یا در سیاهی دو چشمانم


خاموش نمیگشت و نمی آلود



ای کاش احساسم قلم میگشت


تا در نهایت جمله ای میشد


یعنی که " دوستت دارم" می گشت


تا معنی احساس من میشد

 

 

 
گفتنیها کم نیست ، من و تو کم بودیم

خشک و پژمرده ، تا روی زمین خم بودیم

گفتنیها کم نیست ، من و تو کم گفتیم

مثل هذیان دم مرگ ، از آغاز چنین ،‌درهم و برهم گفتیم

دیدنیها کم نیست ، من وتو کم دیدیم

بی سبب از پاییز ، جای میلاد اقاقیها را ،‌پرسیدیم

چیدنیها کم نیست ، من و تو کم چیدیم

وقت گل دادن عشق ، روی دار قالی

بی‌سبب حتی ، پرتاب گل سرخی را ، ترسیدیم

خواندنی‌ها کم نیست ،‌من و تو کم خواندیم

من و تو ساده ترین ،‌شکل سرودن را

در معبر باد ،‌با دهانی بسته واماندیم

من و تو کم بودیم

من و تو ،‌اما در میدانها

اینک اندازه ‌ما می‌خوانیم

ما به اندازه‌ما می‌گوییم ،‌ما به اندازه‌ما می چینیم

‌ما به اندازه‌ما می بوییم ،‌ما به اندازه‌ما می روییم

من و تو کم نه که باید شب بی ‌رحم وگل مریم وبیداری شبنم باشیم

من و تو خم نه و درهم نه وکم نه ،‌که می‌باید ،‌با هم باشیم

من و تو حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم

من و تو حق داریم که به اندازه‌ما هم شده با هم باشیم گفتنیها کم نیست