تقدیم به دریا دریای با ذوقم



طلوع یک آدم !

وقتی سکوت بی‌انتهایت

از جاده های خاکی فرا می‌رسد

فریادهایم به آهنگی دلنشین

                                          می‌مانند

وقتی سرمای جانت

با صدای قشنگت می‌آید

هرم رسوای تنم

مزه‌ی سرما را می‌چشد

وقتی ازدحام آدمها هم

                                    تنهایی‌ام را نمی‌شکند

یاد نگاه‌های عطشناکت

مرا فرا می‌گیرد


      * * * * *

وای که این شبها

چه بزم‌هایی با حضور یاد تو دارم

و با طلوع خورشید

.
.
.
.  .   .   .   آدم می‌شوم






تا بعد...

تقدیم به دریای دریا



می‌آیم !


می‌آیم

تا شاید

دست‌های مهربانت

شیرازه‌ی از هم گسیخته‌ی وجودم را

                                                 ترمیم کند.

می‌آیم

تا شاید

شانه‌های کوچک ولی استوارت

تسکین دردهای کهنه‌ام باشد.

می‌آیم

تا شاید

بر وبرانه های کلبه‌ی غم

قلعه‌ای از عشق

                            بنا کنم.

 می‌آیم

تا شاید

پرواز را با بالهای زیبای تو

                                 بیازمایم.

  می‌آیم

تا شاید

زندگی را در سایه‌ی سکوت کهکشانی‌ات

                                                          فریاد کنم.

می‌آیم

تا شاید

...




تا بعد...






در بینهایت چشمهایت

در مخرج کسر مهربانیهایت

مجموع خاطرات را بدست اوردم

اما ...

اما ...

توان مهربانیهایت مرا به بینهایت برد

دلقک




توی این زندگی ساکت و سرد

یه روزی یه دلقکی اومد و رفت

مثل یک پرندهء غریبه بود

از کنار بوم من پر زد و رفت

دلقکی که عشق من برای اون

مثل اون بازی رویه صحنه بود

اون منُ برای قلبم نمی خواست

اون دری تازه به روی من گشود

دلقکی که با تموم گریه ها و خنده هاش

گریه های بی غمش خنده های پُر صداش

من یه بازیچهء شهر عشق اون

اون تموم زندگیم با تموم بازیهاش

یه بت چینی از اون واسه خود ساخته بودم

اونجوری که دل می گفت ساخته و پرداخته بودم

مگه باورم می شد تموم زندگیمو واسه اون باخته بودم

توی این زندگی ساکت و سرد

یه روزی یه دلقکی اومد و رفت

مثل یک پرندهء غریبه بود

از کنار بوم من پر زد و رفت


 







شعار وبلاگی:


هنگام تصمیم گیری ابتدا نباید بپرسی : از این کار چه نفعی عایدم خواهد

شد؟ 
پرسش درست این است که: چه کاری به نفع همه است؟ خانه زمانی
 
مستحکم است که همهء دیوارهایش استوار باشند.






دو خط موازی



::

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .

و در همان یک نگاه قلبشان تپید .

و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت : ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .

و خط دومی از هیجان لرزید .خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک

صفحه دنج کاغذ .من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور

افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
خط دومی گفت : من هم میتوانم
 
خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی

در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما

زندگی خوشی خواهیم داشت .در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی
 
هیچ وقت به هم نمی رسند .و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت

به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط

دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا
 
میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما
 
هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .

خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا

میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .

خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر

کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط
 
موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...

از صحراهای سوزان ...

از کوهای بلند ...

از دره های عمیق ...

از دریاها ..
.
از شهرهای شلوغ ...

سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم
 
نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین

طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با

یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن
 
شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از
 
مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد .

چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .

و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .

نه در دنیای واقعیات .





آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .

اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .

« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »

خط اولی گفت : این بی معنیست .

خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟

خط اولی گفت : این که به هم برسیم .

خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر

بومش نقاشی میکرد . خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این
 
آوارگی نجات پیدا  کنیم .خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه
 
کاغذ بیرون  می آمدیم .خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش

خواهیم یافت . و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی
 
قلمش . 
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد   و آنها دو ریل قطار شدند

که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ  آرام آرام پایین می رفت

سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.

::





سرگذشت

می خروشد دریا.

هیچکس نیست به ساحل پیدا.

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک.

 

مانده بر ساحل

قایقی ریخته شب بر سر او،

پیکرش را ز رهی ناروشن

برده در تلخی ادراک فرو.

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش.

و در این وقت که هر کوهة آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما

قصة یک شب طوفانی را.

 

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوندی داشت.

با خیالی در خواب.

 

صبح آن شب، که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر،

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثة تلخ شب پیش خبر.

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظة غمناک بجا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شبی طوفانی

داستانی نه دراز.









لیلی و مجنون قسمت دوم


داستان تا بدانجا پیش رفتیم که دلدلدگی قیس و لیلی به هم چنان آشکار
 
گشت که مجبور شدند دو دلداده را از هم جدا کنند. و اینک ادامه ماجرا:

*************

... در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق

کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها

می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک شهر لیلی بود
 
رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت.

در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند
 
دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم
 
و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و

در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:


لیلی سر زلف شانه می کرد *** مجنون در اشک دانه می کرد

لیلی می مشکبوی در دست *** لیلی نه ز می ز بوی می مست

قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی


شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج
 
خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.

پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها

گفت:  "در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم
 
آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای

عشق دختری عرب از کفم برود." پس از بحث و بررسی همه متفق القول

اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به

خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ
 
است یا وصال.  سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ
 
سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.

پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری

را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:


رفتند برون به میزبانی *** از راه وفا و مهربانی

با سید عامری به یکبار ***گفتند "چه حاجت است، پیش آر"


پدر قیس گفت:"از بهر امر خیری مزاحم شده ایم. فرزند دلبندت را برای تنها

پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و

خجالت محلی ندارد. من به امیدی به خانه ات آمدم باشد که نا امید برنگردم"


خواهم به طریق مهر و پیوند *** فرزند تو را برای فرزند

کاین تشنه جگر که ریگ زاده است *** بر چشمه تو نظر نهاده است

من دُر خرم و تو دُر فروشی *** بفروش متاع اگر بهوشی


پدر لیلی تاملی کرد. افسانه جنون "قیس" در تمامی قبایل اطراف پیچیده بود.

 برای پدر لیلی بعنوان یکی از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسری مجنون و

دیوانه, هر چند پسر رییس قبیله عامری, خفت و خواری و سرشکستگی

بحساب می آمد. آنچه او را بر این عقیده استوارتر می کرد خلق و خوی

عیبجوی اعراب بود که زبان تند و تیز و کنایه آمیزشان شهره تاریخ است. به

آرامی جواب داد:


"فرزند تو گرچه هست پدرام *** فرخ نبود چو هست خودکام

دیوانگیی همی نماید *** دیوانه, حریف ما نشاید

دانی که عرب چه عیبجویند *** اینکار کنم مرا چه گویند؟!

با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش


پدر قیس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگی راه با همین چند

جمله به تنشان ماند. علیرغم درخواست پدر لیلی برای شب ماندن, دستور
 
بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بی نهایت مغموم.

وقتی رسیدند همه به نصیحت قیس در آمدند که "هر دختری از شهر ها و

قبایل اطراف بخواهی به عقدت در می آوریم, بسیار دختران سیمتن زیباروی

همینجا هست که آرزویشان پیوستن با خاندان بزرگ عامری است. از این قصه
 
نام و ننگ بگذر و صلاح کار خویش و قبیله را گیر ..."

طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد.
 
پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش

افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از

همیشه شده بود ...مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای
 
"لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند
 
که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از
 
محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر!


ادامه دارد.