تجلیت عشق

احساس می کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است

و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم...

وصیت می کنم وقتی که جانم را بر کف دست گذاشته ام
 
 و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم...
 
تو را دوست می دارم
 
 و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست.
 
 در این دنیا ، به کسی احتیاج ندارم
 
 و حتی گاه گاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی نیازی می کنم...
 
و از او چیزی نمی طلبم.
 
 احساس احتیاج نمی کنم و چیزی نمی خواهم.
 
گله ای نمی کنم و آرزویی ندارم.
 
عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی ،
 
 و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا می دانم
 
 و همچنان که خدای را می پرستم و عشق می ورزم
 
 به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می ورزم
 
و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است...
 
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است
 
و زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.
 
عشق است که روح مرا به تموّج وا می دارد
 
 و قلب مرا به جوش می آورد.
 
 استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند
 
 و مرا از خودخواهی و خودبینی می راند.
 
 دنیای دیگری حس می کنم و در عالم وجود محو می شوم.
 
 احساس لطیف ، قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم.
 
 لرزش یک برگ ، نور یک ستاره دور ،
 
 موریانه ای کوچک ، نسیم ملایم سحر ،
 
 موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا می ربایند
 
 و از این عالم مرا به دنیای دیگری می برند ،...
 
 این ها همه و همه از تجلیت عشق است...