مخالفت با خودم ...

 

 تا زمانی که شما از آینده خبر ندارید ٬ چه می دانید که از گذشته بهتر نخواهد شد .

 این است امید ...

وصل !

آنگاه که حضورم

مسخ با او بودن بود

اشکهای صادقش

بی تکلف

چون ستاره‌های روشن هستی

بر تاریکی گونه‌هایش
 
                                  چکید

وای، چه شگفت انگیز

در عنفوان بهار

نسیم پاییز
 
در لابلای شاخه‌هایم

                             پیچید

...

...







تا بعد...

نماد یک عشق !





رز سرخ، نغمه‌ی تشنگی و اشتیاق می‌سراید

و از نفس رز سفید، آوای عشق می‌تراود

رز سرخ، در تیزی و تندی هم‌چون شاهین است

و رز سفید، در نرمی و آرامش چونان فاخته

اما من برای تو

رز سفید شیری می‌فرستم

که لب گلبرگهای آن با رنگ سرخ گلگون شده باشد

زیرا

دلپذیرترین و شیرین‌ترین عشق،

بوسه‌ی اشتیاق بر لب دارد.






تا بعد...

ابر آرزوها !



دوباره کی شود رویت ببینم

به ابر آرزوهایم نشینم

نشینی در کنار من دوباره

گل بوسه ز لبهایت بچینم




تا بعد...


.........................

شب سفر..

سرور

فریاد

فریاد از هزار ناگفته این دل

فریاد از دلهره های بی جواب این دل

آری

راه سفر بر دوش خواهم کشید

تا ندانم که بودم و که

هستم

ای روزگار چه بیرحمانه دوران حکومت دل را

سرابی ساختی در حصار حیرانی

شاید دل از کندن از کلبه تنهایی

دیوانه ام کند

اما ماندنم مرا دیوانه تر میکند

میروم از این شهر و دیار

میروم تا در حیرانی خود بسوزم و هیچ

نگویم

چه خاطراتی ، چه دوست داشتن ها

و چه عاشقانه که همه بر دیوار به رسم یادگاری

کوبیده شد

ای خدا

به سوختن و قطره قطره آب شدنم رنگ حکمت داده ام

شاید دوست داشتن حکم سفر داد

اما ....

نمیدونم چرا هر موقع که میخوام برم سفر بغض وجودمو میگیره اما تفاوت این بار با دفعات قبل این بود هر چه بغضمو خالی کردم هر چی نشستم و به حیرانی به بلاتکلیفی به تنهایی خودم اشک ریختم باز هم مانع سفرم نشد ...
آره راه رفتنی رو باید رفت ..چاره ندارم ...دوست ندارم از کلبه تنهاییم دل بکنم ..

از غربت بدم میاد ..اما مجبورم ..برام دعا کنید

فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی ..گفتی طلب کن تو مرا تا که بیایی


دستاتو میدی به من؟؟؟؟

سرور کسی نیست جز خدای بخشنده و مهربان

آهای خوشکل عاشق

در عمق نگاه تو

به عشق صفحه ای را به نوشته هایم

رنگ می دهم

تنهایی و غربت

بغض همیشه آماده

و خلوت زجر آور شبانه

کاش ...

شاید !

کتاب سرنوشت اینگونه برایم رقم زد

جاده حیرانی را

بی خیال ..

راستی

دستاتو میدی به من ؟؟؟

 


غریبه ای ندیده که دوستم شد...
*لحظه ای پاک وبزرگ دل به دریا زد و رفت       پای پرواز بلند دل به صحرا زد و رفت*
امروز می خوام از یه غریبه بگم..غریبه ای که هرروز داره برام آشناتر میشه..چراکه کم کم دارم
خودم رو توش پیدا میکنم...دارم میفهمم یه انسان تا چه حد میتونه دل سنگیش رو سنگی
نگه داره..چه جوری میتونه از خودش یه آدم دیگه بسازه..!یه آدم بی احساس..یه آدم سرد..
خشن..مبارز..ایستاده و در ستیز با عشق..بی خیال و سرکش..مثل پرستویی بی آشیانه.ای کاش که میشد که سخن گفت...از تمامی آنچه که در دلم رو به نابودیست..از آسمان ابری چشمانی که هنوزسرسختانه دل به باران نمیدهند..از آن دیدگان سرکش..
از آینده ..حال..ازایمان..ازاو..از خود...
از عشقی که میخواهد تنفر باشد..معشوقی که می خواهد دشمن باشد..نگاهی که آرزو دارد
کور باشد..و سرانجام قلبی که خواستار ایستادن است اما هنوز جسورانه می تپد.
داشتم از اون غریبه می گفتم باورت نمی شه چقدردوسش دارم!وچقدر بهش حسودیم میشه!
ای کاش که روزی من هم در محبت بمیرم..بااحساس..در عشق.در آغوش آنکه خالصانه
دوستم دارد.آنوقت من هم قصه ای زیبا خواهم شد.خاطره ای قابل لمس.من این غریبه رو تاحالا
ندیدم و نخواهم دید..اما دیروز دیدیمش..در یک نگاه..نگاه او.. برای اولین و اخرین بار.انعکاس
چهره ای که اورا ملتمسانه می نگریست!ای کاش که میتوانستم انچه را کنم که آن غریبه کردورفت..ای کاش میماندی..مگربرای دیدار پروردگار دیر میشد؟اما تو رفتی و من در آینده اش
ماندم ..دریغاکه من یک مسافرم..مسافری تنهاکه تنهاخودمیدانم که کیستم.
تنهایم!پس کجایی؟
کمکم کن!تو خود خواستی تا من به جایگاهت تکیه زنم..اما میدانم که هنوز آن نیستم
که تو میخواهی..که او میخواهد..حکایت غریبی است!!زمانی توبودی..حالی که من هستم..
و آیا در آینده کسی خواهد توانست که گامش را بر ردپای مابگذارد؟
امااین حقیقتیست که آنکه به عشق تظاهرمیکندیا فرار....زودتر از عشاق حقیقی به مقصدمیرسد...ایمان داشته باش عاشق باش و بتاز...موفق باشی. 

                      



*انسان زائیده شرایط نیست بلکه خالق آن است
ای سراپایت *سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان      
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم  به نوازشهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد    باد ما را با خود خواهد برد! 
آری..آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست   من به پایان نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...

چیزی که جان عشق را نجات داد!...
                               *عشق یعنی اظهار پشیمانی نکردن*

                       

روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند.شادی.غم.غرور.عشق و...
روزی خبررسید که به زودی جزیره به زیرآب خواهدرفت!پس همه ساکنین جزیره قایقهاشان
رامرمت نموده و جزیره را ترک کردند.اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که
او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره به زیر آب فرورفت عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره
را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت:
«آیا میتوانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گقت:«خیر نمیتوانی.من مقدار زیادی طلاونقره داخل قایقم دارم ودیگر جایی برای تو
وجود ندارد.»
                        
 
پس عشق از غرور که بایک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
«لطف کن کمکم کن و مرا با خود ببر.»
غرور گفت:«نمیتوانم.تمام بدنت خیس و کثیف شده.قایق مراکثیف میکنی.
                     

غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت:«اجازه بده تامن باتو بیایم.»
غم باصدایی حزن آلود گفت:«آه عشق.من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
پس عشق اینبار به سراغ شادی رفت و اورا صدا زد.اما او آنقدر غرق در شادی و هیجان
بئد که حتی صدای عشق را نیز نشنید.
                     

ناگهان صدایی مسن گفت:«بیا عشق.من تورا خواهم برد.»
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود
را داخل قایق او انداخت و جزیره را ترک کرد.وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چه قدربه پیرمرد بدهکار است..
چراکه او جان عشق را نجات داده بود.
عشق از علم پرسید:«او که بود؟»
علم پاسخ داد:«او زمان است.»
عشق گفت:«زمان!اما چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:«زیرا تنها زمان قادر به عظمت قدرت عشق است.»