* همه چیز را آغازی ست ... ولیکن پایان داشتن معنای شروع این اغاز نیست *
چراکه درانچه خلق میشود با عشق ... پایانی نیست



««
ماه کامل درآسمان درخشیدن آغاز کرد .. دنیا بوی ترنم یاس را
بر مشام نمناک خود احساس کرد .. شکوفه های گیلاس میرقصیدند و بر خاک
فرود می آمدند .. در نیلی شب بهاری غریب
مرغ شب ستایش میکرد و ماهی تگ بلورینم در خواب
و تو ای غریبه ی آشنای اکنون
دروازه های سرزمینم را بروی چشمان مشتاق و قلب در ابهامم باز کردی
ازتو هزاران هزار تشکر دارم .. نه به اندازه سطرهای تابحال نوشته شده ام ..نه!
به اندازه تمام عمق کلمات دنیا و تمامی آنچه تابحال مکتوب شده و خواهد شد
به اندازه تمام اقاقیهای سپید گم در آواز چکاوکها
به اندازه تمام ظریف ریشه های یاس
و به اندازه تمام کهکشانهای دور ازتو متشکرم
میدانم که قدردانی من در مقابل آنچه تو برایم آفریدی آنقدر ناچیز است که حتی
دیدگانم هم از شرم میبارند!
 اما ازبابت سرزمین زیبا و دوست داشتنی که بهم هدیه دادی یکدنیا ازتو ممنونم
فرمانروای سرزمین خورشید »»
حرفهای یواشکی :
میدونی؟ تو یه شب بهاری بود که برای اولین بار دیدمت...
همون شبی تو برام متولد شدی .. چقدر همه چیز زود گذشت .. اونقدر سریع که
حتی خودم هم باورم نمیشه! تو این دوسالی که گذشت ...
لحظه لحظه سعی ام درن بود که خودم رو به اوج برسونم ...
میدونستم که اگه به سمت بیکران اوجها گام بردارم توهم بامن به اوج میرسی و
این برا من حادثه قشنگیه.
برای من تو فقط یه سرزمین یاسی رنگ و مهربون نیستی!
برای من توفقط یه صفحه ساده با خطای سفید رنگ و جمله های
کوچیک و بزرگ نیستی!
برای من تو نیمه کوچیکی از همه چیزی
دنیای قشنگی که الان دارم توش زندگی میکنم
عشقی که تا ابد بهش وفادار میمونم
دوستایی که حاضرم جون و عمرتم فداشون کنم
روزا و شبایی که درس گرفتم .. دیدم .. حس کردم و بوییدم
حرفایی که تو دلم سنگینی میکرد
آسمون آبی رنگی که توش دنبال آرزوهام میگردم و رو زمین پیداشون میکنم
سرزمین خاکی که بوی یاس میده
و انتهای قلبش بوی انتهای عشق
همه و همه .. تو برای من اینهایی .. چیزایی که بدست آوردم نه اونایی که از
دست دادم .. اونقدر دوست دارم که حتی خودتم باورت نمیشه چقدر!!
نه به خاطر اینکه بهت عادت کردما نه .. بخاطر تموم قشنگیهایی که بهم دادی.

آخرین بازدم ...

* سخت خواستن میتواند عشق باشد به شرط آنکه *
سخت بماند و نرم!!


«« گر رنج پیش آیدو گر راحت ای حکیم
نسبت مکن بغیر که اینها خدا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وانگونه این ترانه سراید خطا کند
مارا که درد عشق و بلای خمار گشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند »»

حرفهای یواشکی :
( دیگران را میبخشم که خود بخشیده شوم )
مرد و زن جوان سوار بر موتور در دل شب میراندند و تنها جاده بود
که میدانست چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست دارند!
زن گفت: یواش تر برو .. من میترسم.
مرد گفت: نه .. این جوری خیلی بهتره .. ببین چه هوای خوبیه!
زن جوان: خواهش میکنم .. من خیلی میترسم .. توکه دوست نداری
تموم زندگیت اینقدر وحشت کنه .. داری؟!
مرد جوان: نه که دوست ندارم خوشگلکم .. اصلا.. هر چی که تو بگی
اما اول باید بگی دوستم داری .. دوسم داری؟
زن جوان: آره که دوست دارم .. دوست دارم .. بیشتر از جونم .. حالا
میشه یواشتر برونی .. من میترسم!!
مرد جوان: پس من رو محکم بگیر.
زن جوان: خوب .. حالا میشه یواشتر بری؟!
مرد گفت: باشه .. به شرطی که کلاه کاسکت من رو برداری و بذاری
روی سر خودت .. آخه نمیتونم راحت برونم .. اذیتم میکنه.
ــــ
روز بعد ــــ واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود ...
برخورد موتور سیکلت با صخره ها در جاده چالوس حادثه آفرید! دراین
سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد یکی از دو سرنشین
زنده ماندند و دیگری درگذشت.
گویا مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود .. پس بدون آنکه زن
جوان مطلع شود با ترفندی کلاه کاسکت خودرا بر سر او گذاشت.
و خواست تا برای آخرین بار بر او بچسبد
 و دوستت دارم را از زبان او بشنود ...
خودش رفت تا او زنده بماند! دمی میآید و بازدمی میرود اما زندگی غیر
از این است .. و ارزش آن درلحظاتی تجلی میابد که نفس ادمی را میبرد.
« وقت برای سعادتمند بودن امروز است نه فردا »


عشق رقص زندگی ست ...

* لحظه ها را به یاد آر ... زندگی تمامی لحظه است *
««
یک نفر ... یک جایی
تمام رویاهاش لبخند توست ... تمام تپیدنش تپیدنهای توست
وزمانی که به تو فکر میکنه
احساس میکنه که زندگی واقعا باارزشه
پس هرگاه احساس تنهایی کردی ... این حقیقت رو به خاطر داشته باش
یک نفر ... یه جایی
در حال فکر کردن به توست »»

حرفهای یواشکی :
امروز برا من روز بزرگیه ... روز عزیزیه ... روزیه که همیشه و همیشه برام
بوی تازگی میده .. حتی اگه تو نباشی!!! تو؟! آخ که بدونی چقدر دل
کوچیکم برات تنگ شده ... آخ که بدونی چقدر عزیزدوردونت امروز
تنهای تنهای بود ... اگه بدونی امروز جند بار عکسات رو آروم
بوسیدم و رو چشمای ترم گذاشتم ... اگه بدونی امروز
تموم دلواپسیهام شنیدن صدات بود ... میدونم که
یه جورایی میدونی!آخه تو تو عمق منی ... تو
جون منی ... آخه تو هرروز و هرلحظه یه جور
داری تو من میرقصی ... باورت میشه که
هنوزم برام بوی اونروز رو میدی؟!آخ که
چقدر دلم تنگه برات ... من اینجا
این سره دنیا تو اونجا اون سر
دنیا! پارسال قول دادی سال
دیگه هرجای دنیا که باشی خودت
رو بهم برسونی ... یادته؟ من بهت لبخند
زدم و گقتم: میدونم که میای اما اینم میدونم که
سال دیگه تنهای تنهاام. بعدش با سرانگشتات اشکام رو
پاک کردی و گفتی: بهت قول میدم عزیزکم قول میدم سال دیگه
همین موقع زیر این درخت ... امروز سال دیگست ... معنای بی تابی
پارسالم رو حالا میفهمی ... میدونی میدونم که نتونستی بیای ... اما
این رو بدون من امروز رو باتو بودم و با بوی تو رقصیدم ... رقص عشق!!
حالا میشه بهم یه قولی بدی؟
قول بده سال دیگه امروز پیشمی ... قول میدی؟
یک دنیا ممنونتم مسافرم ... میدونستم حرفم رو زمین نمیندازی.یادت
نره برام گل بیاری اخه امروز هیچکس برام گل نیاورد!!
پس امروزت مبارک و غرق در مستی عشق.
همیشه عاشق تو .
(
امروز روزیه که ازم شخصا من رو از خودم طلب کردی)
« هر انچه که هستی ... بهترینش باش »



خانه ای برای ما ...

* پرواز را به خاطر بسپار ... پرنده ای دیگر در انتظار آموختن است *
تو باید به او هم بیاموزی

«« خانه ای خواهم ساخت
... آسمانش آبی
 باز باشد همه پنجره هایش به پذیرایی نور
 ساحت باغچه اش پرز نسیم..حوض ماهی پرآب
قامت پاک درختانش سبز
و تورا خواهم خواند که دراین خانه کنارم باشی
سینه آینه تصویر تورا میجوید ... که درآیی چون نور
تو بدین خانه بیا .. درخیابان امید 
کوچه باور سبز .. نبش میدان صبوری
آنجا ... خانه ای خواهی یافت
سردر خانه چراغی روشن .. روی سکویش گلدان گلی
در دل خانه اجاقی دلگرم
با حضور تو درین خانه چه جشنی برپاست
آسمان شب این خانه پر از چشمک و مهتاب و نسیم
ناودانش پر موسیقی آب
ای سرآغاز امید ... تو بدین خانه درآ
من به دیدار تو می اندیشم ... و به آرامش بودن با تو »»

حرفهای یواشکی :
میدونی؟ گاهی اوقات آرزوها آنقدر دور میشوند که اگر تا ستاره ها هم بالا
روی نمیتوانی که آنها را حتی لمس کنی .. اینجاست که تازه باورت میشود
 آرزوهای محال چقدر دور و دست نیافتنی هستند.
ا
مادست نیافتنها انتهای ما نیستند!
انتخاب نشانگر راه زندگی ست .. و بازدمهایش لحظه به لحظه آن است.
سرنوشت هر انسان بستگی به خود دارد و بس. دنیا باتمام بزرگیش جایی
کوچک است برای آنکه تو در آن زندگی را برقصانی و پیش روی.هنرمندانه!
آرامش را به خود هدیه کردن آنقدرها هم سخت نیست.
تو میتوانی که به آرامی با زندگی همراه شوی. این حق توست.
دوست بدار و دوست داشتنت را با دگران تقسیم کن .. حتی با آن دخترک
پرز آرزو و کبریت فروش خیابان. این رسم زندگی ست.
مگر نه اینکه سرآغازمان مملو از روحی است که پروردگار درآن دمیده است؟
مدت کمی مانده تا درین دنیا بمانیم و بازدم کنیم .. پس بیا برای باری دگر
بیندیش و زیبا زندگی کن. آنوقت اگر به ستاره ها هم رسیدی و آرزوهایت را
آنجا نیافتی حق آن را داری که بر زمین بازگردی و آرزویی دگر بسازی!
« خود را باور بدار ... تا دیگران هم تورا باور کنند »


تا یه چشم برهم بزنی ...

* عظمت تو بر باورهای توست و نهفته در وجودت *
«« خوش می آیی به باغ خیالم
بیا تا تفرجی کنیم در بیکران هستی
شاید در ژرفای طبیعت
از تارهای کوچک به عظمتی بی پایان برسیم »»

حرفهای یواشکی :

بیشتر وقتا آدم آیندش رو میسپره به تجربیات خودش یا بقیه .. حرفهایی که
از کوچیکی تو گوشش تکرار میشه .. یادم میاد وقتی کوچیک بودم از مامان
پرسیدم: مامیتا من کی بزرگ میشم؟ خندید و بهم گفت : تا یه چشم بهم
بزنی بزرگم میشی!
یادمه تایه هفته هی چشمام روبهم میزدم اما هرچی
تو آیینه نگاه میکردم بازم همون دختر کوچولوی شیطون رو میدیم که موهاش
رو دوگوشی بسته و با چشای عسلیش خیره شده به صورت آیینه!
اخم کردم .. یادمه سه روز با مامان قهر بودم و اگه بابا نبود شایدر تاحالا هم
قهر میموندم!! از آدم مغروری مثه من بعید نبود!!
یه عالمه شب و روز گذشت .. یه عالمه فصل عوض شد .. و یه عالمه خدا به
من خندید تا بزرگ شدم .. به قول مامیتا به سرعت یک چشم برهم زدن.
خیلی وقت بود این حرف رو نشنیده بودم. داشت کمکم یادم میرفت اما امروز
بعد از ۲۰ سال این حرف رو از دهن تو شنیدم!
بهت گفتم: پس کی میای؟
بهم گفتی: تا چشم بهم بزنی پیشتم .. دلتنگی نکن .. یه چشم بزن.
اخم کردم و چشمام رو بهم زدم! وقتی بازکردم نبودی!انگار هنوزهمون دختر
کوچولوی زودباور دیروزم .. انتظار داشتم معجزه ای صورت بگیره .. به سادگیم
خندیدم .. گفتی چرا میخندی؟ گفتم: میدونم باید خیلی منتظر بمونم قبول!
آخه میدونی برا من تا یه چشم بزهم بزنم کلی طول میکشه .. به قول
خودم هوارتااااا! اما یادم باشه اینبار که بهم گفتی برم توی اتاقم چشمام رو
بهم بزنم آخه هرجای اتاق رو که نگاه کنی عکس توا!!!
به قول مامان عاشق شدنم هم مثه آدمیزاد نی .. تو چی میگی؟!
حالا برم چشمام رو بهم بزنم شاید اومدی و مثه هردفعه اومدنت اول چشمام
 رو میبندم و بعد که بوسیدیشون باز میکنم .. اینطوری جرات این رو دارم که
به کوچولوی آیندم بگم: به سرعت یه چشم بهم زدن .. شاید مامانم وقتی
میخواسته بابارو ببینه اول مثه من چشماش رو میبستهخدا میدونه!!!
« هر انچه که داری .. دو ست بدار »



... و این منم ...زنی تنها.....

قول می دهم ...

 

 

توبه می کنم

دیگر کسی را دوست نداشته باشم

حتی به قیمت سنگ شدن

توبه می کنم دیگر برای کسی اشک نریزم

حتی اگر فصل چشمانم برای همیشه زمستان شود

چشمانم را می بندم  ...

توبه می کنم دیگر دلم برایت تنگ نشود

حتی چند لحظه (!) قول می دهم

نامت را بر زبان نمی آورم

لبهایم را می دوزم

توبه می کنم دیگر عاشق نشوم

قلبم را دور می اندازم

برای همیشه

و به کویر تنهایی سلام میکنم ...