چشم به راه

آرزویی است مرا در دل                          که روان سوزد و جان کاهد

هر دم آن مرد هوسران را                       با غم و اشک و فغان خواهد

به خدا در دل جانم نیست                       هیچ جز حسرت دیدارش

سوختم از غم و کی باشد                      غم من مایه آزارش

                               نگران دیده به ره دارم

                               شاید آن گمشده باز آید

سایه ای تا که به در افتد                         من هراسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سایه                           خیره گردم به در دیگر

همه شب در دل این بستر                       جانم آن گمشده را جوید


                  


                              

شیطانی به شیطان دیگر گفت:به آن مرد مقدس متواضع نگاه کن

که در جاده راه میرود.در این فکرم که به سراغش بروم و روحش

را در اختیار بگیرم. رفیقش گفت:به حرفت گوش نمی دهد،تنها

به چیزهای مقدس می اندیشد. اما شیطان،به همان روش مشتاق

و متعصب همیشگی اش،خود را به شکل ملک مقرب جبرائیل در آورد

و در برابر مرد ظاهر شد.گفت:آمده ام به تو کمک کنم.

مرد مقدس گفت:باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی.

من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.

و به راه خود ادامه داد ،بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است



درس معلم

و اما بعد...

در کلاس روزگار،
درس‌های گونه گونه هست:
درس دست یافتن به آب و نان!
درس زیستن کنار این و آن.
درس مهر.
درس قهر،
درس آشنا شدن؛
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن!

در کنار این معلمان و درس‌ها،
در کنار نمره‌های صفر و نمره‌های بیست!
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه‌ها، تمام عمر!
در کلاس هست و در کلاس نیست!

نام اوست: «مرگ»!
و آنچه را که درس می‌دهد؛
«زندگی» است!

                          «مشیری»

راز

و اما بعد...


                                             
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می‌کرد

بر گِرد خاک می‌گشت
گَرد ملال او را
از چهره پاک می‌کرد

از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می‌گفت
کان موج ناز پرورد
سر را به سنگ می‌زد
خود را هلاک می‌کرد!

                               «مشیری»





حواسم که پرت باشد نمیتوانم حرف بزنم. اگر هم بزنم مثل همیشه
چیز معقولی از آب در نمی آید. هیچ کجای زندگی این روزهایم سر جایش نیست. نه خواب نه بیداری نه هیچ چیز. چیز هایی روی دلم و توی دستهایم سنگینی میکند. حرف زدن راجع به بدیهیات همیشه دگرگونم میکند. که چقدر گنگم و چشمهایم چیزی نمیبیند. که چقدر دلم میخواهد از همه چیز رها شوم. که ببرم از همه چیز و خودم باشم. و چقدر دیوانه شده ام این روزها. این حرفها نظرم مسخره آمد. رفتم برای پیاده روی. چیزی عوض نشد .
تا باران به سر و صورت آدم بخورد و راه بروی خوب است اما به محض اینکه پا بدرون این خانه میگذاری همان آش و همان کاسه. آنقدر عاقل شده ام که دیگران را دردسر ندهم و کار احمقانه نکنم! اما هنوز آنقدرها عاقل نشده ام. کاش حالم رو به راه بود و از این باران لذت میبردم. این تنها شکایتی ست که میکنم. پنجره را باز میکنم که باران نزدیکتر باشد. باران کمکم میکند که فقط به صدا ها فکر کنم . صداهایی گه شاید هرگز نشنوم. احساس گناه دارم. گناهی به بزرگی یک فکر و به بزرگی رنجاندن آینده!
و شوقی دارم به عظمت یک فرار با شکوه!

دیشب خواب دیدم که پریدم هوا. از آن بالا برای همه دست تکان دادم
و آهسته گفتم: دیگه نمیام زمین...



صدات آوازه بهاره خودت آهنگ نسیم

نفسات ترانه های لحظه های بی کسیم

حالا که پیش منی زنده شدم بهار بهار

شادیا صف کشیدن توی دلم هزار هزار

من یه خندتو به صد تا دنیا نمیدم

یه دقیقتو به صد هزار تا فردا نمیدم

طاقت دیدنه اشکاتو ندارم میدونی

اگه خوب نگاه کنی بغضو تو چشمام می خونی




هر گُل ، پروانه ای و هر کبوتر ، لانه ای

گر غم و ماتم نباشد

اشک و زاری بهر چیست


سنجاقک وآبگینه


سنجاقکی هر روز صورت خود را در آبگینه ای می دید، و به تماشای زیبایی خود

 می نشست تا... تا که روزی محو زیبایی خود شد و در آب افتاد و غرق شد!

 بعد مرگ سنجاقک ، فرشتگان به کنار آبگینه ای رسیدند که روزگاری از آب شفاف
 
و شیرین سرشار بود و اکنون جایی است لبریز از اشکهای تلخ
...

فرشتگان پرسیدند چرا اشک می ریزی؟!... آبگینه گفت برای سنجاقک می گریم

فرشتگان گفتند تعجبی ندارد! همه برای رفتن چنین زیبارویی می گریند چه برسد

به تو که هر روز در مقابل زیبایی او به سجده در می آمدی

آبگینه گفت سنجاقک مگر زیبا بود؟ فرشته ای گفت چه کسی بهتر از تو خبر داشت؟
 
بر ساحل تو خم می شد و نقش رخ خود را می دید

آبگینه لحظه ای خاموش شد و سپس گفت... برای سنجاقک می گریم

ولی هرگز زیبایی او را ندیدم! برای سنجاقک می گریم چون هر بار که به ساحل

من خم می شد در آیینه چشمانش زیبایی خود را می دیدم و این است یک افسانه زیبا...





   
  
  حقیقت دارد که تو می‌توانی با دست‌های من

     سه تار قلم مو را بنوازی و نُت‌های رنگ پریده را  فیروزه‌ای کنی

    ( باید بسیار زیسته باشی که این همه از آسمان آکنده‌ای)


    حقیقت دارد که من می توانم با شعر های تو

    با باران مشاعره کنم .. و بند نیایم

    ( باید بسیار گریسته باشم که این همه در واژه های تو غوطه‌ورم‌)


   
تا من بنفشه ها را  میان شب های زمستان قسمت کنم ،

   تو یک خوشه انگور به صدایت  تعارف کن

   خطی از شعرهایت را که بخوانی ،سال ، تحویل می شود

   (حقیقت دارد که در حضور تو بودن .. همیشه از نبودن زیبا تر است )