شاگرد و استاد

 

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟"

استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه
 
را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که
 
نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
 
استاد پرسید: "چه آوردی؟"

و شاگرد با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم،
 
خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن
 
پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم "

استاد گفت: "عشق یعنی همین!"

 

شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"

استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترین

درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم

 نمی توانی به عقب برگردی!"

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
 
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:

"به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم.

ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم." 

استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!"



به خدا پروانه ها پیش از انکه پیر شوند می میرند

پلک می زنی، خیس می شوم
راه می روی، دور می شوم
اهای با تو هستم
از من تا تو چند درخت بر زمین رسته است
چند پرنده رفته و برنگشته است
چه مقدار هوا از این جهان برای توست
نمی دانم از کجایی در کجا راه می روی
من تو را با تو می خواهم
و فقط تو را دارم
من می ترسم
چون یک پرنده بی جفت می ترسم
من خواب دیده ام
می توان رویای خیس از باران شانه را
بر طنابی که از نگاه تو اغاز می شود خشک کرد
به ماه گفتم
سلام مرا به دختری برسان
که شاعر است
ولی شعر نمی گوید
به او گفتم
من عاشق رویای شاعری هستم
که سرشار از دریاست
و ابی می خواهد


باید بدانم که هستم

خاک میخواند مـرا هر دم به خویـش

میـرسـنـد از ره که در خـاکـم نـهنـد

اه شــایـد عاشـقـانــم نیمـه شـب

گل به روی گـور غـمنــاکــــم نـهنـد

.................................................


و من امروز به دنبالم

به دنبال بهونه ای برای گریستن

اشک هایم را میخواهم

افسوس که مدتهاست تنهایم گذارده اند

در این دنیای کوچک گم شده ام

هیچ کس مرا پیدا نخواهد کرد

آغوش را میخواهم


گرفتار پنجه های سرنوشت شدم

هیچ کس رهایم نمیکند

من زندانی زندان میخواهم

کیست که مرا در زندان خود جای دهد

و من در اوج آسمانها میگشتم

شاید رهگذری به دیدارم اید

رهگذری نبود.....آوازی نبود

من در اوج هر که را دیدم مشغول بود

مشغول سرودن و من هیچ نشنیدم

به دنبال آغازی هستم

برای شروع یک پایان

پایانی که تا ابد پایانم باشد


و تو همهُ وجودم شدی

پائیز را دوست دارم

                            چون فصل غم است

غم را دوست دارم

                           چون کوه دل است

دل را دوست دارم

                           چون به من محبت آموخت

محبت را دوست دارم

                          چون آن را در تو میبینم

تو را دوست دارم

                          اما نمیدانم چرا ؟

خواستم برایت هدیه ای بفرستم ؛

                                نسیم گفت : مرا بفرست تا موهایش را نوازش کنم.

                                باران گفت : مرا بفرست تا صورتش را بشویم و

                                                                    اشکهایش را پاک کنم.

ناگهان قلبم گفت : مرا بفرست تا دوستش بدارم...

                                                                  

بهار حضور تو ست

بهار حضور تو ست

        و تو سبزی که من این گونه سبز میخواهمت .

***********

در میان من تو فاصله هاست

گاه می اندیشم می توانی

تو به لبخندی

این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش را داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشم های تو به من می بخشد

شور و عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی ...


کاشکی هرگز نمی دیدم تو را

کاش انتهای امید زندگی می توانستم فراموشت کنم

یا شبی چون آتش سوزان دل در فراز سینه خاموشت کنم

کاش چون خواب گریزان از دیده ام نیمه شب ها یاد رویت می گریخت

مرغ دل افسرده حال و بسته پر از دیار آرزویت می گریخت

کاش احساس نیاز دیدنت از وجودم چون وجودت پر می گرفت

کاش آن شب در گلستان خیال ای گل وحشی نمی چیدم تو را

کاشکی هرگز نمی دیدم تو را...........


دیروز پس از مردن ادم برفی


شد آب تمام تن آدم برفی


امروز دوباره کودکی را دیدم


سرگرم به جان دادن آدم برفی


او دکمه ی چشم های زیبایش را


می دوخت به پیراهن آدم برفی


او شال ندارد ،نه!ولی دستش را


انداخته برگردن آدم برفی


 
خورشید طلوع کرد ، کودک برداشت


آهسته سر از دامن آدم برفی


هی برف به آفتاب می زد ، می گفت


برگرد !...برو!... دشمن آدم برفی


 

شب بارانی
ان شب را به یاد اور ان شب را که باران می بارید

من هم همچون باران می باریدم

باران بهاری ان شب قطره قطره می چکید

ولی من مثل سیل میگریستم در هر قطره ازان سیل

که فرو می غلتید بر گونه هایم به تو گفتم که دوستت دارم
 
به تو گفتم که از پیشم نرو

به تو گفتم که بی تو تنها ترینم گفتم که با تو همه چیز هستم

و بی تو تهی از هر چیز

اشکم را نمیدیدی و میخندیدی اری تو هرگز جز خودت کسی را ندیدی

خنده هایت را به یاد دارم و حرف های اخرت را به من گفتی

که خیلی ساده بودم

به من گفتی که هر امدنی رفتنی دارد و رفتی افسوس
 
که چقدر سیاه و پوچ می اندیشی

ان زمان به حال خودم می گریستم چشمانم پر از اشک بود

و رفتنت را تیره و تار میدیدم

و اکنون به حال تو میگریم به حالت زار زار میگریم

چقدر کوچک بودی و هستی و من تو را یک دنیا بزرگی و خوبی می دانستم

چقدر کوته اندیش بودی و عاشقی را یک مسافرت می خواندی

و خودت را یک مسافر که بری و برگردی دلم به حالت می سوزد

که هیچگاه طعم دلپذیر یک عشق واقعی را نمی چشی
 
حال برای خود اشک شادی میریزم که تو رفتی

و برای خود خوشحالم که در زندگی شکست خوردم

اگر هرگز شکست نمی خوردم هیچ گاه

طعم شیرین پیروزی را نمیچشیدم همین شکست ها بود

که مرا محکم کرد مرا استوار کرد

در مقابل سختی ها من با سرنوشت جنگیدم

اما مثل همیشه سر نوشت پیروز میدان بود

دیگر به حال خود اشک حسرت نمی ریزم!

(نه تو عاشقم نبودی مشت تو وا شده پیشم)


ترانه های ماندگار (۱)

پشت این پنجره ها دل می گیره

غم و غصه دل رو تو میدونی

وقتی از بخت خودم حرف می زنم

چشمهام اشک بارون میشه تو میدونی



عمریه غم تو دلم زندونیه

دل من زندون داره تو میدونی

هرچی بهش میگم تو آزادی دیگه

میگه من دوستت دارم تو میدونی




میخوام امشب با خدام شکوه کنم

شکوه های دلمو تو میدونی

بگم ای خدا چرا بختم سیاست

چرا بخت من سیاست تو میدونی

پنجره بسته میشه شب میرسه

چشمهام آروم نداره تو میدونی

اگه امشب بگذره فردا میشه

مگه فردا چی میشه تو میدونی



عمریه غم تو دلم زندونیه

دل من زندون داره تو میدونی

هرچی بهش میگم تو آزادی دیگه

میگه من دوستت دارم تو میدونی



« فریدون فروغی »

کسی که دوسش داری...

کسی که برای اینکه مال تو باشه واسش دویدی...

کسی که بودی تا باشه...

کسی که با اون نگاه اولش عشقو، عشق پاکو تو وجودت احیا کرد...

کسی که دونه دونه نفسات به عشق وجود پاکش بالا میاد...

کسی که بهش عادت کردی...

کسی که با صداقت بود باهات...

کسی که تازه احساس کردی بهش رسیدی و ...

کسی که...

... و حالا لحظه ها، ثانیه ها تهدیدت می کنن... داری می بینی که

سرنوشت با همه بی عدالتیش می خواد اونو ازت بگیره ... و از این

هم دور تر ببره... جایی که دیگه دستت بهش نمیرسه ...


 

screem


و هنوز با خودم فکر میکنم اون لحظه من چی کار می کنم ...