درست مثل زندگی ...

 

 

۱- در خیابانی در حال قدم زدن هستم ٬ گودال عمیقی در

پیاده رو
وجود دارد ٬
می افتم داخل گودال ٬ تا ابد طول
 
می کشد که از آن بیرون بیایم ٬
خودم مقصرم .

 

۲- در همان خیابان در حال قدم زدن هستم ٬‌دوباره می افتم

داخل
همان گودال ٬
باز هم زمان زیادی طول می کشد که از

آ ن بیرون بیایم ٬ این دیگر
تقصیر من نیست .

 

۳- درهمان خیابان درحال قدم زدن هستم . دوباره می افتم
 
داخل
گودال ٬‌
دیگر دارد برایم عادت می شود ٬ تقصیر خودم

است ٬ اما این بار به
سرعت از آن بیرون می آیم .

 

۴- در همان خیابان در حال قدم زدن هستم ٬ گودال را در پیاده
 
رو
می بینم ٬ از کنارش رد می شوم .

 

۵- در یک خیابان دیگر در حال قدم زدن هستم .

 

 


و تکرار می شود  ...

 

 درست مثل زندگی !



 

شازده کوچولو (( در سیاره دوم ))


 

شازده کوچولو

 اثر جاودان آنتوان دو سنت اگزوپری، نویسنده معاصر فرانسوی

تا کنون به بیش از صد زبان ترجمه شده.

بر طبق یک نظر سنجی که در سال 1999 در فرانسه به عمل آمد

 ودر روزنامهء پاریزین به چاپ رسید،

 شازده کوچولو محبوب ترین کتاب در قرن بیستم بوده

و از این رو « کتاب قرن » نام گرفته.

این کتاب داستان شازده کوچولو و سیاره کوچکش و داستان ترک وطن کردن او ست .

 در راه از شش سیاره عبور می کند و بعد به سیاره هفتم یعنی زمین می رسد.

 این بخش داستانِ گذر او از سیاره دوم ،

بعد از سیاره اول و دیدن شاه است.

 سیارهء دوم جایگاه خودپسند بود.

خودپسند همینکه شازده کوچولو را از دور دید با صدای بلند گفت:

_ به به! ارادتمندی به دیدنم آمده است!

زیرا در نظر خودپسندان دیگر مردم همه از ارادتمندان اند.

شازده کوچولو گفت:

_ سلام شما کلاه عجیبی دارید.

خودپسند جواب داد:

_ برای این است که سلام بدهم.

 یعنی وقتی که برایم دست می زنند و هلهله می کنند

آن را بردارم وسلام بدهم.

بدبختانه هیچ وقت گذار کسی به این طرف نمی افتد.

شازده کوچولو که چیزی نفهمیده بود گفت:

_ عجب! چطور!

خودپسند راهنمایی کرد:

_ دستهایت را به هم بزن.

شازده کوچولو دستهایش را به هم زد.

 خودپسند کلاهش را از سر برداشت و با فروتنی سلام داد.

 شازده کوچولو در دل گفت:

_ این با مزه تر از دیدن شاه است.

و دوباره شروع کرد به دست زدن.

خود پسند هم کلاهش را از سر برداشت و شروع کرد به سلام دادن.

شازده کوچولو بعد از پنج دقیقه تمرین از یکنواختی این بازی خسته شد و پرسید:

_ و برای اینکه کلاه از سرت بیفتد چه کار باید کرد؟

ولی خود پسند صدای او را نشنید.

خودپسندان فقط صدای تحسین را می شنوند.

از شازده کوچولو پرسید:

_ آیا تو واقعا مرا خیلی تحسین می کنی؟

_ تحسین کردن یعنی چه؟

_ یعنی تو تصدیق می کنی که من

 زیباترین و خوش پوش ترین و پولدارترین و باهوش ترین مرد این سیاره ام.

_ ولی غیر از تو که کسی در این سیاره نیست!

_ تو این محبت را در حق من بکن. با وجود این مرا تحسین کن.

شازده کوچولو کمی شانه بالا انداخت و گفت:

_ باشد من تحسینت می کنم، ولی این چه فایده ای برایت دارد؟

و شازده کوچولو از آنجا رفت.

در راه سفر به سادگی با خود گفت:

« آدم بزرگها واقعا که خیلی عجیب و غریب اند! »

 

به تو می اندیشم ....



آنگاه که عطر گل های یاس مرا مست می کند



من به تو می اندیشم



و به اینکه آیا به راستی مستی ام از عطر این گلهاست ؟



آنگاه که نسیم بهاری افسونگرانه



از میان موهای پریشانم می گذرد



من به تو می اندیشم



آنگاه که دستهای خالی من معنای تنها بودن را به یادم می آورد



آنگاه که این لحظه های ساکت پرهیاهو بی رحمانه



از صفحات بی رنگ زندگیم سرریز می شوند



آنگاه که آفتاب داغ بهاری چشمان مرا می آزارد



و من معنای سرما را با ذره ذره ی وجودم مزه مزه می کنم



من به تو می اندیشم ...



آنگاه که در آینه



(که حتی او نیز دیگر با من رو راست نیست)



می نگرم , و لحظه هایی با خودم کلنجار می روم



و به چشمان بی فروغ خود خیره می شوم



آنگاه که در خیابان های شلوغ این شهر اصیل



(که جلوه ی بهشت است)



قدم می زنم و سیاحت در جهنم را تجربه می کنم



آنگاه که به این خفتگان بیدار نگاه می کنم



و از ته دل , نه به حال خودم



که به روزگار سیاه آن ها آه میکشم



آنگاه که در میان این همه آشنا



غریب تر از هزاران غریبم



آنگاه که درد دل مرده ام را



حتی به رودخانه ی همیشه زنده نمی توانم بگویم



آنگاه که در امتداد سرخ غروب نیمکت تنهایی را



در احاطه ی بی رحم شمشاد های بلند می یابم



(او نیز مانند من تنهاست)



من به تو می اندیشم ...



و با تو پیمان می بندم



و با آن نیمکت نیز هم که روزی تنهائیمان را



در امتداد سرخ غمگینانه ترین غروب



و در مقابل دیدگان تنگ حصارآلود همان شمشاد های بلند



جوانمردانه قسمت کنیم ...



آری , چون این تو بودی که به من گفتی که تو هم



(مانند من)



هر روز , دلت به اندازه ی تمام غروب ها می گیرد



این تو بودی که معنای دوست داشتن را



(آنطور که هست , و نه آنطور که باید باشد)



به من آموختی



این تو بودی که لذت دیوانگی را



با واژه های دیوانه ات به من آموختی



مگر فراموش می کنم آن روزی را که



آنقدر برایم از این واژه ها گفتی تا کم آوردم



و من همیشه در برابر تو کم آورده ام



همانطور که بارها به تو گفته ام ...



و من همچنان در ظلمت تنهایی بی پایان خویش



بی اعتنا به تمام جهان گام می زنم و می اندیشم ...



من خود می اندیشم



یعنی به تو می اندیشم



آری ...



حتی آنگاه که من به خود می اندیشم



باز هم من به تو می اندیشم ...


مرگ تدریجی


کجایند آن چشمها که نظاره کنند مرگ تدریجی بی کسی ام را؟
کجایند آن چشمها که نظاره کنند جهنم سرد شعله کشیده تحملم را؟
یادم آمد که به تو گفتم : چه کنیم؟؟؟؟
و تو گفتی :می خواهمت
یا نه اینطور گفتی
گفتی: پیمان می بندم با پیمان که تا زمان پیمان ، پیمانم را نشکنم گفتم چطور؟
گفتی : ارزشش را دارد عزیز دل ؛ و من گول حرفهای چون عسل شیرینت را خوردم....


...




...


وقتی بغضم شکسته شد و نفس هایم غرق شد در اندوه بی تابی، فقط سکوت با من بود
گاهگاهی که تنم خسته از لحظه ها به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده می شد

شب هایی که بالشم خیس می شد از اشک شبانه و حسرت فقط سکوت با من بود
دیری است که با درد خود هم آشیان شدم و هنوز سکوت با من است کاش به جای تو

بر سکوت عاشق بودم.....


...







.....


نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم‌ چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم،
چه بخندم،
چه بمیرم،
چه بمانم.......

عاقبت داغ مرا خواهی دید....

 

آخر ای دوست نخواهی پرسید

که دل ازدوریت چه کشید

سوخت در آتش وخاکستر شد

وعده های توبه دادش نرسید

داغ ماتم شد و بر سینه نشست

اشک حسرت شد و برخاک چکید

آن همه عهد فراموشت شد

چشم من روشن و روی تو سپید

جان به لب آمده درظلمت غم

کی به دادم رسی، ای صبح امید

آخر این عشق مرا خواهد کشت

عاقبت داغ مرا خواهی دید....

           

 

احساسم را سیاه کردید

 

هر لحظه با تازیانه بر احساسم می زنند

 تا مرا مجبور کنند تو را فراموش کنم.

 

فراموشی تو؟

 

مگر اینان نمی دانند در ذره ذره وجود منی؟

فراموشی خود؟

بس کنید نزنید همه احساسم را سیا ه کردید

نزنید ...

 احساسم را سیاه کردید

 

پیر شده ام ننه! زیادی فکر می‌کنم ...!

 

چند معادله هست که نمی‌تونم حلش کنم....

 

     - چی هست؟

    - کرایه رفت و آمد من 1400 تومن بود – هر کورس 700

تومن- و حالا هر کورسی 1500 شده، که در مجموع میشه 3000

 تومن روزانه! حساب کن که من فقط 20 روز برم سرکار- با

حساب تعطیلی و مرخصی‌ها!!!-  یعنی 32000 تومن فقط کرایه

زیاد شده! حالا من با 20000 تومن افزایش سالیانه حقوقم، چه

جوری باید فقط از پس این یکی بر بیام؟

     -  این یک قدم راه  که دیگه تاکسی نمی‌خواد! پیاده روی کن...

     - آخه ساعت 3 ظهر .. تو این گرمای بالای 50 درجه....

طاقت فرساست!

    - داری با دید بدی نگاه می‌کنی... خیلی هم خوبه.. کلی عرق

می‌کنی و لاغر می‌شی! تازه یادت رفته که اصلا آب نمی‌خوردی..

 حالا که می‌رسی خونه یه بطری آب رو خالی می‌کنی... خیلی هم

برای سلامتیت بهتره!

     - اون ساعت ظهر پرنده تو خیابون پر نمی‌زنه..

اگر مثل اونروز کسی بیافته دنبالم و از پرخاش من نترسه چی؟!

 

    - ای بابا... طرح برقراری امنیت اجتماعی برای همینه دیگه!

فقط که تو مجبور نیستی مانتو و شلوار و لباس های نو بخری!

اوباش هم می شینند خونه‌هاشون!

     - من که فقط جاهای باکلاس که آدم های محترم و خوش تیپی

داره، مامورهای این طرح رو می بینم!

 

    - خیلی بی انصافی! اون همه 24 ساعت کشیک... گشت شبانه

 

 روزی – البته که با ماشین های مدل بالا و کولر های روشن

 

 باشه، اون هم تو این سهمیه بندی-... اینهمه خدمت رو نمی‌بینی؟

 

 نمی‌تونند که همه اوباش رو یهو قلع و قمع کنند!!!

 

    - رفتم مانتو بخرم، همون مانتویی که تا چند ماه پیش 30000

 

تومن بود حالا شده 42000 تومن!

 

    - تقصیر خودته دیر به دیر می‌ری بازار! چقدر گفتم هر چه

 

 می‌بینی همون وقت بخر؟ گوش نمی‌دی که به حرف من!

 

    - نه! آخه افزایش حقوق سالانه من فقط 20000 تومن در ماهه!

     - خب هر ماه که نمی‌خوای مانتو بخری! به محل کارت هم

هیچ ربطی نداره که میزهاش میخ داره و دو تا مانتوی نوت پارسال

 پاره شد! تقصیر خودته که چشمت رو باز نمی کنی .. و خیلی

بی‌هوا از نزدیک میزها می‌گذری!!!

     - امروز رفتم باگت بگیرم. باگت فرانسه شده دونه ای 60

تومن! تا دیروز 50 بود ها!!! حالا خودت بقیه قیمت‌ها و

اختلاف‌شون رو حساب کن....

 

    - ای بابا.. چه بهتر! کمتر می‌خوری لاغر می‌شی!

 

    - من یک نفرم! فکرش رو کرده ای همکار من که 3 تا بچه

 

 داره و 3 وعده باید نون بده به 5 نفر چقدر افزایش هزینه اش

 

 میشه؟ اون هم با این افزایش زیر 20000 تومن...

 

    - کُشتی منو اینقدر بی خودی فکر می‌کنی! می‌خواست 3 تا بچه

 

نیاره! بگذر دیگه...تو این زندگی ِ دو روزه که نباید اینقدر حرص

 

خورد!!!

     - فکر کنم همه مشکلت اینه که حسابت از اول ضعیف بوده!

وگرنه این مسائل ساده رو که همه می‌فهمند! اون همه آدم با باسواد

 و تحصیل کرده اون بالا نشسته اند و تصمیم گرفته اند... تو چه

کاره ای که بی خودی غُر بزنی؟

 

    - این هم هست.... فکر می کنم این گرمای هوا اثر خودش رو

 

 کرده.. دیگه هم که هیچکی نمی‌تونه تو ماشین کولر بزنه... آره...

 

حق با توست...

 

 

            پیر شده ام ننه! زیادی فکر می‌کنم ...!

 

 

پدر عزیزم چون همیشه عاشقانه دوستت دارم روزت مبارک


 امشب شب عیش است و مرا به تو حکایت دیگر ....

تولد مولایم علی را به همه دوستداران او تبریک می گویم .

یا علی نمی دانم چرا باید در تولدت و آمدنت به این دنیا

اشک بریزم و موقع رفتن و به وصال رسیدنت

 را تبریک بگویم ؟

این دنیا برایت کوچک بود .

اما قبولش کردی ... این خود دلیل بزرگیت بود .

 

 روز پدر را به همه پدران و بخصوص پدر عزیز و یگانه

 

خودم و همه مردان مرد  تبریک می گویم .

 

پدرم

 

اگر چه با هر سختی زندگی  مویت سپید شد

 

 اما همیشه چون کوه پشت سرم احساست کردم .

 

همیشه گرمی دستانت بهم دل گرمی زندگی می دهد  .

 

نمی دانم اگر محبت ها وامید های تو نبود

 

 باز می توانستم این همه .... تحمل کنم.

 

پدر عزیزم

 

چون همیشه عاشقانه دوستت دارم .

 

روزت مبارک

 

هرچند دستانم تهی از محبتی است که درخور مقام تو باشد .

 

اما با همین تهی دستیم می گویم .

 

 

 دوستت دارم با همه وجودم .

 

 یا علی

من ...

 

 

خورشید پرتوان می تابد

و من...

در تاریکی اندیشه های تلخ خود، درمانده ام!