راز عشق روز دوم

                           راز عشق در احترام متقابل است.

احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .

اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ،

 با احترام به نظریاتش گوش کن .

احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد




راز عشق روز سوم

راز عشق در این است که

 به یکدیگر سخت نگیرید .

عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است



قصه من و تو

قصه من و تو از آنجایی شروع شد که عکس مهتاب در حوضچه خانه قلبم افتاد…

قصه من و تو آغازش در دفتر آرزوها بود و داستانش در دفتر لیلی و مجنون سرود

شد… قصه من و تو از آن نیمه شب پر خاطره آغاز شد و اینک نیز با قصه دوری در
 
حال نوشته شدن است!
قصه من و تو آغازی احساسی داشت ، حرفهایی رویایی داشت ،
 
اما ادامه آن یک داستان عاشقانه و واقعی شد!
تو آمدی در خوابم ، نشستی در سرزمین
 
رویایم ، و آن قلب سرخت را با دو دست مهربانت به من هدیه دادی!

چه زیبا پر کشیدیم به سوی دشت پروانه ها ، چه زیبا بر روی ماه نشستی
 
و من نیز ماه را به آرامی حرکت میدادم!

لحظه سفرت لحظه زیبایی بود ، لحظه ای که بر روی گلبرگ گلی نشستی
 
و با نسیم عشق به سوی دیاری دیگر رهسپار شدی!

من نیز در کنار قناری پر بسته نشسته بودم و نوای غمگین او را

گوش میدادم و به شبنمی که عکس چشمان خیسم در آن افتاده بود نگاه می کردم!

قصه من و تو قصه زیباترین عشق دنیا است ، قصه من و تو قصه

یک سرزمین بی انتها است ، قصه من و تو ، قصه یک رویای بیدار شدنی است!

آغاز دیدارمان چه پر خاطره بود ، عکس چشمانت هنوز در ذهنم تکرار میشود ،

یک نگاه عاشقانه ، یک نوای صادقانه ، هدیه ای بود پر از آرزو و امید!

سر آغاز قصه من و تو از یک نگاه عاشقانه آغاز شد ، و به لحظه مرگ نیز
 
ختم خواهد شد!
دفتری کهنه و پوسیده ، دلی نا امید و شکسته ،
 
قلم بدون جوهر داشتم !
تو که آمدی دفترم تازه شد ، دلم امیدوار و پر تپش
 
از عشق شد ، و قلمم آماده نوشتن کلام مقدس تو را داشت

اولین کلامم به نام تو بودو تکه کلامم نیز اسم تو بود !

قصه من و تو قصه شمعی خاموش نشدنی است ،

قصه من و توقصه مهتاب و ستاره است

راز عشق روز اول


راز عشق در این است که

 در هر فر صتی در کنار هم آرام بگیرید ،با هم تنها

 باشید ، و افکارتان را با یکدیگر در میان بگذارید .

لازم نیست برای سرگرم شدن حتما

از محرکات خارجی استفاده کنید .

قرار بگذارید که بیشتر با هم تنها باشید

 تا بتوانید خودتان باشید .



 غــــــــــرور عشق

کاش از عشق تو می مردم ، کاش می مردم و دیگر کسی نگاه عاشقانه ای

 به من نمی کرد… دیگر نمیخواهم کلمه دوستت دارم را از کسی به جز تو

بشنوم ، دوست دارم تنها تو مرا دوست داشته باشی… کسی به جز تو لایق

 من نیست ، من تنها میتوانم با تو زنده بمانم… دیگر نمیخواهم چشمی به

من با احساس عاشقانه نگاه کند !… من نمیخواهم جز تو به کسی نگاه

بیندازم و عشق بورزم….! کاش از عشق تو می مردم ، کاش می مردم تا با

دلی عاشق ، آن هم عاشق تو از دنیا بروم…!

اگه روزی دل من به جز تو عاشق کسی دیگر شد آن زمان بدان که دیگر پایان

زندگی من است و پایان داستان عشق…!

کلمه دوستت دارم که از زبان من بلند می شود تنها برای تو است … من به

جز تو به کسی دیگر این کلمه را نخواهم گفت ، بگذار حسرت کلمه دوستت

دارم از طرف من در دل همگان بماند ، تا همه بفهمند من تنها عاشق تو می

باشم…!

بگذار همه حسرت مرا بکشند ، و تو نیز در مقابل حسرت دیگران به من افتخار

 کن! افتخار کن چنین عشق و همدمی نصیبت شده است ، عشقی که تا ابد

 خواهد ماند…

من مغرور شده ام ، مغرور عشقی که به تو می ورزم شده ام، غرور من به

خاطر عشق بیش از حد نسبت به تو می باشد … غروری که پایانش رنگ آغاز

زندگی است…

آهای عزیز من  به عشق من افتخار کن ،چون که میان این همه

عاشقانی که من دارم تو را برای همدم و عشق زندگی ام انتخاب کرده ام

چون تو لایق آن هستی…!

کاش یه ذره از این غرور عشق تو وجود ما عاشقها بود!

::

داستان دیوانگی و عشق

زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود.

 فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد:

یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمین راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

آرام آرام همه قایم شده بودند و

دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت

 وسط یک دسته گل رز آرام نشت.

دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.

بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید.

 اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و

 آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام

قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش
 
گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری
 
بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس
 
تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...::







لبخندی به زیبایی معنایت ...

* تنها زمانی حقیقت را درمیابی که خود جزیی ازآن باشی*


«« نازنینم ... نازنینم ...

چه دعایی به از این؟ چه دعایی به از این

گریه ات از سر شوق ... خنده ات از ته دل

و غروبت شاداب

و دلت پرز تمنای وجود
»»


حرفهای یواشکی:


یکوقتهایی کوچیکترین چیزها میتونند برات معنایی بسازند که

تا انتهای بودنت تو خاطرت بمونند ..یه وقتایی اونقدر لحظه ها

زیبا هستند که برای باورشون مجبور میشی چشماترو ببندی

و دستات رو محکم بهم فشار بدی
...

یکوقتایی لبخندی که رو لبات میشینه همون احساسیه

که تو قلبت داره تاب بازی میکنه ...

همون یادیه که تو چشمات داره با اشکات برا خودش یه خونه

کوچولو میسازه
...

یا همون انتظاریه که تو تک تک نفسات میرقصه و پشت

پنجره شیشه ای منتظره ...

نمیدونم تا دفعه بعدی که تورو ببینم چند بار باید خورشید بیاد

و بره؟چنددفعه باید عقربه ها دنبال هم بچرخندو خسته بشن
؟

نمیدونم چند ساعت مونده که دوباره دستهای سردم روبگیری

وتو داغی دستات فشار بدی؟!اما تمام ثانیه های بی تو بودن

رو هرروز میشمرم و میزارم کنج صندوقچه دلم
...

آخه میدونی تازه دارم میفهمم که دوست داشتن چیه ؟

آخه دیگه دوست ندارم!!!




 




با من بگو از عشق 


با من بگو از عشق 

ای آخرین معشوق 

که برای رسوایی 

دنبال بهونم 



با بوسه ای آروم 

خوابم رو دزدیدی

تو شدی تعبیر 

رویای شبونم 

من تو نگاه تو 

دنیام و می بینم 

فردای شیرینم 

نازنین من 



چشمای تو افسانه نیست 

که تموم خواب و خیالم بود 

تقدیر من عشق تو شد 

که همیشه فکر محالم بود

شبهای تنهایی 

همرنگ گیسوته 



آغو شتو واکن 

بانوی مهتابی 

دلواپسیهامو با خنده ای کم کن 

که تویی پایان یک تردید و بی تابی






 
***
دنبال کسی نگرد که بتونی باهاش زندگی کنی

دنبال کسی بگرد که نتونی بدون اون زندگی کنی ***



قاصدکی با نام من ...

* تنها یکبار زیستن برای آنانکه بوی زندگی میدهند کافیست *

دوستم داشته باش

بادها دلتنگند ... دستها بیهوده ... چشمها بی رنگند

دوستم داشته باش

شهرها میلرزند ... برگها میسوزند ... یادها می گندند

بازشو تا پرواز ... سبزباش از آواز ... آشتی کن بارنگ ... عشقبازی با ساز

دوستم داشته باش

سیبها خشکیده ... یاسها پوسیده .. شیر هم ترسیده

دوستم داشته باش ... عطرها در راهند

دوستت دارم ها ... آه ه ه .. چه کوتاهند

دوستت خواهم داشت

بیشتر از باران ... گرمتر از لبخند ... داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت

شادتر خواهم شد ... ناب تر روشن تر بارور خواهم شد

دوستم داشته باش ... برگ را باور کن ... آفتابی تر شو ... باغ را از برکن

خواب دیدم در خواب ... آب آبی تر بود

روز پر سوز نبود ... زخم شرم آور بود

خواب دیدم در تو ... رود از تب میسوخت 

نور گیسو میبافت ... باغچه گل میدوخت

دوستم داشته باش ... دوستم خواهم داشت.





حرفهای یواشکی:


برای قاصدک بودن فقط یه آرزو کافیه؟ کافی نیست
؟

نمیدونم شاید برای قاصدک بودن چیزای دیگه ای هم باید داشته باشم که

ندارم! اما اگه یه وقت باد به صورت تبدارت خورد و از لابلای پرده های اتاقت

یه جسم نرم و کوچولو خودش رو چسبوند به لباست بدون منم
!

مگه چیه؟ منم میتونم قاصدک باشم ... فقط برای یه روز
.

نمیتونم؟ زودتر خوب شو ... وقتی سرفه میکنی انگار که

تمام قلبم داره از هم پاره پاره میشه.تو که دوست نداری

من اذیت بشم ... داری؟ پس بهم قول بده که زودتر خوب بشی ... قبول
؟!

منم اتاق خوشگلم رو برات آماده میکنم و یه عالمه منتظرت میمونم تا یک

باره دیگه بیای و برام قشنگترین لحظه های دنیا رو بسازی.راستی نگفتی

کی میای؟!شاید میخوای بازم یواشکی بیای ویکدفعه در بزنی و بهم بگی

باز کن منم. و این از دوست دارم گفتناتم قشنگتره!!



دلم گرفته

نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم و تا چه اندازه . چند روزی هسته که

 دیگه حس نمی کنم که بهار شده و با دیدن شکوفه های درختان هیچ شور و

 شوق زندگی را حس نمی کنم .

آخر چرا ؟ چه کسی باید این شرایط را عوض کند . چرا من تنها دارم دوره

خودم می چرخم .

من می خوام گریه کنم ولی نه تو بهم گفتی که نباید گریه کنم .  دیگه حتی

در و دیوار هم از شنیدن درد دل من کلافه شدند . من شدم تنها با یه دل

منتظر . هر شب خوابهای عجیب می بینم و تا از خواب بیدار میشم باز هم

 انتظار در جلوی چشمانم خود نمایی می کند .

ای کاش برای یه لحظه صداتو بشنوم و آروم بگیرم .
 
ای کاش تو به من سر بزنی . ای کاش کنارم باشی !

باز هم میگم دوست دارم





انتظار

شده تا حالا چشم انتظار باشی و ندونی که تا کی باید من

 منتظر باشی 
 
الان چشم انتظارم و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم

اه اه  از چشم انتظاری





باز هم باید نو نهال عشق را با انتظار ابیاری کنم


باز هم انتظار شد یار من ،باز هم در میان جمع دوستانم خویش را
 
تنها حس می کنم . باز هم با دیدن کبوتران عاشق اشکهایم سرازیر
 
می شود . باز هم باید نو نهال عشق را با انتظار ابیاری کنم .