وقتی...

 

وقتی چشمات دیگه اشکی برای ریختن نداشته باشه
 
 وقتی دیگه قدرت فریاد زدنم نداشته باشی.....
 
وقتی دیگه هر چی دل تنگت خواسته باشه گفته باشی
 
 وقتی دفتر و قلم هم تنهات گذاشته باشن......
 
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه.....
 
وقتی چشم از دنیا می بندی و آرزوی مرگ می کنی...
 
.وقتی احساس‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌کنی احساس می کنی هیچ کس تو را درک نمی کنه
 
 وقتی احساس کنی تنهاترین دنیا هستی و وقتی باد شمع نیمه سوخته اتاقتا خاموش کرد
 
 چشمهایت را ببند و با تمام وجود از خدا بخواه صدا که صدات کنه .
 

احساس من

ای پناه قلبهای بی پناه ، ای امید آسمان های غریب

ای به رنگ اشک های گرم شمع ، ای چنان لبخند میخک ها نجیب

ای دوای درد دلهای اسیر، ای نگاهت مرهم زخم بهار

ای عبور تو غروب آرزو ، ای ز شبنم های رویا یادگار

کوچه دل با تو زیبا میشود ، تو شفا بخش نگاه عاشقی

مهربانی نازنینی مثل عشق ، با تمام شاپرک ها صادقی

چشم هایت مثل یک رنگین کمان ، دست هایت باغ پاک نسترن

قلب اقیانوسی از شوق و نگاه ، با دلت پروانه شد احساس من

 

صدایی نیست کسی نیست آشنایی نیست .

 
   و در این برهوت همنوایی نیست .

نگاه دور دست تو بکاری نمی آید .
 
اینجا فقط شن باد است که میماند خاک است که میماند

و گرماست که تمامیت نفسگین زندگیم را میسوزاند .

اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .

اینجا فریاد رسی هم نیست .

 اینجا من هستم و این همه راه نرفته که افسوس گامهایم به دامان بلندشان نمیرسد .

اینجا نام هر کسی رویاست . اینجا عشق رویاست . بودن رویاست .

هستن رویاست . همین . 

اینجا سوگ برپاست . 

 تباهی حکومت میکند بر دل انسانیت به انتها رسیده هزاره سوم .

 اینجا خستگی واقعیت دارد . سکوت واقعیت دارد و مردن آرزویی دور .

 آنقدر دور که گویی راه آخر ماندن در گذاشتن و گذشتن خلاصه میشود .

  بیا که بگذاریم و برویم بیا که دشتهای خشک اینجا

 آکنده از صدای انتظار جاده های بی مقصد .

 ببین که تاولهایم پر شده از شهوت سر واز کردن .

چقدر شبیه دیشب شده ام

شبیه همه شبهای بی کسی انسان شده ام که در سکوت میسوزد

و اشک واشک واشک مجال نفس کشیدن نمیدهد .

امشب شبیه انسانیت کویر زده اجدادم شده ام .

شبیه هابیل شبیه قابیل .

   شبیه دو نیمه انسان و شیطان شده ام .

امشب وجودم میان ستیز همواره دو برادر کهنسال میسوزد .

 امشب میان آتش و دود گرفتارم  و   

اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .

اینجا فریاد رسی هم نیست .

اینجا میان این آتش من هستم که میسوزم
 
 من هستم که هرگز شبیه ابراهیم نبوده ام که آتش کویر فقط برای ابراهیمیان سرد میشود
 
و این سنت تاریخ است .

اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .

و من هم ابراهیم نیستم

من اینجا در کنار ساحل چشمانت سوختم و دریای تو خاموشم نکرد
 
 اینک من مانده ام و یک سوال که ته مانده وجودم را میخورد :
 
 چرا دستان مسیحایی تو به فریادم نمیرسد ؟؟

درختم ،‌سنگم ، ستاره ام ،

دیگر سپید را سیاه کردن برایم عین خطر کردن شده است .
 
 انگار از سالیان دراز است که من انتظار لحظه ای را می کشم
 
که نفس حبس شده ای را بیرون دهم !
 
 قفس را به راستی تجربه کردم و پرواز را ذهنم از یاد برد ....
 
 مدتهای مدید است که من از قفس می گویم ....
 
خوب می دانم ...
 
 من مسافر بیابان بی پایانی هستم
 
که جاده را نشناخته مقصد را گم کرده است ...
 
کاش می شد به اندازه پرنده ها ساده اندیشید ....
 
تنها رویای دانه ای و خاشاکی برای لانه ای !
 
 چه سخت است مسیر و چه تنهایی دشوار ......
 
« من امانتدار کابوسهای خویشم ...
 
درختم ،‌سنگم ، ستاره ام ،
 
‌قطبی فرضی از قطبهای بیشمار قلبی بی تپش،
 
 اکنون ای خاموش سهمگین ى
 
بگو درایستایی مرگ به کدامین قبله نماز برم ؟ ... »
 

.

می میرم برات....

می میرم برات....
 
 نمی دونستی می میرم بی تو!بدون چشات 

رفتی ازبرم, نمی دونستی دلم بسته به سازصدات
 
آرزومه که نمی دونستی که من می میرم برات
 
                     می میرم برات
 
عاشقم هنوز! نمی خواستی که بمونی تا بسوزی به سازه دلم

میگی من میرم, نمی خواستی بری تا فرداها یاره خوشگلم

برو راهی نیست تا فرداها رها کن دلم
 
                      رها کن دلم
 
سفرت بخیر,اگر میری از اینجا تک وتنها تایه شهر دور

برو که رفتن بدون مامی رسه به یه دنیا نور
 
 
 برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور
 
                       به یه دنیا نور
 
  سفرت بخیر, برو گر شکستی زمن می تونی دوباره بساز
 
 از دلی شکسته, ناامیدوخسته تو باز غرور

 از دلی شکسته, ناامیدوخسته تو باز غرور

                      تو بازم غرور       
                          
  نمی خوام بیای!نمی خوام میونه تاریکیه من تو حروم بشی

نمی خوام ازت, نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

برو تو بزرگی, نمی خوام که فقط آرزوم بشی
 
 
                     آرزوم بشی!
 
                     می میرم برات

 نمی دونستی می میرم بی تو!بدون چشات 

رفتی ازبرم!نمی دونستی دلم بسته به سازصدات

آرزومه که نمی دونستی که من می میرم برات
 
           

ورق زدم...

داستان بودنت وحضورت درذهن مخدوشم درحال ورق خوردن است

 

ودرصفحات آن نشانه هایی ازصورت تو،مهربان رامی یابم...

با من از خلوت خویش سخن بگو...

 

به من بگو رازواسرارتوچیست که آن را پشت سرت نگاه داشته ای؟؟


درماورای بودنت،چه چیزرا صرف می کنی؟نمی دانم...

 

بااینکه می خواهم که بدانم، اما هنوز نمی دانم!!

 

آیا می توانی باورکنی که من،دوباره احمق شده ام؟؟


آیا می توانی باورکنی که دوباره به مرزجهالت نزدیکم ونشانه ای از تو نمی بینم؟

 

چه کنم؟؟ باید چشم به راه تو با شم؟؟

 

باید به دنبال ستاره ای قطبی بگردم تا تو را بیابم؟؟

 

نمی دانم... دیگرهیچ نمی دانم...گفتم که این عشق هرگزخوانده نمی شود.

 

 گفتی عشق که خواندنی نیست. عشق را یاید بویید

 

 وآن زمان بود که تو را بو ییدم

 

،تو را نفس کشیدم و تورا خواستم...

 

چطور من باید اینقدرمیدانستم وتو هرگزبه من نگفتی؟


کاش می توانستم در آغوش زمان،امان گیرم...


آن وقت می توانستم برای همیشه نزد تو بمانم،

 

می توانستم جاودان یاشم وجاودان بمانم...

 

 می توانستم؟می توانستم؟نه،نمی توانستم...

 

چون هر دویمان طعمه ی زمان بودیم.

 

 هردونفرمان در دام زمان دست و پا می زدیم و به دنبال راه گریزی می گشتیم،

 

هر چند که میدانستیم این خون آشام نامهربان من وتو را خواهد بلعید.


داستان بودنت را باز هم ورق زدم وبه جایی رسیدم که هویت تو،

 

وجود بی وجودم را درنوردید،

 

 

تو پیش می تاختی ومن نیز هم،اما به کجا؟

 

دوباره نمیدانم!

 

در آنجا بود که دیگر منی وجود نداشت.دیگر خودم را نمی دیدم وفقط تو بودی و تو...


در آنجا بود که دریافتم همه چیز و همه کس فقط رنگ بودن به خود زده اند.

 

اما در اصل ، نیستند،وجود ندارند...


در آنجا بود که فقط تو را دیدم،

 

تو را لمس کردم،تو را بوییدم وتو را خواستم،خواستم تو را.


اما تو بودی و من نبودم!

 

آنگاه بود که تو را فریاد زدم و در کمال ناباوری تو مرا دیدی،

 

آغوشت را به رویم گشودی و من و تو در پیچشی سخت،به رقص درآمدیم...


نجوا کنان گفتم:من که نبودم...من وجود نداشتم...من...


امواج صدایت به صخره های ساحلی قلبم فرو نشست وغوغا کنان گفت:

 

آن زمان که تو نیست شدی،هست شدی و از این روست که با منی...


دوباره داستان بودنت را ورق زدم...


                              ورق زدم...


                           ورق زدم...


ورق زدم...

.

عشق یعنی یک فروغ بی زوال

عشق یعنی یک سلام بی جواب

عشق یعنی حسرت تشنه به آب

عشق یعنی یک شب پر رمز و راز

عشق یعنی کوله باری از نیاز  

عشق یعنی چشمه آب زلال    

عشق یعنی یک فروغ بی زوال 

عشق یعنی در شب در ماندگی  
 
خسته از این روزگار بندگی  

معنی عشق و دل و دلدادگی

در کتاب قصه ای از بچگی   

در میان لحظه های خستگی   
    
عقل را شالوده بود این زندگی  
  
تا که یک شب ، پیغام خدا  
  
از درون برق و سیم و از هوا  

همچو تیری گرم و تیز  
 
بر نشان قلب من با صد ستیز 

بر نشست و شعله زد بر خرمنم  

روح من پرواز دادی از تنم   
    
ای یگانه سرنشین قلب من   
    
ای طنین بی رقیب آهنگ من    
 
عشق یعنی بوسه ای از راه دور

عشق یعنی کاسه ای لبریز نور

عشق یعنی خواب من با یک خیال

عشق یعنی یک فروغ بی زوال
 

نگاه به تو فهمیدن خود خود خداست

با یه کاغذ سفید هر کاری میشه کرد،
 
مثلاًمیشه یه هواپیمای کاغذی ساخت
 
 برای پرواز یا زیر یکی از پایه های میزی گذاشت
 
که ازسه تای بقیه کوتاهتره،
 
و یا میشه روش شعر نوشت
 
که همیشه عمرش از بقیه کوتاهتر...
 
روی یه کاغذ سفید هرچیزی میشه نوشت
 
 غیر تو،
 
برای توصیف زیبایی تو پیدا کردن
 
 تشبیه و حتی چیزایی که حتی سعی میکنن
 
 کمی شبیه تو باشن_مثل گل،پدیده ویا پاییز_
 
خیلی خیلی سخته...
 
شاید جواب این سوال که
 
 چرا گل این همه شبیه توهستش
 
فقط تو طبیعته و به خاطر همینم هست
 
 که من یه باغبان ساده هستم...
 
چیزایی از گل گیاه میفهمم
 
 ولی نمیتونم صحبت خاک و خورشید رو به
 
 واسطه گلی که خیلی شبیه تو هست
 
رو توصیف کنم ...
 
تو به من نور بده کافیه من جوونه زیاد دارم
 
ریشه های من تو وجودم پنهونه
 
 نه کسی میاد نه کسی میره
 
 نه کسی حالی از من میپرسه خلاصه مزاحم ندارم...
 
 شعری از من میخوای که توش تشبیه و قافیه باشه
 
 ولی معذرت میخوام پرنسم
 
تو بقچه من چیز زیبایی که اینقدر شبیه تو باشه نیست
 
 اگه بدونم تموم دردهای دنیا تو همین راه به تو رسیدنه
 
بازم با تمام وجود به طرف اون مرجانهای آبی چشمات میام...
 
نگاه به تو نگاه به آبه نگاه به تو فهمیدن معجزست
 
اون راههایی که تو مسیرشون
 
حتی اطرافم رو هم نگاه نکردم
 
شاهد این حرف منه...
 
 هرچی مینویسم بازم نمیشه
 
 چون فقط اونایی که تورو میشناسن
 
میفهمن که من چی میگم...
 
وقتی چشمهای تو مصداق بهترین چشمهاست،
 
وقتی تو مرز اشتراک خاک و خورشیدی
 
وقتی تو بهشت رو تو تنت پنهون داری
 
 دیگه برای تو شعر نوشتن احمق بودنه...
 
فقط یه حرف ممیمونه تو دلم...
 
من به تو گلم میگم
 
و از اون روز به بعد عمر گل شروع میکنه به زیاد شدن...
 
تموم اون قولایی که به تو دادم میخوام پیش خودت بمونه...
 
به تو گلم میگم و به خاطر اینکه گل شبیه توست جاودانست...
 
نگاه به تو نگاه به یه کاغذ سفیده نگاه به تو آماده هر اتفاقیه...
 
نگاه به صورتی که ازش خجالت میکشی نگاه به آبه...
 
نگاه به تو رد تموم احتمال ها و فهمیدنه یه معجزست
 
*نگاه به تو فهمیدن خود خود خداست*

روزی به تو خواهم گفت

 

روزی به تو خواهم گفت ازغربتم روزی که با ریزش  برگها خزان زندگی من آغاز شد،

 

آن روز که آفتاب گردان وجودم به سوی خورشید دلت را آرزو می کرد .

 

آن روز که ابرهای سیاه وسفید سراسرآسمان چشمانم را فرا گرفته بود

 

 وباران غم ازگوشه ی آن به کویر سرد گونه های استخوانیم فرو ریخت

 

آن روزهمه چیزرا در یک نگاه به تو خواهم گفت،

 

 آن گاه که سیلاب اشک هایمان یکی گردد

قلبم یخ کرده ... مغزم قفل کرده .... چیزی که دلم بخواد

قلبم یخ کرده ... مغزم قفل کرده .... چیزی که دلم بخواد

و در موردش بنویسم گم شده

.... از عشق بگم .... از انتظار... از درد جدایی ....

از نارفیقی ... از بی وفایی ....

نمی دونم .... نمی دونم ... هیچ کدوم از اینا ارومم نمی کنه ..

دیگه هیچ کدوم از اینا برام معنی نداره ....

اصلا چه فایده داشت

این نوشتنها و گفتن ها .. اینهمه از عشق و دوستی ، نوشتم چی شد

به کجا رسیدم ..... اونی که باید می فهمید، نفهمید .....

اونی که باید رسم وفا یاد می گرفت

نگرفت .... دیگه به هیچی اعتماد ندارم .....

تمام کتابهای شعرمو زیر و رو کردم ..... هیچ کدومش

نمی تونن حال دلمو بگه ....

تمام باورامو ازم گرفت .... وقتی صفحه های

تقویمم رو ورق می زنم...

وقتی بارون میاد ..

وقتی برف می یاد .... وقتی ساعت 8 صبح می شه ...

وقتی .... تمام خاطره ها مثل فیلم جلو چشمام به حرکت در می یاد ...

چقدر عذاب اوره

که بخوای برای کسی یار باشی همدم باشی از

همه مهمتر رفیق باشی ... اما

اون به جای همه اینا تو رو بشکنه ... خوردت کنه....

دیگه چی برات می مونه که

بخوای از اون بنویسی ... دلم می خواد برم ...

برم یه سفر دور و دراز ... جایی که دیگه هیچکسی دلمو نشکونه ....

دیگه با قلبم،احساسم و باورام بازی نکنه ...

جایی که ادمهاش معرفت داشته باشن ...

جایی که قدر همو بدونن ...

یه ناکجاآباد
 
نکته.
 
 بنویسید روی قبرم (زنده بودن را برای زندگی دوست داشتم نه زندگی را برای زنده بودن)