ای کاش

 
 
ای کاش آسمون حرف کویر رو میفهمید
 
و اشک خود رو نثار گونه های خشک او می کرد ....
 
ای کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود
 
 که برای بیان کردنش به شهامت نیاز نبود ...
 
ای کاش دلها آنقدر خالص بودن
 
که دعا ها قبل از پائین آمدن دستها مستجاب می شد ....
 
ای کاش  شمع ، حقیقت محبت را در تقلای بال پر سوز پروانه میدید
 
 و او را باور می کرد ...
 
ای کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود ....
 
ای کاش آنقدر مهربان بود که داغ را به دست خزان نمی سپردند ....
 
ای کاش فریاد آنقدر بی صدا بود که حرمت سکوت را نمی شکست ...
 
و کاش مرگ معنی عاطفه را می فهمید و عاطفه معنی عشق.....
 
و کاش تو .......
 
برگرد ........

جادوی سکوت

 

من سکوت خویش را گم کرده ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم

ای سکوت ای مادر فریاد ها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

 تا در آغوش تو در راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یاد ها

 من ندیدم خوشتر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریاد ها

گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من

گر سکوت خویش را می داشتم

زندگی پر بود از فریاد من

 

چقدر ساده

اون چقدر ساده ازم برید ورفت

وانمود کرد که من و ندید ورفت

همه گفتن اون ازت بی خبره

به خدا گریه هام وشنید ورفت

کم کم حس کرد که براش تکراریم یه عروسک جدید خرید ورفتUpgrade your email with 1000's of emoticon icons
 
 
 
 
از من بریده ای و صدایم نمی کنی

چون درد در منی و رهایم نمی کنی

گم گشته ام میان تماشای چشم تو

از این جنون تلخ جدایم نمی کنی

هر شب چو باد می وزم از داغ یاد تو

آخه چرا؟ چه شد که دعایم نمی کنی

من آخرین پرنده گم کرده لانه ام

در آسمان خویش هوایم نمی کنی

امشب میان کوچه تو را جار می زنم

اما تو باز رو به صدایم نمی کنیUpgrade your email with 1000's of emoticon icons
 
 
 
تو رفتی و مرا در این شب های غربت تنها گذاشتی

با دلی که از عشق تو سرشار است
 
در کوچه باغ های بیقراری ام به دنبالت میگردم

اما می دانم که دیگر رفته ای بر نمی گردی

و میدانم که

تو رفتی و من ماندم بدون توUpgrade your email with 1000's of emoticon icons
 
 
 
 
عشقی که نثار ره تو کردم

در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم

شورنده تر اذری نخواهی یافت..Upgrade your email with 1000's of emoticon icons
 
 
 
     

قلب شکسته

 

چه بگویم؟
 
 کدام یک از حرفهای دلم را؟
 
 خسته­ام ! از نامهربانیها خسته­ام !
 
آری روزگارم به سختی می­گذرد.
 
اشک مرا می­شناسد چرا که همیشه مرا در بیابانهای احساساتم یاری می­کند
 
و هر زمان که احساس دلتنگی و غم و غصه در روحم پیچیده می­شوند
 
 برای نجاتم به سراغم می­آید.
می­دانی!
 
 مدتهاست قلب بیمارم را به مشت گرفته­ و به گدایی محبت آمده­ام.
 
قلب بیمارم را پس زدی و شکستی .
 
 آن هم زمانی که تنها درمان قلب  بیمارم دوای محبت بود.
 
 گله­ای نیست! برو!
 
 و من برای همیشه قلب بیمارم را در سینه خواهم فشرد
 
 تا محبت بیگانه­ای دوای دردش نباشد چرا که می­دانم خواهی آمد.
 

          در یکی از ماههای فصل بهار سال آینده

                                                           آن هم

                                                                   بر سر خاکستر مزارم.............

 

می اندیشم .

صدای پای بهار را در همین نزدیکی احساس میکنم .

 

 بهار همیشه برای من تداعی سخاوت آسمان ،

 

تبسم گلها ، برآشفتگی خواب کوهساران ، هیاهوی بال پرندگان مهاجر ،

 

 رویش ، شکفتن و زیبائی بوده است .

 

 لحظه ای درنگ میکنم و به مرور قافله شتابناک عمرم ،

 

 به جویباری که بی وقفه از کنارم می گذرد

 

و به دریای میلیونها روز و سال و قرن رفته می پیوندد 

 

 ، می اندیشم .

 

به همین سادگی...

رسم زندگی این است

یک روزکسی را دوست می داری

 

وروزبعد تنهایی 

 

به همین سادگی...

باور می کنی

نمی توانم بنویسم باور می کنی، اینها شعر نیست، یادداشت هم نیست،

اصلا هیچ چیز نیست، به قول خودم اینها از سر عاشقی است.


 فقط همین. ای کاش به غیر از نوشتن کار دیگری هم بلد بودم

که آنگونه همه آنچه درون دلم می گذرد

 یا حتی نیمی از آن یا شاید ذره ای از آن را بروز دهم.

ای کاش می دانستی چقدر سخت است.
 
 چقدر دشوار است،
 
 هر شب بی آنکه تو در کنارم باشی با یادت بنشینم و ترا زمزمه کنم و برایت بنویسم.
 
ای کاش بودی تا ببینی.
 
 چقدر در التهابم. نیستی در کنارم تا حرفهای دلم را رو در رو برایت بازگو کنم
 
 و من بایست هر شب، خسته از گذشت روز،
 
 خمیده از خستگی ها،
 
 بی تاب از خمودگی ها و رنجور از بی تابی ها و رنجیده
 
 از غریبه ها بنشینم و برایت سخنان شیرین بنویسم.
 
هیچ کس نیست که بداند در دلم چه می گذرد.
 
 اگر می بینی می نویسم و می نویسم
 
و به نوشتن ادامه می دهم
 
از آن روست که می دانم تو می خوانی.
 
 می دانم تو هستی و تو می بینی و می شنوی.
 
 
 می دانم که تو در کنار منی.
 
 شاید نه در فاصله ای نزدیک اما لاقل آنقدر که ... .
 
 اصلا مهم نیست.
 
کافی لبخندی از تو و یا حتی گوشه چشمی را در ذهن مرور کنم.
 
می توانم ساعتها بنویسم و برای همین است که می گویم اینها همه از سر عاشقی است.
 
نترس. هنوز دیوانه نشده ام.
 
 اما فرصت دارم. برای دیوانگی. برای فرزانگی. برای جاودانگی.
 
و من به حضور نزدیکم. و به دیدار.
 
 و به کنار. در کنارم باش. حتی اگر از من دوری. عزیز دل!
 
دلم طاقت نشستن ندارد وقتی به چشمهایم می نگری
 
چشمهایم تحمل نگریستن ندارد وقتی مرا می نوازی
 
روحم پر می کشد وقتی با من سخن می گویی
 
زبانم هم که بند می آید
 
تو بگو چه کنم با این همه التهاب که همه از دوست داشتن توست
 
غزل هایم را فراموش می کنم
 
از سهراب یا نیما، فروغ یا شهریار چیزی به یاد نمی آورم
 
فقط باید زمزمه کنم
 
زیر لب به گونه ای که تو نیز بشنوی
 
کسی درون من است که از دریچه چشمم به کوچه می نگرد
 
کسی درون من است

 

رویاهای یک ....

گذشتن از این همه درخت برایم آسان نیست
 
                                تو در حاشیه ی مردابی مرده لانه کرده ای
 
                                                        و مست خواب نیلوفری
 
رودخانه در بند بند تن من چون پیچکی بالا می رود و در عمق چشم های من می ریزد .
 
گذشتن از این همه درخت آسان نیست
 
                     اما من یک روز می آیم و تو مردی را می بینی
 
                                      با دسته ای نیلوفر در دست
 
                                                  دو رودخانه ی روشن در چشم......... 
 
و تا آن روز منتظر خواهم ماند.....

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
وگیسوان بلندش را
به بادها می داد
ودستهای سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصوم
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
ودر جنوب ترین جنوب
همیشه درهمه جا
آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
وکار من زفراقش فغان وشیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی...........
دگر کافیست

- مهمان ناخوانده

 

نمی خواهم چیزی بنویسم .

 

اما هرروزکه می گذرد،

 

دلتنگی هایم چون میهمان ناخوانده ای

 

حریم احساسم را لکه دار می کنند .

 

 و  من از روی جبرونه اختیار ،

 

 بغض های نیمه فرو خورده ام را بر روی برگ های دفترمنعکس می کنم .

 

 با این که به قول سهراب : دیروز زندگی را جور دیگر دیده بودم وبرای فرداهای نیامده ،

 

 سایه روشن های آبی کشیده بودم

 

ونقطه سرخط های بی پایان رابا فاصله های کم کنارهم گذاشته بودم

 

 که مبادا حضورکلمات شکسته وتنها را احساس کنند

 

 وغربت را ضمیمه ی ورق های مچاله     شده ی دفتر ؛    

 

                                                              امااین بارهم نشدکه سکوت کنم ونگویم

 

چگونه درلحظه لحظه های

 

     تنهایی می شکنم وقتی می دانم هرچقدرهم که بخواهم ،

 

 دیگر نمی توانم دیوارهای قفس را بر دارم واز دریچه ی دنیا ڀرواز را آغاز کنم .