بنویس از عشق عزیزم

من و فرشته رویاهام


ای تو نویسنده روزگار ، ای تو عشق موندگار ، ای عزیز دلبرم ، ای نفس جان من

ای تو امید زندگی ، ای هستی دنیوی ، ای مهتاب عشق من ، ای باران خون من

تو که عاشقی ، تو که دلداده ای ، تو که قلبت را به من سپرده ای چرا باید از تنهایی
 
بنویسی
تنهایی راه دیگری است ، تنهایی ساز دیگری است ، تو که عاشقی از عشق

بنویس عزیزم
از عشق بنویس تا عاشقان با خواندن متنهایت درس عبرت بگیرند و با

خواندن متنها خون
حسادت نسبت به تو در رگهایشان جاری شود خودت را نشان
 
بده ای عشق من ، با نوشتن کلام مقدس عشق بر روی کاغذ سفید زندگی
بنویس از عشق
 
تا شاعران با خواندن شعرهایت شرمنده شوند ، درمانده شوند ، بازنشسته
شوند

تو که معنی عشق پاکی ، تو که مظهر تمام زیبایی هایی ، از خودت بنویس ، از آن

چهره
زیبایت بنویس ، بنویس تا آن شعرت واقعی ترین شعر قصه ها شود

عزیزم تنهایی را کنار بگذار ! تا من را داری تنهایی را در کنج دلت آزاد کن

نگذار تنهایی در گوشه قلبت اسیر بماندتو که تمام زیبایی های عاشقی در کنج دلت
 
خلاصه می شود ، و تمام این زیبایی ها در خانه دل
تو دیده می شوند ، چرا باید این
 
همه زیبایی ها را در خانه دلت اسیر کنی و آنها را ابراز
نکنیعزیزم قلبت را
 
رو کن ، احساست را نمایان کن . بگذار همه ببینند که تو چقدر محشری
بنویس از

عشق تا من نیز به تو افتخار کنم ، و به قلبم حسودی کند که چنین عشقی نصیبش

شده است عزیزم هر آنچه می توانی بنویس از کلام مقدس عشقای یار مهربان من ،
 
ای عشق بی پایان من ، ای شادی این دل من ، ای ساحل دریای من ،
ای عاشق
 
دلچاک من ، ای مهتاب این شبهای من ، ای خورشید روشن بخش من ، ای نور دل

دیده من ، ای سخن هر عشق من ، ای درد بی در مان من بنویس هر چه در دلت
 
می جوشد ،
آن چشمه جوشان دلت را که از عشق می جوشد در تپه عاشقی رها کن ،
 
تا آن آبهایی که از
عشق و محبت در تپه دلت می جوشد در این جان خسته سرازیر
 
شود و تبدیل به دریایی پر از
کلام عشق و عاشقی شودای لیلی من ، بنویس از من

مجنون خسته ، بنویس از این مجنون دلشکسته ، بنویس از من
عاشق ، نه از تنهایی
 
سارق
زمانه تنهایی گذشت ، تنهایی رفت و دل در آنجا خانه کرد ، این دل عاشق و
 
دلسوخته من در
آنجا خانه کرد ! از دل من و از دل خودت ، و از خاطرات شیرین
 
گذشته مان بنویس تا دلم کمی
آرام بگیرد بر این عشق پاکمان قسم ، بر این لحظه های

مقدس عاشقی مان قسم که وقتی شعرهای تنهایی
تو را میخوانم اشک از چشمانم

سرازیر می شود و شمع امید در دلم خاموش می شود ، میدانم
تو که دوست نداری
 
اشکهای مرا ببینی پس بنویس از عشق تا دلم آرام آرام و امیدوارتر شود!

منتظرم بنویس از همان کلام رویایی




خورشید که غروب می کند

خورشید که غروب می کند ، اشک در چشمانم سرازیر
 
می شود

خورشید که غروب می کند، خود به خود دلم گرفته

 می شود

خورشید که غروب می کند ، آتش دلم سرد سرد
 
می شود

خورشید که غروب می کند، یاد و خاطره هایی که با هم
 
داشتیم در ذهنم تکرار می شود


خورشید که غروب می کند ، اسم تو را دائم پیش خودم
 
تکرار می کنم

خورشید که غروب می کند ، دستهایم آرزوی دست های تو را دارند


خورشید که غروب می کند، چشمهایم آروزی دیدن چشمهای تو را دارند


خورشید که غروب می کند، آرزوی شنیدن صدای تو را دارم


کاش غروبی فرا نرسد که تو در کنارم نباشی
!


آنوقت پایان زندگی عاشقانه من خواهد بود!

 




خلوت یک شاعر

کاش در دهکده عشق فراوانی بود

توی بازار صداقت کمی ارزانی یود

کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم

مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب

روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود

کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد

قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود

کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم

رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود

مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست

کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

چه قدر شعر نوشتیم برای باران

غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها

دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود

کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد

و به یادش همه شب ماه چراغانی بود

کاش اسم همه دخترکان اینجا

نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود

کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر

غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

کاش دنیای دل ما شبی از این شبها

غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم 

 راز این شعر همین مصرع پایانی بود


 

دل شکسته

از خونه شون تو یکی از محله‌های غرب تهران میاد بیرون، روز خیلی خوبیه…

 یه شلوار جین و یه تی شرت اسپرت پوشیده و اصلاح کرده و با موهای

مرتب، یه ادوکلن خیلی خوش بو هم زده که میتونه شامه هر دختری رو

قلقلک بده… امروز قراره زندگیش متحول بشه و قراره غم‌هاش تموم بشه،

قراره یه زندگی خوب و راحت رو شروع کنه، موفقیتی که امروز تو ذهنش

هست رو هیچ وقت به دست نیاورده.

به نظرش هوا امروز خیلی عالیه، یه هوای خیلی خوب، تو اواخر مرداد ماه یه
 
همچین هوای ملایمی بعیده…از دم خونشون 7-8 قدم میره جلوتر و بر میگرده
 
خونشون رو نگاه میکنه، یه مرتبه چهره مادر و پدرش میاد جلوی صورتش و یه

لبخند کوچولو میزنه. دختر همسایشون از کنارش میگذره و بهش سلام

میکنه، جواب سلامشو میده و چون اصلا حوصله پر چونگی دختر همسایه رو

نداره زود خداحافظی میکنه و به راه خودش ادامه میده. به کنار خیابون میرسه
 
و منتظر یه ماشین میشه، یه ماشین نگه میداره واونم جلو سوار میشه،

عقب یه دختر و پسر جوون نشستن و زیر گوش هم دیگه دارن نجوا میکنن،
 
خیلی شاد به نظر میرسن و انگار در کنار هم غمی ندارن… خودش هم به یاد
 
روزهای خوش گذشته میفته و بعد از 1-2 دقیقه از رویاهاش میاد بیرون و تو

دلش میخونه: گذشته‌ها گذشته، هرگز به غصه خوردن گذشته بر نگشته.

امروز نباید غمگین باشه، چون روز آزادیه، روز شادی و مرگ غم‌ها برای اونه.

تو مسیر چند تا دختر و پسر دیگه رو هم میبینه، ولی سعی میکنه اهمیتی
 
نده و فقط به فکر فردای بهتر باشه… روزها و ماههاست که برای یه همچین

روزی لحظه شماری میکنه، تقریبا 2 سال پیش هم همچین تصمیمی گرفته
 
بود ولی اون موقع خودشو راضی کرده بود که میشه آینده رو ساخت… حالا

میخواد آینده رو برای خودش بسازه.
تو دلش به راننده جوونی که گویا 2-3 سال
 
از خودش بزرگتره فوش میده، چون یارو خیلی آروم میره و این طوری ممنکه
 
دیر به سر قرار برسه، ولی در نهایت ساکت میمونه.

تو ذهنش زندگی آیندش رو تصور میکنه و یه لحظه دلش برای اون زندگی پر
 
میزنه.ماشین نگه میداره، پیاده میشه و یه نفس عمیق میکشه، از همون جا
 
میشه جای قرار رو دید و ساختمونی که میتونه برای اون اسطوره نجات باشه
 
رو میبینه… آروم آروم حرکت میکنه، نمیدونه چرا امروز همه دخترها با یه نگاه
 
خاصی بهش نگاه میکنن اونم اهمیت نمیده وفقط به قرارش فکر میکنه…

عقربه‌های ساعت 2-3 دقیقه از ساعت 6 عصر گذشته و الان اوج شلوغی تو

منطقه‌ای هست که تقریبا به مرکز خریدی با 7-8-10 تا پاساژ تو منطقه غربی

 تهران تبدیل شده…
همون طور که داره حرکت میکنه، احساس میکنه که

قدماش دارن سبک میشن و حالا انرژی کمتری برای حرکت لازم داره، یه دفعه
 
به یادش میفته که بهتر بود از دوستاش خداحافظی میکرد و با خودش فکر

میکنه که بره تو یه کافی نت و چند تا Offline بذاره، ولی بلافاصله پشیمون
 
میشه.
به راحش ادامه میده و هنوز هم نگاههای داغ دخترهایی که از کنارش
 
میگذرن، رو صورتش سنگینی میکنه… ولی این اولین باری نیست که این
 
نگاهها رو دیده و تو این مدت دیگه این نگاهها براش عادی شده.

تو مسیرش به یاد خیلی چیزا میفته، به یاد دوستانش، به یاد کسانی که

راست و دروغ بهش گفتن که دوستش دارن و به یاد خاطراتش… همه اون
 
خاطرات مثل ابری میان و از کنارش رد میشن و اونم سعی میکنه توجهی

نکنه.
یه ساختمون 10-12 طبقه، که پوششی از آلمینیم و شیشه با معماری
 
سه بعدی و مکانی عالی اونو به پاتوقی برای جوونا تبدیل کرده… به حسن

انتخاب خودش تبریک میگه و تو دلش احساس خوبی بهش دست میده، از

درب الکترونیکی ساخنمون عبور میکنه و به داخل میره، دستگاههای تهویه

مدرن و قوی ساختمون هوای خیلی مطبوعی رو در داخل به وجود آوردن…

میره و سوار آسانسور میشه و به طبقه آخر ساختمون میره… درب آسانسور
 
باز میشه و وقتی میخواد از آسانسور پا به طبقه آخر بذاره احساس میکنه دو
 
تا چشم آشنا داره نگاش میکنه، اطراف رو نگاه میکنه و هیچ کس رو نمیبینه.

از پنجره‌های ساختمون به بیرون نگاه میکنه و از این فاصله آدمها رو خیلی

کوچیک و حقیر میبینه، حقارتی که برای اولین بار در وجود آدمی میبینه…

سعی میکنه این مسئله رو فراموش کنه و فقط به فکر قرارش باشه، قرارش
 
راس ساعت 6:30 هستش و الان ساعت 6:20 هستش. مثل همیشه زود به
 
سر قرارش رسیده و باید چند لحظه‌ای منتظر بشه تا این عقربه‌های تنبل

حرکت کنن، برای اولین بار تو زندگیش احساس میکنه نمیخواد زمان قرار

برسه و احساس میکنه بر خلاف گذشته دوست نداره طرفش به موقع و یا

زودتر سر قرار بیاد، ولی اومدن طرفش سر قرار دیگه دست اون نیست… البته
 
میدونه که مسیری که اون میخواد از اونجا بیاد اصلا ترافیک نداره و 100% سر
 
ساعت مشخص میرسه سر قرار.

تو این مدت ده دقیقه فکر و خیال میکنه، یه دفعه از رویاهاش میاد بیرون و به
 
ساعتش نگاه میکنه، ساعت دقیقا 6:29:30 هست و فقط 30 ثانیه مونده که
 
موقع قرار برسه، به خودش نگاهی میکنه، نمیخواد تیپش بد باشه و دوست

داره خیلی مرتب باشه. اضطراب میخواد تو قلبش نفوذ کنه، ولی بهش اجازه
 
نمیده…قلبش دیگه پر شده و جایی برای اضطراب باقی نمونده.

عقربه ثانیه شمار با ناز و عشوه میره رو 12 و حالا دیگه دقیقا ساعت 6:30

هستش.همون لحظه طرفش رو میبینه که داره با یه لبخند به طرف اون میاد،
 
اونم چون یه کم عجله داره، با یه شیرجه سعی میکنه خودشو زودتر به اون
 
برسونه و اونو در آغوش بگیره، همون طوری که داره شیرجه میزنه، به یاد

گذشته‌ها میفته… میدونه که زمان زیادی نداره و با توجه به قوانین مطلق

فیزیک این ارتفاع 20-30 متری رو در زمان خیلی کمی طی میکنه… تو همون
 
زمان کم یه یاد عشقش میفته و بعدش هم صورت پدر و مادرش میاد جلوش و
 
خوشحاله که چهره پدر و مادرش رو دوباره میبینه، یه لحظه به یاد حرفهای

پدرش میفته و تو ذهن خودش، یه دادگاه تشکیل میده و خودشو به خاطر این
 
کارش و قبول نشدن تو کنکور محاکمه میکنه ولی خودش خوب میدونه که

دلیل این تصمیمش کنکور نبوده و نیست…

احساس میکنه همه اون پایین دارن نگاش میکن و منتظرن که اون سقوط

کنه، یه لحظه به پایین نگاه میکنه و احساس لذت میکنه… به خودش میگه که
 
دیگه غم و غصه تموم شد و هیچ کسی نمیتونه دل منو بشکنه… با اینکه تو

فصل گرما قرار داره، به خاطر سرعت زیادش یه باد ملایم و مطبوعی به

صورتش میخوره و گونه‌هاش رو نوازش میده… دوباره به پایین و جایی که

طرفش اونجا منتظره تا اونو در آغوش بکشه، نگاه میکنه و حدس میزنه که از

اون بالا، تا به اینجا مثل یک عمر براش گذشته، چشمهاش رو میبنده و یه

لبخند میزنه و یه دفعه یه صدای بلند مثل انفجار میشنوه و دیگه نه چیزی

احساس میکنه و نه چیزی میشنوه…





لیلی و مجنون قسمت اول :



در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که
 
مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان

مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند.
 
اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که

سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی

نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی...

رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و
 
سپاس نعمتهای او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد...

دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی

پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را
 
بر چشمان رییس قبیله – که دیگر گرد میانسالی بر چهره اش نشسته بود –

جاری کرد:
ایزد به تضرعی که شاید *** دادش پسری چنانکه باید

سید عامری – رییس قبیله – به میمنت چنین میلادی در خزانه بخشش را باز
 
کرد و جشنی مفصل ترتیب داد.

نهایت دقت و وسواس در نگهداری کودک بعمل آمد، بهترین دایگان، مناسب

ترین لباسها و خوراکها برای کودک دردانه فراهم گردید. زیبایی صورت کودک هر
 
بیننده ای را مسحور خویش می کرد. نام کودک را؛ قیس؛ نهادند، قیس ابن
 
عامری روزها و ماهها گذشت و قیس در پناه تعلیمات و توجهات پدر بزرگتر و

رشیدتر می شد. در سن 10 سالگی به چنان کمال و جمالی رسید که یگانه
 
قبایل اعراب لقب گرفت:

هر کس که رخش ز دور دیدی *** بادی ز دعا بر او دمیدی

شد چشم پدر به روی او شاد *** از خانه به مکتبش فرستاد

در مکتبخانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همکلاس قیس بودند. در

این میان دختری از قبیله مجاور هم در کلاس مشغول تحصیل بود. نورسیده

دختری که تا انتهای داستان همراه او خواهیم بود:

آفت نرسیده دختری خوب *** چون عقل به نام نیک منسوب

محجوبه بیت زندگانی *** شه بیت قصیده جوانی

دختری که هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری که؛ قیس؛ نیز
 
گه گداری از زیر چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در
 
همان سن کم شیفته زیبایی و مهربانیش شده بود. دختری به نام؛ لیلی؛

در هر دلی از هواش میلی *** گیسوش چو لیل و نام لیلی

از دلداریی که قیس دیدش *** دل داد و به مهر دل خریدش

او نیز هوای قیس می جست *** در سینه هر دو مهر می رست

زان پس درس و مکتب بهانه ای بود برای دیدار، برای حضور و برای همنفسی.
 
نو باوگان دیگر به نام درس و مدرسه فریاد سر می دادند و خروش قیس و

لیلی برای همدیگر بود. هر روز لیلی با چهره ای آمیخته به رنگ عشق و

طنازی و قیس با قدمهایی مردانه و نیازمندانه فقط به آرزوی دیدار هم قدم به

راه مکتب می گذاشتند. تا جایی که علیرغم مراقبتهای این دو، احوالات آنها
 
بگونه ای نبود که مانع افشای سر نهانیشان شود:

عشق آمد و کرد خانه خالی *** برداشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد *** وز دلشدگی قرارشان برد

این پرده دریده شد ز هر سوی *** وان راز شنیده شد به هر کوی

کردند شکیب تا بکوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند

در عشق شکیب کی کند سود *** خورشید به گل نشاید اندود

تصمیم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش این عشق را که در زبان
 
مردم افتاده بود خاموش کنند اما هر دو پس از مدتی کوتاه صبر و قرار از کف

می دادند، نگاههای آندو که به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون

می افتاد. بقول سعدی:

سخن عشق تو بی آنکه بر آید بزبانم

رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم

این ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف لیلی به سبب دختر بودنش با وسواس
 
و مراقبت بیشتری اعلام می شد اما قیس کسی نبود که قادر به پرده پوشی
 
باشد، کار بدانجا رسید که قیس را؛ مجنون؛ نامیدند:

یکباره دلش ز پا در افتاد *** هم خیک درید و هم خر افتاد

و آنان که نیوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند


این آوای عاشقی چنان گسترده شد که تصمیم گرفتند این دو را – که

جوانانی بالغ شده بودند – از هم جدا کنند.افتراقی که آتش عشق را در دل
 
آنان شعله ورتر ساخت. لیلی در گوشه تنهایی خود اشک می ریخت و مجنون
 
آواره کوچه ها شده بود و اشکریزان سرود عاشقی می خواند. کودکان به

دنبال او راه می افتادند؛ مجنون مجنون؛ می کردند و گروهی سنگش

 می زدند:
ا

او می شد و می زدند هر کس *** مجنون مجنون ز پیش و از پس

ادامه دارد.....

به خاطر تو

به خاطر تو

آخر یه روز دق می کنم فقط به خاطر تو 

دنیا رو عاشق میکنم فقط به خاطر تو

شب به بیابون می زنم فقط به خاطر تو

رو دست مجنون می زنم فقط به خاطر تو

عشقت رو پنهون می کنی فقط به خاطر من

من دلم رو خون میکنم فقط به خاطر تو

تو گفتی عاشقی بسه 

 دنیا برام یه قفسه

گفتی که عشق یه عادته

دلم پر از شکایته

گفتی می خوای بری سفر 

 خیره شدن چشام به در

من می شینم به پای تو فقط به خاطر تو

من می شینم به پای تو فقط به خاطر تو

به من تو گفتی دیوونه فقط به خاطر من

حرفت به یادم می مونه فقط به خاطر تو

از خوبیات کم میکنی

قلبم رو پر پر می کنی

گفتی که از سنگه دلت

از من و دل تنگه دلت

از خوبیات کم میکنی

قلبم رو پر پر می کنی

گفتی که از سنگه دلت

از من و دل تنگه دلت

ازم گرفتی فاصله فقط به خاطر من

دست کشیدم از هر گله فقط به خاطر تو

گفتی که از اینجا برو فقط به خاطر من

می رم به احترام تو فقط به خاطر تو


 



خجالت نکشید

این داستان رو شاید خیلی هاتون شنیده باشید،

وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود
 
که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که

عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو
 
بهش دادم.بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسید.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط

"داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ....

. علتش رو نمی دونم.
تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد.

دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم

پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی

کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای

معصومش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از
 
2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه،
 
به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط

"داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم .....
 
علتش رو نمی دونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد.

گفت: "قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد". من با کسی قرار
 
نداشتم. ترم گذشته ما  به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچ

کدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست

مثل یه "خواهر و برادر". ما  هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان
 
رسید. من پشت سر اون،  کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام

هوش و حواسم به اون لبخند  زیبا و اون چشمان همچون کریستالش
 
بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من

فکر نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت: "متشکرم،

شب خیلی خوبی داشتیم" ، و گونه منو بوسید.
میخوام بهش بگم،

میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من

عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

عشق ده ساله

از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون
 
میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و

زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه میشه که با دختری که سالهای

سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلیخوشحاله و با همدیگه

لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو میگذرونن…

سوار ماشینش میشه و به سمت خونه به راه میفته و در راه به عشقش فکر
 
میکنه و به یاد دوران دوستیشون میفته… زمانی که با هم بیرون میرفتن و

عشقش از خیلی از چیزها میترسید… در سن 30 سالگی بسیار جا افتاده به
 
نظر میرسید و وقتی که با همسرش که حدود25 سال داره راه میرن، یک زوج
 
کامل به نظر میرسن که بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم
 
میگذرونن. موقع رانندگی در فکرش به عشقش بود که یه دفعه موبایلش زنگ

میزنه و وقتی جواب میده میبینه صدای کسی هست که از ساعت 9 صبح تا
 
حالا که حدود ساعت 6:20 هست دقیقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم کلی با
 
هم حرف زدن… این خیلی وقته که براشون عادت شده که با هم تماس بگیرن
 
و ساعتهای زیادی رو با هم صحبت کنن و در زماندوستیشون هم اگه اطرافیان
 
اجازه میدادن شاید 10-12 ساعت مدام با هم صحبت میکردن و اصلا هم

خسته نمیشدن. این بار هم دوست سابق و شریک زندگی کنونیش بود که

تماس گرفته بود و منتظر رسیدنش به خونه بود. با اینکه حدود 9 ساعت بیشتر
 
از خروجش از منزل نمیگذشت، با این حال احساس میکردن که دلشون برای
 
همدیگه خیلی تنگ شده و هر دوشون منتظر دیدن هم بودن… حدود 30

دقیقه‌ای با هم صحبت کردن و در نهایت مرد به خونه رسید و پشت در خونه
 
تلفن رو قطع کرد و خواست که کلید رو وارد قفل کنه که یه دفعه در باز

شد و چهره‌ای آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌ای شیطون ولی دوست

داشتنی، محکم ولی همراه احساسات زیبای زنانه…هیچ کدوم نتونستن

طاقت بیارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌های هم سیر

شدن و خلاصه بعد از چند دقیقه زن رضایت داد و مرد به طرف اتاق رفت و

لباس رو عوض کرد و اومد و نشست و زن یه نوشیدنی آورد و طبق معمول با

هم شروع کردن به صحبت. از وقتی که با هم آشنا شده بودن این عادت شده
 
بود که وقتی همدیگه رو میدیدن و یا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت
 
میکرد و میگفت که چه اتفاقهایی افتاده و چه کارهایی کرده و مرده هم

ساکت فقط گوش میداد و به عشقش لبخند میزد. بعد از چند دقیقه دختره
 
بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو یه مبل نشستن و دختره
 
شروع به تعریف جزئیات کرد و بعدم پسره تعریف کرد که چی شده و چی کارا

کرده و …ع
لیرغم گذشت حدود 10 سال از دوستیشون و 1 ماه از ازدواجشون
 
هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میکردن و با نگاهشون همدیگه رو

ذوب میکردن. هیچ کدومشون به یاد ندارن که تو این 10 سال حتی یک بار با

هم دعوا کرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میکردن و

صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن. هر جفتشون بعد از
 
تعریف وقایع روزانه ساکت شدن و تو فکر فرو رفتن، تنها لحظاتی که سکوت

بینشون بود برای این بود که هر دو فکر کنن و این بار هم مثل خیلی لحظات
 
دیگه فکرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فکر میکردن که با وجود
 
مشکلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی که داشتن با هم دوست مونده بودن
 
و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن.
اون شب کلی سر به سر

هم گذاشتن و کلی با هم شوخی کردن. ساعت 8 شب برای شام

بیرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختی از چهره
 
و چشماشون خونده میشد.

ساعت 12 بود که آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش
 
رو پوشید و دراز کشید و لحظاتی بعد پسره اومد و یکی از اون برق های

شیطنت از چشاش بیرون زد و متکاش  رو برداشت و رو زمین انداخت و رو

زمین خوابید، این اولین باری بود که این کارو میکرد و دختر هم  

خشکش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متکاش رو برداشت و رفت پیش

پسره و رو زمین  خوابید و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و  گفت: همیشه

 با همیم، تو خوبی و بدی و هیچ وقت هم نمیذارم از پیشم بری اقای زرنگ. و

بعدم لبهاش گونه‌های پسر رو لمس کرد و پسر هم اونو بغل کرد و رو تخت

خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنیا مال تو و سختیهاش

ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.

صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بیدار شد و آبی به دست و صورت زد
 
و حدودای ساعت 8:15 بود که اومد بغل کوچولوی خواب آلوی خودش و با

صدای آروم گفت: عسلم پاشو ببین  صبح شده، ببین خورشید رو که بهمون
 
لبخند زده.  همیشه بیدار کردن دختر رو خیلی دوست داشت، بعدم دختر

نیمه بیدار رو که بدش نمیومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل کرد و برد طرف
 
دستشویی و مثل بچه‌ها صورتشو شست و  خشک کرد و دختره که از این

کارای پسره خیلی خوشش میومد و اونو میپرستید گفت: بسه  دیگه، این
 
جوری تنبل میشما و رفت صبحانه رو آماده کرد و با هم خوردن و روزی از

روزهای خوب  زندگیشون شروع شد.

پسره موقع لباس پوشیدن بود که یه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا

خودش رو روی یه مبل انداخت. این اولین باری نبود که دچار سر درد میشد
 
ولی کم کم داشت براش عادی میشد، دلش نمیخواست عشقش رو نگران
 
کنه ولی انگار یه ندایی به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرک کشید و با
 
نگاه به چهره پسره همه چیز رو فهمید و اومد پسره رو بغل کرد و گفت که

امروز  میره و جواب آزمایشهات رو میگیرم و میبرم دکتر… جواب آزمایشها

حدود یک هفته بود که آماده  شده بود ولی پسر همش برای گرفتن اونا امروز
 
فردا میکرد و بازم میخواست بهونه بیاره که دختر انگشتش رو گذاشت رو

لبهای پسر و گفت که حرف نباشه اقا پسر…من امروز میرم و میگیرمشون و

میبرم پیش دکتر.
ساعت 9 پسر از خونه بیرون رفت و دختر هم به طرف

ازمایشگاه و بعدم مطب دکتر به راه افتاد و   تو مطب دکتر بعد از 10 دقیقه

انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقیقه بعد دکتر سراسیمه از  اتاقش بیرون
 
اومد و به پرستار گفت که اب قند ببره و بعد از کلی ماساژ شونه‌های دختر و
 
با زور  اب قند  دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار
 
دکتر و پرستار از مطب  بیرون اومد ولی تو خیابونا سرگردون بود و نمیدونست
 
کجا میره، انگار با یه چیزی زده بودن تو  سرش، مغزش قفل کرده بود…

خاطرات مثل فیلم از مغزش میگذشت و هیچ چیز نمیفهمید و   انگار که اصلا

تو این دنیا نبود. با هزار مکافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت کرد رو
 

مبل و اشک بی اختیار از چشماش سرازیر شد و حتی نمیتونست جایی رو

ببینه.
ساعتها و ساعتها بی اختیار میگذشتن و اون دیگه اشکی براش نمونده
 
بود و دیگه حتی نای  گریه کردن هم نداشت.

اولین روزی بود که از صبح حتی یک بار هم به شوهرش تلفن نکرده بود و 3-4

بار هم شوهرش  زنگ زده بود ولی اون حتی نمیتونست از جاش بلند بشه،

چه برسه به اینکه بخواد تلفن رو  جواب بده.
ساعت 6 شوهرش از شرکت
 
بیرون اومد و خودش رو به گل فروشی رسوند و به یاد روز   

آشناییشون که مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال

آشناییشون گرفت و به خونه رفت. برای اولین بار تو این مدت وقتی کلید رو تو
 
قفل گذاشت، کسی در رو براش باز نکرد و اون خودش درو باز کرد و با دلشوره
 
رفت تو خونه و عشقش رو دید که رو مبله و داره به اون نگاه میکنه و یه مرتبه

گریه به دختر امون نداد و اشکهاش سرازیر شد و پرید تو بغل پسر و

طبق عادت این چند سالشون پسر ساکت اونو به طرف یه مبل رسوند و

گذاشت تا گریه کنه و راحت بشه تا آخر سر همه چیزو خودش بگه…

یا دفعه صدایی تو گوشش گفت: دخترم تو ماشین منتظرتیم…نذار روح اون

خدا بیامرز با گریه‌هات عذاب بکشه… انقدر اذیتش نکن.

صدای پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقیقا 25 روز از اون روز هنوز صورت
 
پسر جلوی چشمش بود و اصلا باور نمیکرد که 10 سال انتظار برای 55 روز با
 
هم بودن باشه… اصلا دلش نمیخواست که گلش جلوی روش پرپر بشه.

اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترین لحظات از دست داده بود و

حالا حتی براش اشکی نمونده بود، یه نگاه به آسمون کرد و چهره عشقش

رودید و با عصبانیت گفت: این بود قولی که به من دادی و گفتی هیچ وقت منو
 
تنها نمیذاری! تنها رفتی؟؟!!

و صدای پسر رو شنید که گفت:

 گفتم که همه خوبیها ماله تو و درد و رنج مال من!

 

دلم تنگه...بگو درد عشقت را



 دلم تنگه

دلم تنگه برای شهر ، برای خانه ، برای آسمان شهرم…
!

دلم تنگه برای ستاره های شب های شهر


دلم تنگه برای باران ، برای رعد و برق آسمان


دلم تنگه برای خورشید ، برای مهتاب ، برای رنگین کمان


دلم تنگه برای لحظه ای نگاه به آسمان آبی شهر


دلم تنگه برای اشک ریختن، خنده ها ، نگاه های پر غرور


دلم تنگه برای آرزوهایم، برای درد و دلهایم با فرشته ها


دلم تنگه بیا و به فریاد بی صدای دلم برس ، ای کسی که درد دلم را گوش میکنی!





SohrabSepehri.com











بگو درد عشقت را


بگو درد عشقت را به من ، که سکوت شبانه مرا دیوانه کرده است.

بگو درد عشقت را به من، که آسمان بی ستاره مرا دلتنگ کرده است.

بگو درد عشقت را به من ، که شبهای بی مهتاب مرا غمگین کرده است.

بگو درد عشقت را به من ، که غروب آتشین مرا دلگیر کرده است.

بگو درد عشقت را به من که آواز قناری مرا عاشق کرده است.

بگو درد عشقت را به من، که چهره خورشید مرا وابسته کرده است.
 
بگو درد عشقت را به من، که شراب عشق مرا مست کرده است.
 
بگو درد عشقت را به من ، که لیلی عاشق مرا مجنون کرده است.
 
بگو درد عشقت را به من ، که خدایم مرا شرمنده کرده است.

بگو درد عشقت را به من، که دلم مرا گوشه گیر کرده است.
 
بگو درد عشقت را به من ، که دنیای عاشقی مرا سر به زیر کرده است.

بگو هر چه دل تنگت خواست بگو!

بگو از زندگی ، از دنیا، از چشمان پر از مهرت

بگو! بگو که بغض گلویم چشمان خسته ام را بارانی کرده است


تقدیم به عزیز راه دورم



سه پیر مرد

خانمی ۳ پیر مرد جلوی درب خانه اش دید.

- شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل.

 اگر همسرتان خانه نیستند، می ایستیم تا ایشان بیایند.

همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.

بعد از دعوت یکی از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمی شویم.

خانم پرسید چرا؟

یکی از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن یکی موفقیت و دیگری

عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه

شود.
بعد از شنیدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن.

شاید خانمان کمی بارونق شود.

همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقیت نه؟

عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟
 
خانمان مملو از عشق و محبت خواهد شد.

شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بیاید. خانم به خارج
 
خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.

۲ نفر دیگر نیز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من

فقط عشق را دعوت کردم!

یکی از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید،
 
۲ نفر دیگرمان اینجا می ماند. ولی هرجا عشق برود، ما هم او را

دنبال می کنیم.

هر جا عشق باشد

موفقیت و ثروت هم هست!