ازهمین نقطه، در پایان همین سطر.

گریه ها امانم را بریده اند.  

می خواهم حرف بزنم. 

 دلم آنقدرگرفته است، که می خواهم به اندازه هزارقرن گریه کنم. 

 می خواهم نباشم. 

 حس می کنم جایی ازقلبم سوراخ شده است.  

خسته ازتو نیستم .  

خسته ازهیچ کسی نیستم. 

 خسته از دوستی ها و دشمنی ها نیستم.  

خسته ازاین همه دوری هستم.

فاصله آدمها نسبت بهم آنقدرزیاد شده است، که گویی کسی، کسی را درک نمی کند. 

کسی صدای " دوستت دارم " های کسی را هم نمی شود. 

همه روابط به قدر پوسته تخم مرغی ،ظریف و ضعیف و شکننده شده است.

صداقت ،کمترخریداری دارد. 

معامله ،به زیور و زینت و ظاهراست. 

 صداقت را جوابی جز ناسزاگویی های بی رحمانه هیچ نیست. 

 جای دوست و دشمن عوض شده است. 

 خاطر کسی را که بخواهی خاطرت را پریشان وخط خطی می کند.

یا باید مثل همه باشی ، یا اگر مثل کسی نباشی ، لابد مشکلی داری. 

 یا دیوانه ات می پندارند، یا عقب افتاده. بی تمدن.

دلم گرفته است. 

 از خودم. 

 از خودم، که می ترسم مثل دیگران باشم.

تنهایی آدمها با تعدادی ازاشیا ازجنس من یا تو پرنمی شود.  

جای خالی تنهایی آدمها را کسانی پر می کنند که بفهمندشان.

ازعشق بالاتر، دوستی است. 

 و از دوستی بالاتر ، فهمیدن است. 

 به عشق کسی نیاز ندارم. 

 به دوستی کسی نیاز ندارم. 

 نیازمند کسی هستم که مرا بفهمد.  

مرا با همه بدی هایم. مرا با همه دارم ها و ندارم هایم. 

 مرا آنگونه که هستم بفهمد.

گریه ،حتی امان نمی دهد تا .....

بگذریم. حرف بسیار دارم. 

 سکوت ،  

مرا بیشتر می فهمد تا حرف. 

 سکوت می کنم.  

اینها که می نگارم ،شرح دلتنگی های من است . 

 نه شرح دلسنگی های دوستان. 

 هرگز خشم نکرده ام. 

 می خواهم مثل خودم باشم. 

 نمی خواهم کسی باشم ،که کسی یا از من خوشش بیاید، یا تعریف و تمجید مرا بکند. 

 من به تحسین کسی نیاز ندارم.  

دلم می خواهد کسی ، بودنم را، آنگونه که هستم تحقیر نکند.


 

بغضی سنگین سینه ام را می فشارد.نای گفتن را از من می گیرد.


هوای درونم دلتنگ است . 

 دلتنگ. آنچنان دلتنگم که می خوام فقط سکوت کنم. سکوت.  

سکوت. 

 سکوت.......

گاهی وقتها سکوت همه چیز است. 

 گفته ها سیاهی دفترند . 

 باید از بیرون دادن آنها پرهیز کرد.  

سکوت، سپیدی درون وحاشیه دفتراست. که نه چشم را می آزارد . 

نه خاطر کسی را مکدر می کند. 

 دوست خوب کسی است که سپید های دفتردوستی ات را بخواند ، 

 نه آنکه دائم سیاهی هایش را برایت ورق بزند.

هرچیزی اگردرجای خودش نباشد بد است. 

 چه سکوت باشد، چه حرف. 

 گاه ، حرف بد است. گاه سکوت. باید جایش را فهمید.  

و کسی که می فهمد ، هم برای روزهای همصحبتی ، همدم خوبی است.  

هم برای روزهای دلتنگی .که فرونپاشی . 

 که زیردست و پای این و آن لگد مال سوء تفاهم ها نشوی.


جایش را نمی دانم که درست انتخاب کرده ام یا نه. 

 اما همینجا سکوت می کنم. 

 ازهمین نقطه، در پایان همین سطر.

 


شازده کوچولوی من ...



http://www.taknaz.ir/ax1/ax/5.jpg



     خبرت هست که بی روی تو  آرامم نیست!

 

 

روزهایم پر از تردید شده ...



‌کازانتزا کیس می گوید :


قلم و رنگ در اختیار شماست بهشت را نقاشی کنید و بعد٬ وارد آن شوید!


یکدفعه احساس کردم که در شرف انفجارم!


یک انفجار روحی و در نهایت جسمی!


می گفت تو شدیدا درگیر گذشته ی تلخت هستی


 گذشته ی تنهایی هایت که زندگی حال تو را احاطه کرده


می گفت شخصیت بسیار  جالبی داری !


می گفت هم من وهم خودت


هر دو کمک می کنیم همه چیز درست شود

 

می خواهم!


پس میتوانم



بی شک ٬


باید به جززندگی و مرگ  ٬راه سومی هم به نقطه ی تازه ای باز کرد!


تصویر همه ی این حوادث با  رنگ نارنجی یا  شاید  زرد تیره و سیاه


در مغزم تلو تلو می خورند!


حس می کنم این شهر خالیست ٬ اما هنوز امن نیست!


خالی از منه من


خالی از هر تو


هر او


هر کس


از گورستان های آبی وکلنگ های منتظر!


( انسان چه آسان می میرد و نمی داند)!


و شاید کرم های فربه و گرسنه!


اما


سر شار از خاک  و انسان های خالی


و  


زمانهای گمشده  ٬لابه لای دندانهای موشهای طاعون زده !


 و  آشفته از لاشخورهای معلق ٬


که جایی میان زندگی و مرگ تلو تلو می خورند!


اما


نگاهم را سر  خواهم داد


می خواهم


می توانم


به جایی که مثل اینجا نباشد


خدایی تازه باشد


بی شک آفرینش خدایی تازه رنجی بزرگ است


من باشم و بوی تند ماهی های شمال و خواب عجیب آفتاب!


و


دوستی  هم برای  نشستن زیر نگاه گه گاه باران


و شیطنت های ریز ریز امواج دریا ٬


حتی اگر نی لبکی نداشت!


هیچ مهم نیست


با هم می سازیم ٬ از همان چوبی های دو رنگ !


و  اما هنوز راه سومی ...


چه اهمیت؟


بگذار کلاغ های  سیاه  همه از حسادت بمیرند


آسمان من در تسخیر هیچ کلاغی نخواهد بود


باور دارم....


باز خواهم کرد...

.

.

.

این چاله چوله های شخصیتی  باید پر بشه!


وقتی آدم گیج میشه


بهترین راه کمک گرفتن از کسیه که تجربه ش بیشتر از ما ست!


اولین قدمو برداشتم


دیگه نمی خوام بترسم...



روزهایم پر از تردید شده ...



زندگی را نمی شود  عین یک دوای تلخ توی حلق مرده ها ریخت! 

من مرده ام؟ 

 
عجب  منطق پیچیده  و رنج آوری!‌

این روزها احساس آدمی را دارم که تا فرق سرش در آب فرو رفته اما هنوز


زندگی در کوچکترین انگشت از آب بیرون مانده اش باقی ست! یعنی تمام


تلاشم را می کنم که لااقل اینجور به نظر برسم تا شاید روزی واقعا به این


باوربرسم که می خواهم و فجیع تر از ان می توانم!


عجب بغض مسخره ای !  

مدت ها بود که همه چیز خوب پیش می رفت یعنی تا حدود زیادی سعی داشتم


همه چیز را خوب جلوه دهم اما یک تغییر همه چیز را بهم زد ...


حتی تصورش را هم نمی کردم این بازی فکر تا این حد من را درمانده کند


اما توقع من از خودم وز ندگی ام چیز دیگری بود


مدت ها بود که ضعف ونا توانی در روزای من جایی نداشت


اما یکدفعه


کم آوردم...


دقیقا یکدفعه!


از همه چیز و همه کس زده شده بودم


باورم نمی شد تا این حد ضعیف شده باشم


می ترسم


از این روزا می ترسم 

احساس می کنم موقعیتی که ماهها براش تلاش کرده بودم


به خاطر ...از دستم رفت


وبه دو سال دیگه موکول شد


تا دوسال دیگه خدا می دونه که چی پیش میاد..


نمی خوام حسرت بخورم اما اعتراف می کنم که غمگینم... 

و از یک طرف سلامتیم و از یک طرف موقعیتم و تلاشم... 

دوست نداشتم تا این حد ضعیف به نظر بیام

باید با خودم کنار بیام

ولی به اونی که اون بالاست ایمان دارم


و همه چیز رو مثل همیشه به دستاش می سپارم ....


ساده نوشتم یعنی فقط نوشتم!

کم کم داره باورم میشه که دستام یه انرژی خاصی داره! 

باید یه مطب انرژی درمانی بزنم!

 
دوست دارم این روزها زود زود بگذره نمی خوام شک کنم می ترسم.... 
 
روزهایم پر از تردید شده ...




آ نجا که ....

 

آنجا که 


 چشمان مشتاقی برای انسانی اشک می ریزد ... 

 

زندگی به رنج کشیدنش می ارزد! 


عکس  جدید - عکس عاشقانه - عکس غم انگیز- عکس متحرک - عکس جالب - عکس زیبا - عکس  بازیگران سینما  

 

 


قلب و قلم ...

 1156964021.jpg

 

نمیدونم چه رازی هست بین قلب و قلم  

از وقتی قلبــــــــــــم خشکید،  

قلمــــــــــم دیگر ننوشت! 

.

.

 

 

* در نبودنــــم...  

 

در نبودنت...  

 برای دیدنم چشمهایت را ببند!   

قلب ِ من تنها 

 

 با سرانگشتانِ احساست ، دیده می شود...!   

 

795395-b.jpg 

چاه تنهایی...

مرا دیوانه نامیدند...
به جرم دلدادگی‌هایم٬
به حکم سادگی‌هایم٬
مرا نشان یکدیگر دادند و خندیدند!!!
مرا بیمار دانستند...
برای صداقت در حمایت‌هایم٬
نجابت در رفاقت‌هایم٬
نسخه تزویر را برایم تجویز کردند!!!
مرا کُشتند و با دست خود برایم چاله‌ای کندند...
به عمق زخم‌هایم٬
به طول خستگی‌هایم٬
منِ بیمارِ دیوانه٬
نمی‌خواهم رهایی را از چاه تنهایی...
که مردن در این اعماق تاریکی٬
به از با آدمک‌ها زیستن در باغ رویایی!!!

من جایی ندارم ...

 
خدایا اغوشت را باز کن  

من جایی ندارم...

LARGE_nightmelody-com-0220.jpg 

تلخی این اعتراف چه سوزاننده است...

image-F45E_4B55FB17.jpg

 

 غریب است دوست داشتن

 

و عجیب تر از آن دوست داشته شدن...

 

وقتی می دانیم کسی با دل و جان دوستمان دارد

 

و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده

 

به بازیش می گیریم و هر چه او عاشق تر, ما سرخوش تر

 

هر چه او دل نازک تر, ما بی رحم تر

 

تقصیر از ما نیست

 

تمامی قصه های عاشقانه

 

اینگونه به گوشمان خوانده شده ... 

 

 

image-71F9_4B4F235B.jpg

 

 جهان پر است از آدم‌هایی با آرزوهای بی شمار


وقتی که آرزوی هیچ کسی نیستی


آیا غمگین ‌تر از تو کسی هست؟ 


بغض بی صدای ماه

image-B822_4B51EEBB.jpg

 

نمی خواهم چیزی بگویم

شکایتی کنم

نمی خواهم

با چشمانی خیس

آغوش دوستی را جستجو کنم

تنها

می خواهم

 دمی...

سر بر شانه ای بگذارم

و لختی احساس آسودگی کنم

نمی خواهم چیزی بشنوم

نوازشی بپذیرم

تنها 

 دمی 

بر شانه ای... 

 

image-AAFE_4B4CA7CA.jpg

 

 در حضور دیگران می گویم تو محبوب من نیستی

و در ژرفای وجودم می دانم چه دروغی گفته ام

می گویم میان ما چیزی نبوده است

تنها برای اینکه از دردسر دور باشم

شایعات عشق را با آن شیرینی تکذیب می کنم

و تاریخ زیبای خود را ویران می کنم

احمقانه اعلام بی گناهی می کنم

نیازم را می کشم

بدل به کاهنی می شوم

عطر خود را می کشم

و از بهشت چشمان تو می گریزم

نقش دلقکی را بازی می کنم عشق من

و در این بازی شکست می خورم و باز می گردم

زیرا که شب نمی تواند حتی اگر بخواهد ستارگانش را پنهان کند

 

درازگوش

 

وقتی تصمیم میگیرم خر باشم!

 خودمو بزنم به کوچه علی چپ،

 نگاه نکنم به واقعیت روبروم همآنطور که هست

بلکه آن چه خودم دلم میخواد رو در ذهنم تصویر سازی کنم و به واقعیت تعمیم بدم

وقتی نمیخوام باور کنم که این نیست آن چه که منتظرش بودی یا لازم داری یا ....

و نمیخوام صبر کنم و تلاش کنم برای خواسته ام

و میخوام زرنگی کنم و میونبر بزنم

وقتی به جای عقل و غریزه، تخیلاتم رو میارم وسط

و وقتی تصمیم میگیرم خر باشم!

اونوقته که خیلی دسته گل های خوشگلی به آب میدم! 

من احتیاج دارم به یک تکان اساسی...

من تمام حرف هایم را باخودم زده ام

من یک ماه است که دارم با خودم حرف میزنم

دارم دو دو تا چهارتا میکنم

یک ماه میشود حدودا که یکهو پرده کنار رفت

نه! خود من یک هو چشم بند را برداشتم

همان چشم بندی که محکم نگاه داشته بودم روی چشمم تا خواب و خیال شیرینم را به هم نریزد

از بیرون که نگاه میکردی جز یک احمق چیزی نمیدیدی

احمقی که چشم هایش را بسته و بیخودی میخندد

و واقعیت را نمیبیند تا بداند دلیلی برای این شکل از خوشی و امید ، در این موقعیت خاص نیست

یک هو چشم بند کنار رفت

و من با چشمان عادت کرده به تاریکی توهم

به تدریج و به سختی، روشنی حقیقت را می بلعیدم

مثل بیماری که داروی  تلخ ، اما شفابخش را

و یک دوره نقاهت گذشت...

دوره ای که دیگر بیمار نیستی اما هنوز هم خوب خوب نشده ای

دوره ای که با چرخاندن یک تصویر وارونه به زاویه اصلی اش شروع شد

مثل حقیقت وارونه ای که سخت به آن خوکرده ای و یک هو بفهمی که بین آن و واقعیت ،صد و هشتاد درجه فاصله هست

و  این دوره با چرخاندن های دم به دم من ادامه یافت

 هی برمیگرداندم به زاویه قبلی و با خود میگفتم این درست است

بعد به  زاویه اصلی و میگفتم نه بابا همین وریه!  درستش این جوریه! و دوباره از نو....

اما دیگر از تصویر وارونه  اما آشنا ،دل کنده ام

دیگر به سردی و سکوت این تصویر تازه خو کرده ام

دلگرمم نمیکند اما آرام چرا

و با همین آرامش و سردی ، بار و بندیلم را برداشته ام و دارم میروم

برای خیلی چیزها جایی نبود، پس به کناری انداختم

یک وزن سنگینی از احساسات و رویاهایم را

حتی تکه ای از قلبم را

من رفتم!

برای روزنامه تسلیتی بفرست.........