زندگی
زندگی قاب عکسی روی دیوار

زندگی گرد و غبار روی اون قاب

زندگی سایهء عشق و ظلمت و بیداد

زندگی مثل دشت گل سرخی زیباست

دشتی که نسیمی گلهایش را به چرخش در خواهد اورد

در ان چرخش زیبای گلها

هر گلی انطور که می خواهد می خورد تاب

گل سرخی انقدر میچرخد و می رقصد

که برگهایش همه می ریزند

برگهایش همه می ریزند و جز خاری روی شاخه اش هیچ نمی ماند

گل سرخ دیگری با چرخشی یکدست و زیبا

خودش را می رساند سوی یک باغ

باغ بزرگ و زیبا که نامش را بهشت فریاد کردند

بهشت راهی مستقیم در بی کران هاست

از زنگی تا به بهشت یک قدم فاصله است

قدمت را صاف بگذاری خواهی رسید

شعرى چاپ نشده از فریدون مشیرى

پرچم ظفر

097035.jpg
سه ماه، دست زمستان دراز بود، سه ماه
درخت ها نفشردند دست سردش را

سه ماه پرده ابر
چنان قلمرو خورشید را فرو پوشاند
که آفتاب از شرم
نشان نداد، رخ سرد و رنگ زردش را

زمین یخ ده در زیر تازیانه باد
سه ماه تاب آورد،
صبور ماند و نهاد کرد داغ و دردش را
پرند نیلى هفت آسمان برفت از یاد
که ابرو دود بیندود لاجوردش را

سه ماه، دست زمستان دراز بود، سه ماه
097011.jpg

در آن شبان سیاه
ولى خموش، نهان جوش، سخت کوش، مدام
به تنگناى زمان مى تپید بى آرام
به زیر برف پراکنده در سراسر دشت
کنار برگ فرو خفته روى سبزه زرد
به زیر پنجه غارتگر زمستانى
لطافت نفسش مى وزید پنهانى
بهار بود که بیدار بود و پا در راه.

بهار بود که در انتظار فرصت بود
بهار پیک طراوت، نوید رحمت بود
بهار بود که جان حیات بخشش را
به ذره ذرة اندام خاک مى گسترد
بنفشه مى آورد
جوانه مى پرورد.

هنوز دست بهار
ز آستین به درستى به درنیامده بود
که دست هاى درختان به رقص بَر مى شد!
که رنگ و روى هوا باز و بازتر مى شد
که بوى نرگس، چون بوى عشق، بوى امید
به شهر مى پیچید

دوباره چهره خورشید پرده در مى شد
شکوفه مى تابید
ستاره مى خندید

سه ماه دست زمستان دراز بود، اینک
نگاه کن به طبیعت، به آسمان، به زمین
نگاه کن به ستایشگران فروردین:

نگاه کن به پرستو
که سوى لانه برباد رفته پرزده است

نگاه کن به درختان، به بوته ها، به چمن
جوانه هاى جوانى دوباره سرزده است

به آفتاب نگه کن، شکفته و پیروز
چه نقش هاى درخشان به بام و در زده است
به شور و شادى مردم نگاه کن، نوروز
- شکوهمندترین جشن قوم ایرانى -
دوباره در همه جا پرچم ظفر زده است.
                                                                                                       فریدون مشیری


ومن هر روز سرنوشت پنهان خود را در هزار توی فنجانی جستجو میکنم.

به امید رویش گل خوشبختی پشت دروازه بسته تقدیر

یا امید یافتن تک ستاره ای خاموش در اسمان فنجان.




ستاره گفت

                                



 

 

چه شورها پیوست

به این شکسته بیدار

با شکستن خواب

ستاره بود و رواق بلند تاریک!

صدای نبض زمان بود

صدای بال درخت

صدای پای نسیم

صدای نرم غزلهای آب در مهتاب

همان ترانه غمگینه که می سرود سپهر

همان حکایت مبهم که می نوشت شهاب

ستاره را گفتم:

کجاست مقصد این کهکشان سر گشته؟

کجاست خانه این ناخدای سر گردان؟

کجا به آب رسد تشنه , با فریب سراب؟

ستاره گفت که:

خاموش!

لحظه رادریاب!

 

تندیس امید

 

چندی بود که ساکت نشسته بودم و به جستجومی پرداختم

تا راهی به سوی زندگی بیابم،

ولی افسوس که پرنده شوم ناامیدی

در آسمان زندگیم پرواز می کرد تا مبادا راه خویش گم نکنم.

عشق را لطافت زندگی میدانستم

و

وقتی آن را از دست دادم

زندگی برایم همچون گوری سرد و خاموش گردید

به آسمان می نگرم و می گویم :

خدایا چرا مرا خلق کردی تا این همه رنج بکشم

مگر گناه من چه بوده است که باید زندگی رنجم دهد؟

خدایا غم فروشی دوره گرد شده ام و با شادی بیگانه

تنهایی را دوست داشتم و از دنیا و زندگی گریزان شده بودم.

احساس می کردم به مرداب عظیم درد و رنج بدل گشته ام

و

ابرهای سیاه آسمان به من می خندند

همچون معبود ناکامی ها و ارمغان آورنده نا امیدی ها

دیگر شادمانی دوران کودکی را در خود احساس نمی کردم

همچون دیوانه ای که به زنجیرش کشیده باشند

همچون مرغکی اسیر در تنهایی

همچون کسی که باده خوشبختیش بر خاک ریخته باشد

و

اما ناگهان ورق برگشت...

یک روز نام تو را شنیدم وهمان دم نفس در سینه حبس شد

و در آن هنگام بود

که هستی من با تو درآمیخت

راستی آیا تو از این اعجاز خبر داشتی؟

من بی آنکه تو را شناخته باشم

دانستم که محبوب خویش را یافته ام....

با شنیدن نخستین کلمات تو ،

این گمان بر من گذشت که تو

زندگی مرا چون شمعی

در تاریکی شب فروغ جاودانه بخشیدی

و

هنگامی که برای اولین بار صدایت را شنیدم

رنگ از رخسارم رخت بر بست

و بی اختیار دیده بر زمین افکندم

و

آن هنگام بود که دلهای ما با نگاهی خاموش

از همدیگر سلام عشق ربودند

من نام نو را در نگاه تو خواندم

و

بی آنکه از خود چیزی پرسیده باشم

به خویش پاسخ گفتم که:

آری اوست،تندیس امید رویایی من

آری اوست...

 

نشانی(سهراب سپهری)

«خانه دوست کجاست؟»در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیده به درخت ،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،سر بدر می آرد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی:

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست.»

کوچه(فریدون مشیری)

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانهً جانم، گل یاد تو، درخشید،

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه ، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشهً ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گُل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید ، تو به من گفتی:

-« از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینهً عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛

باش فردا ، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن!»


با تو گفتم:« حذر از عشق!؟- ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»

باز گفتم که:« تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالهً تلخی زد و بگریخت...


اشک در چشم تولرزید،

ماه بر عشق تو خندید!


یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

... چه کسی مرا می بخشد؟!!!

...تا حالا شده به کسی که خیلی دوسش داری بهش بگی؟

تا حالا شده دل کسی رو بشکنی ؟

تا حالا شده یه کسی رو یه جور ناراحت کنی که دیگه نشه

جبران کرد؟

یه جوری که دیگه اون دوست نداشته باشه با هات حرف بزنه؟

نمی دونم می تونی درک کنی که اون چه احساسی داره یا نه ؟

وقتی احساس اونو می فهمی می خوای خودتو هزار بار بکشی

چون دوست نداری اون به خاطر تو ناراحت بشه

چون دوست نداری یه کسی رو که شبا خوابشو می بینی 

یه کسی رو که می خوای براش بمیری غمگین ببینی 

می گن ازش معذرت خواهی کن آخه مگه میشه ؟

 خوب معلومه که فایده نداره

چنین توقعی اصلا ندارم که اون بخواد منو ببخشه

بهش حق میدم

میدم که نخواد دیگه منو ببینه ...

بعضی وقتا دیگه نمی تونی جلوی خودتو بگیری

دلم براش خیلی تنگ شده

برای صدای قشنگش برای مهربونیش

ولی چی کار کنم کار از کار گذشته

انگار دیگه باید برای همیشه با هاش خدافظی کنم ولی...

ولی نه بازم نمیتونم من خیلی دوسش دارم

اینقدر زیاد که همیشه دارم بهش فکر میکنم

خدایا غلط کردم مگه خودت نمیگی هر کی اعتراف

به گناهش بکنه می بخشمش

اما کاش میدونستم گناهم چیه تا اعتراف کنم ...

با  این  حال ازش معذرت خواستم ....

شاید اشتباه کردم ...

خدایا من فقط تو رو دارم کمکم کن

یه کاری بکن که منو ببخشه

شایدم اینقدر بدم که حتی خدا هم دوست نداره صدا مو بشنوه !!!

نمی دونم...

آسمان بی ستاره

اگر دستان دلگیر باران

شب را برای فردا نخواهد

دیگر پرنده بی آب و دانه می ماند

راستی

مرا با رفتنت نهراسان

در آسمان هم بی ستاره می توان

شب را یافت

اصلا با دستان خورشید تا مرز

خواستن ستاره میروم

با ماهیها خلوت میکنم

و گلدانهای عاشقی را

با دستان ماهی

آبیاری میکنم

آری

در حسرت شب ماندن

بیش از

دوست داشتن مهتاب است

قطره آب

حسرت میشود...

......

جای شکرش باقیست

هنوز چشمانم

نای باریدن

دارد

 پی نوشت:او رفت ومن ترسیدم ..حال به تمام نوشته هایم میخندم

که چه نادان ره عشق میزدم

دیگر چشمانم نای باریدن هم ندارد


!

چه کسی خواهد دید ،


 
مردنم را بی تو!


گاه می اندیشم ،


 
خبر مرگ مرا با تو چه کسی می گوید!


آنزمان که خبر ،


 
مرگ مرا می شنوی!


روی خندان تو را کاشکی می دیدم!


شانه بالا زدنت را بی قید!


و تکان دادن دستت!


که مهم نیست زیاد!


و تکان دادن سر.


چه کسی باور کرد،


جنگل جان مرا ؛


آتش عشق تو خاکستر کرد!


می توانی تو به من،


زندگانی بخشی!


یا بگیری از من،


آنچه را می بخشی!