یادم میاد یه روزی تنهای تنها بودم
با اون همه تنهایی اسیر غم نبودم

من بودم و یه سایه فقط خودم رو داشتم
کاری با کار دنیا با آدماش نداشتم

تا که یه شب تو شبها چشم به چشمت افتاد
سر اومد این تنهایی دلم به من خبر داد

کاشکی نمیگرفتی این دل رو یادگاری
که باز بری بذاری من رو با بیقراری

کاشکی نمیگرفتی این دل رو یادگاری
که جاش برام تو سینه یه دنیا غم بذاری

حالا اومدم با سایه ها با غصه ها نشستم
از تو نموند بجز غم تو این شبا یه خستم

کاشکی میشد دو باره اون روزا بر میگشتن
میومد اون زمونی که غصه ای نداشتم

دیگه شدم غریبه با دنیا و زمونه
اون که دلی نداره باید تنها بمونه





 
* ای کاش اهمیت تو نگاه تو باشه

نه چیزی که برآن مینگری *



حرفهای یواشکی :

میدونی گاهی وقتا آدم دوست داره تو حرفهای یواشکیش هم سکوت کنه!

اینجاست که تازه میفهمه چقدر حرف میتونه بهت بگه.

تو همین سکوت دلنشین ...!


«« اینبار فریاد نمیزنم ... نزدیکتر می آیم تا صدایم را بشنوی

دوستت دارم »»


من مثل آب بودم

روی دستهای تو می چکیدم .. چک .. چک .. چک ...

اما تو خورشید بودی .

من در وجود تو تبخیر می شدم

و به آسمان می آمدم

تو اما همیشه روی زمین راه می رفتی  .

...

تو دور بودی  .

همیشه دور بودی .

آنقدر که هیچ گاه دستم به تو نمی رسید .

من گیر کرده بودم ؛

بین این همه آدم !

و تو حضو داشتی بین این همه آدم‌ !

همه چیز از آن تو بود ،

حتی همه ی هستی من ...

*** ای همه هستی ز تو پیدا شده ***

...

و همه ی تمام شدن ها مال من بود ،

تو هر روزآغاز می شدی

و من هر روز به پایان می رسیدم .

...

تو روشن بودی

مثل چشمهای مادربزرگم ،

وقتی هنوز خیلی کور نشده بود .

و زلال بودی ،

از جنس اشک هایی که به من دادی

و من تیره بودم

تیره تر از شب ؛

و از من تا تو هزار خاکستری موج می زد  .

...

تو آرزوی من بودی .

و من برای رسیدنت

هر راهی را رفتم و رفتم  .

...

تو در وجود من بودی

تو تمام هستی من بودی .

در وجود من هر روز ریشه می زدی .

من اما دنبال تو بودم ،

همه جا .

تو اما همین جا بودی ؛

همین جا .

در روح من !

برای پیدا کردنت همه راه را رفتم .

اما تو خود از اول آمده بودی .

آمده بودی که نگاه دارمت .

و نگاهت داشتم

و روی ماهت را

مثل کودکانی که به آغوش مادرانشان باز می گردند

بوسیدم ... .

 


یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود آسمون


جز خدای مهربون


هیچ کس نبود


اما اون خدای مهربون دلش کسی رو می خواست که دوستش داشته باشه


تا اینکه یکی رو ساخت دوست داشتنی


یکی که مثل فرشته ها مهربون بود و مثل گل ها پاک


خدای مهربون یه بچه ساخت


یه بچه که توی دل مادرش جا داشت


اما بچه مادرو دوست نداشت


آخه شیطون می دونست که خدا و مادر ، هردو بچه رو دوست دارن


رفت سراغ اون


آخه شیطون قسم خورده بود


قسم خورده بود به عزت و جلال اون خدای مهربون که بره سراغ اونایی که

خدا دوسشون داره


بره تا از خدا بگیردشون


اما اول باید از مادر بگیردشون


آخه مادر خلیفه ی خدا رو زمین بود


شیطون بچه رو از مادرش گرفت


دادش دست خلیفه های خودش


خلیفه های شیطون بچه رو دیگه به مادرش ندادن


قلب بچه رو از تو سینه اش در آوردن

دیگه بچه قلب نداشت


بچه ی مهربون و پاک دیگه هیچی نداشت


آخه خدایی آدما به قلبشونه


خلافت خدا تو آدما قلبشونه


خلیفه های شیطون بچه رو کردن مثل خودشون


مثل شیطونشون


دیگه خدا کسی رو نداشت که دوستش داشته باشه


دیگه مادر کسی رو نداشت که براش گریه کنه


دیگه خدا کسی رو نداشت که "چرخ بر هم زنه" براش


دیگه مادر کسی رو نداشت که دنیا رو زیر پا بذاره براش


بچه شده بود مال شیطونا


بچه ی بی قلب، مادرو کشت


خلیفه های خدا رو نا امید و خسته کرد


بچه ی بی قلب دین خدا رو کشت


خدا رو خسته کرد


خدایی که زمین و آسمونا رو آفرید و خسته نشد


از بچه خسته شد


خواست از رو زمین ورش داره


اما یادش اومد که اون همون بچه ایه که دوستش داشت


قلبش بازم لرزید


قلب خدا برای بچه لرزید


گذاشت بازم رو زمین بمونه


تا شاید یادش بیاد یه روز قلبی داشت که خلافت خدا توش بود


یه روز مادری داشت که هدیه ی خدا بود


تا شاید یادش بیاد یه روز همونی بود که خدا عاشقش شده بود...




 




کنارم نشسته بود


چند وقت بود ندیده بودمش؟


چند وقت بود نگاهش نکرده بودم؟


ازم دور شده بود


و من هنوز دوستش داشتم


داشت گریه می کرد


سعی کردم بخندونمش


به همون شیوه ی ابلهانه ی همیشگی


اما اون بزرگتر از این بود که با این چرندیات بخنده!


آره ، اون بزرگ شده بود ، " عاقل" شده بود ، می فهمید!


داشت گریه می کرد


می دونم واسه چی


واسه یکی که دوستش داشت و اون دوستش نداشت!


دلم می خواست بهش بگم:حالا درد منو می فهمی؟


چقدر حقیر شده بود


کیو دوست داشت؟


یه عوضی رو؟


چقدر حقیر بزرگ شده بود


یادمه یه روزی بود که کوچولو بود اما متعالی


یادمه یه روزی بود که به هرچیز احمقانه ای می خندید اما معنی غم رو

می فهمید!


اما حالا...


به هیچی نمی خنده!

حتی به اون کلمه ای که من بهش می گفتم!


حتی به من!


اما نمی دونه غم چیه


اما نمی دونه دوست داشتن چیه


" عاشق شدن " چیه!


آخ که چقدر دلم می خواد هنوزم دستاشو بگیرم تو دستم و اون بخنده


اون قهقهه بزنه تا با صداش شیطان بمیره


اما حالا شیطان قهقهه می زنه و اون مرده


گریه نکن مهربونم


اگه تو دلت می خواد بزرگ باشی من هنوز دلم می خواد کوچولو باشم

تا صدای خنده های تو رو بشنوم!


اگه تو دلت می خواد عاشق یکی باشی که دیگران تاییدت کنن من دلم

می خواد تورو دوست داشته باشم که از عالم و آدم سرکوفت بشنوم


منم گریه کردم


هزار برابر بیشتر از این اشکای بهاری تو که چند لحظه بعد از بین می رن!


اما تو ندیدی


اونم نمی بینه که تو داری گریه می کنی!


می دونم یه روز دوباره برمی گردی به خودم!


بر می گردی و همون دوستت دارم ها رو می گی!


می دونم یه روز بر می گردی!


هنوزم رازدارت منم!!!


من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم



تو مگر سایه لطفی به سر بخت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم



نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم


...

... خاک بادا تن سعدی که تو او را نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

...بدرود!

گذشتم هفت دریا را بدیدم....



گذشتم هفت دریا را بدیدم زشت و زیبا را گذشتم از گذار دل نشستم در مزار دل بدیدم آسمانها
را نبودی رنگ آنها را به هر جایی همین رنگ است جهان پر رنگ و نیرنگ به هر جایی همین

رنگ است جهان پر رنگ و نیرنگ است کسی را بر سر یاری ندیدم برای دل خریداری ندیدم

کسی را بر سر یاری ندیدم برای دل خریداری ندیدم برای دل خریداری ندیدم چه شبهایی که با

خود سیر کردم خودم را در نهادم خیر کردم صدا کردم خدای آسمان را که تو میدانی راز عاشقان

را چرا دستی نگیرد دست سردم چرا راهی نیابد آه و دردم چرا یک دم نوای آشنا نیست چرا این

آدمک حالا صدا نیست چه شبهایی که با خود سیر کردم خودم را در نهادم خیر کردم صدا کردم

خدای آسمان را که تو میدانی راز عاشقان را چرا دستی نگیرد دست سردم چرا راهی نیابد آه و

دردم چرا یک دم نوای آشنا نیست چرا این آدمک حالا صدا نیست

کسی را بر سر یاری ندیدم برای دل خریداری ندیدم

عشق اگه روز ازل در دل دیوانه نبود


تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود


نرگس ساقی اگه مستی صد جام نداشت


سر هر کوی و گذر این همه دیوانه نبود


من و جام می و دل ، نقش ختن، باده ناب


خلوتی بود که در آن ره بیگانه نبود


کاش آن شمع که تراسوخت مرا سوخته بود


به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود

تو چرا شمع شدی سوختی ای هستی من


آن زمانی که ترا سایه پروانه نبود
 

من جدا از تو نبودم به خدا در همه عمر

قبله گاه دل من جز تو در این خانه نبود

 

نامه‌ی احمد و آیدا شاملو پیش از انقلاب